پنجشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۶

گفتگو با دکتر زری اصفهانی در باره جلال آل احمد



گفتگوئي با اسماعيل وفا يغمائى در باره جلال آل احمد
( مصاحبه دردوم آذر1384توسط دكتر زرى اصفهانى انجام وپياده و تايپ شده است
)

اصفهانى:
جلال ال احمد هشتاد و دوساله شد. دوم آذر 1302كه تاريخ تولدش است تا حالا، ميخواستم درباره جلال حرفى بزنيم. جلال به عنوان يک نويسند ه ، مترجم و شخصيت سياسی ، درمورد ابعاد کار او و اثرگذاری اش در ادبيات نوين ايران . تحليل شما از جلال چيست؟
يغمائى:
تحليل جلال كه كار من ، و آن هم در فرصتى كوتاه نيست و مثنوى هفتاد من كاغذ مى شود. تا حالا هم در باره اين بزرگوار بسيار گفته اند و نوشته اند. در باره جلال به عنوان جلال، جلال آل احمد نويسنده، جلال به عنوان مسافركنكاشگر سازمانهاى سياسى و اهل سياست، جلال شكاك و فيلسوف منشى كه به دنبال ناكجا آباد آرمانى سر بر هر درى كوبيد و به هر حزبى سر زد و از آن خارج شد و احتمالا جلال هاى ديگر، از جمله جلال دوستدار حضرت امامى كه جمهورى اسلامى تبليغش را مى كند!! و آقايان و خانمهاى مومن ومومنه سنگش را به سينه مى زنند. حالا شما مى خواهيد از كدامشان حرف بزنيم.
اصفهانى:
در باره جلال به عنوان جلال و فارغ از هر چيز ديگر چه مى گوئيد؟.
يغمائى:
انسانى بود دوست داشتنى و گرم، رك و راست و تند و تيز و عصبى مزاج و لى مهربان ، شجاع و نترس، غم نان و آب و زندگى را نداشت، اهل باج دادن به قلدرها نبود، و خلاصه به نظر من يكى از با شخصيت ترين آدمهائى است كه همين شخصيت قرص و محكمش باعث آبروى اهل قلم است. در يك دوره قابل تامل فضاى روشنفكرى اىران تحت تاثير شخصيت و آثار او بود، به نظرم اخوان ثالث اصطلاح « جلال آل قلم» را پس از فوت جلال به او داد و به حق و درست هم داد و حالا هم روى سنگ مزار جلال نقش شده است.
اصفهانى:
شما طورى از جلال حرف مى زنيد كه انگار او را ديده ايد.
يغمائى:
نه، من متاسفانه او را نديده ام ولى بسيار شنيده ام و گاهى وقتى نوشته هايش را خوانده ام احساسش كرده ام، يعنى حس كرده ام كه در من به عنوان خواننده آثارش زنده است و دارد خودش را نشان مى دهد. جلال خواهر زاده اى داشت بنام حسن محدث ارموى، پسر مير جلال الدين محدث ارموى عالم فاضل و نويسنده و مصحح چند ده كتاب كه نهايتا دقمرگ رژيم جمهورى اسلامى شد. در دانشگاه من و حسن مدتها با هم يار غار بوديم. در شبهاى يخبندان و زمستانى مشهد، صحبت در باره جلال وشنيدن خاطراتى كه حسن از دائى اش داشت مرا با جلال آشنا كرد. او جوانى بود ريز نقش و چالاك، هوشيار و كم حرف و بسيار جدى و اندكى تلخ كه عميقا تحت تاثير جلال بود . دانشجوى رشته فيزيك دانشكده علوم بود. در دوران شاه دستگير شد و به زندان افتاد، در رابطه با مجاهدين. در دوران خمينى در سر قرار دستگير شد و در زير شكنجه او را كشتند. خواهرش زكيه محدث هم مثل خود او مجاهد بود و او هم در درگيرى به گمانم يا نارنجك كشيد و يا آماج گلوله پاسداران شد. در هر حال حسن براى من راوى صادق و صميمى جلال بود و من مقدارى از شخصيت جلال را در خود حسن هم شاهد بودم.
اصفهانى:
ودر باره جلال هاى ديگر چه مى گوئيد، مثلا جلال نويسنده و يا سياسى؟
يغمائى:
بهتر است اول در باره جلال سياسى صحبت بكنيم.
اصفهانى:
موافقم.
يغمائى:
جلال پسر يك ملاى صاحب نام بود و بستر پرورشى فكرى اش بسترى شيعى و سنتى بود كه از اين مسير غبار گرفته بيرون زد، هوشيارتر و شكاك تر از آن بود كه بتواند دنياى پدرش را باور كند و بپذيرد و به دليل ترس از آخرت سر بر آستان خداى خانوادگى اش بگذارد. در حقيقت با يك عصيان از چهار چوب شيعه سنتى زد بيرون. در آن روزگار يعنى سالهاى 1323،يعنى دوره اى كه جلال در سن بيست ويكسالگى فعال سياسى بود، خبرى از احزاب مترقى و يا انقلابى اسلامى كه چنگى به دل آدمى مثل جلال بزند و او را پس از گريز از اسلام سنتى جذب كند وجود نداشت. انديشه اى كه رواج داشت و آبرو، سوسياليسم و كمونيسم بود كه حرمت انقلاب اكتبر و تمام احزاب چپ وسوسياليستى و ملى متمايل به چپ را در ايران حمايل خود داشت. پرچمدارش هم حزب توده بود كه حزبى بود با قدرت و گسترده و مركز تجمع آدمهاى چيز فهم، و جلال هم مثل اكثر قريب به اتفاق روشنفكران به اين حزب پيوست و دو سه سالى فعال بود و در جرايد حزبى مى نوشت، اما نهايتا حزب توده براى جلال يك محل عبور بود و نه محل توقف. جلال اهل سياست بود ولى اهل سياستبازى نبود ، بجز اين ذهنى كه دنياى خشت و گلى مذهب پدرى را تاب نياورده بود ، آن تلاطم و شكاكيتى كه امر و نهى هاى آسمانى را تحمل نكرده بود طبعا نمى توانست با چهارچوبهاى مذهبى گونه ودگم وبى برو برگرد حزبى و فضاى فلزى آن بسازد و مهم تر از آن با اشتباهاتى كه توسط رهبران حزب انجام مى شد و طبعا اين اشتباهات قابل انتقاد نبود و بايد توجيه و ماستمالى مى شد، كنار بيايد. پس دوباره شوريد و نفى كرد. مى توانيم فكر كنيم استقص و سق آل احمد شبيه همتاهاى خارجى اش ، مثل ژيد، كامو، كازانتزاكيس، سيلونه، اشپربر وخيلى هاى ديگر بود كه هريك مدتى در احزاب و سازمانهاى چپ بودند و بعد بيرون زدند. شما كمتر نوىسنده و شاعرى را پيدا مى كنيد كه در سطح جهانى سرش به كلاهش بيرزد و مدتى كوتاه يا دراز در احزاب و سازمانهاى چپ يا متمايل به چپ لنگر نيانداخته باشد.
اصفهانى:
دليل خروج جلال از حزب توده فقط سياسى بود؟
دليل اصلى سياسى بود و اختلاف نظرهاى جدى سياسى، ولى همانطور كه گفتم و فارغ از اين ماجراها ذهن خلاقى مثل جلال نمى توانست در امر و نهى هاى حزبى محصور بماند. بدون اين كه بخواهم اشكالى به آنچه مى گويم وارد بدانم، بايد توجه داشته باشید
كه حزب وسازمان و گروه ، هميشه با زمان محدود و ضرورتهاى پايان ناپذير روى ميز سر و كار دارد، مى خواهد به هر طريقى كه شده مشكل سياسى روى ميزش را حل كند، و نويسنده اگر چه به مشكلات زمان حال توجه دارد نمى تواند در اين محدوده باقى بماند، يعنى در دنياى نوشتن نهايتا با زمان نامحدود و ضرورتهائى كه قرار است روى ميز بيايد و بقيه نمى بينند، سر و كار دارد و اين تضاد كمى نيست. حزب به دليل مشكلاتى كه پيش رو دارد در بهترين شكلش سوخت خود را از مصرف آزادى اعضايش تامين مى كند، در حزب ، اين تشكيلات است كه بقاى سياسى و حتى بقاى ايدئولوژيك او را حفظ مى كند و لاجرم جائى براى فرديت خلاق كسى چون جلال باقى نمى ماند.آدمى مثل جلال به تمام آزادى اش نيازمند است بخصوص آزادى ذهنش، در هر حال وقتى خليل ملكى انشعاب كرد. جلال هم با او همراه شد. خليل ملكى سخت مورد احترام جلال و مراد سياسى او بود.
اصفهانى:
منظورتان تاسيس«نيروى سوم» است.
يغمائى:
نيروى سوم و بعدش هم «جامعه سوسياليستها» تا بعدها كه يكمرتبه شاهد بازگشت او به سوى اسلام مى شويم ، سالهاى 1341.
اصفهانى:
و با كتاب « غربزدگى»
يغمائى:
« غربزدگى«» و « خسى در ميقات» كه فكر مى كنم از يك فاميل اند.
اصفهانى:
در « غربزدگى» و « خسى در ميقات«» كه بخصوص اولى جنجال زيادى برپا كرد جلال چه مى گفت؟
يغمائى:
فكر مى كنم « غربزدگى » را بايد زير ذره بين قرار داد .
اصفهانى:
چرا « خسى در ميقات » را نه؟
يغمائى:
«خسى در ميقات» به نظر من بيشتر حال و هوا و سلوك روحى فردى جلال را در يك سفر نشان مى دهد ولى ماجراى « غربزدگى» چيز ديگرى است و حكايت يك درد بزرگ در جامعه ماست كه به جلال محدود نمى شود و امروز هم ما كنار گوشمان با آن درگيريم. من با آن دسته از اهل فكرى موافقم كه « غربزدگى» را حاصل جدال سنت و مدرنيته در ايران مى دانند. جدالى كه از دوران قاجارها شروع شد و هنوز هم متاسفانه جدال دردناك سنت و مدرنيته ادامه دارد و خيلى ها در حالى كه دائم شعار مدرنيته را مى دهند جانشان در مى آيد و جان ديگران را هم به لب مى رسانند كه در عمل يك ذره مدرنيته را بپذيرند. مى خواهند از مدرنيته استفاده ابزارى بكنند و خوب نگاهشان كه بكنى سنتى هستند و بوى سنت مى دهند ولى خوشبختانه دوره ما دوره جلال نيست .
اصفهانى:
فكر مى كنم مقدارى بيشتر توضيح بدهيد مفيد باشد.
يغمائى:
بايد اين بحث را بحث سنت و مدرنيته را در فرصتى مناسب به دقت مفصل دنبال كرد كه امكانش در اينجا نيست ولى از اواخر قرن نوزدهم جدال ميان سنت و مدرنيته در ايران شروع شد ، عده اى در اينسو و عده اى در آنسو. اين جدال در دوران جلال همچنان ادامه داشت وجلال در كشاكش ميان سنت و مدرنيته به دليل پروسه پر تلاطم زندگى اش كه بايد دقيق آن را ديد، در حقيقت در غربزدگى به نفع سنت تيغ را عليه مدرنيته بر مى كشد و تا آنجا جلو مى رود كه انقلاب مشروطه را حاصل كار غرب و نهايتا شيخ فضل الله را شهيد مى شناسد، چرا چون از سنت در مقابل مدرنيته دفاع مى كرد. خوب شيخ فضل الله كه بشود شهيد، مبارزان مشروطه و روشنفكران آن دوره همه وابسته به غرب و سرسپرده مى شوند و اين همان چيزى است كه در دوران ما ملاها را راضى مى كند. مى بينيد جلال در غربزدگى بد جورى به جاى كعبه راه تركستان را مى رود. و در فرار از مدرنيته غربى ناچار و براى مقطعى راه به بزرگداشت شيخ فضل الله مى برد. تاكيد مى كنم كه جلال در اين مقطع از زندگى اش اشتباه كرد و نه در تمام زندگى و كارهايش ، بعد از اين دوران هم جلال متوقف نشد و دوباره شكاكيتهايش او را به سوى دنياى نيهليسم و سارتر و كامو و امثالهم كشانيد و..
اصفهانى:
همين جا كمى درنگ كنيم. چرا جلال اينطورى بازگشت كرد؟ منظورم در وجه فلسفى قضيه در «خسى در ميقات» است. در « غربزدگى» مى گوئيم اشتباه كرد، ولى در « خسى در ميقات» جنبه اى از فرد خودش را نشان مى دهد، انسانى در جستجوى معنائى مثلا.
يغمائى:
آدم موجود پيچيده و عجيب و غريبى است. مساله مذهب و لامذهبى و اسلام و كفر هم به اين سادگى كه آخوندها بالاى منبر علم مى كنند يا دهريون بقول معروف نفى اش مى كنند نيست. فارغ از پرپوچهائى كه انواع و اقسام ملاها كله ها را از آنها پر مى كنند، و دست آخر مى خواهند بر قدرت خودشان بيفزايند، معنويت و مسائل فلسفى در زندگى اجتماعى و فردى جايگاهى حقيقى دارند، نمى شود ردش كردو ساده با آن سرشاخ شد. مذهب ساده و بى شيله پيله مردم تا وقتى كه مثلا بازيچه سياست نشده و از جاده حقيقى خودش خارج نشده كارهاى عظيمى را در زندگى مردم جلو مى برد كه نمى شود منكرش شد. اما در بيرون از دنياى مذهبى ساده مردم و وقتى كه نوبت به تلاشهاى فلسفى و فكرى و انديشيدن مى رسد، رك و پوست كنده بگذاريد بگويم كه به نظر من در خيلى از اوقات مذهب معمول با تمام يد و بيضايش چيزى جز سد و مانعى در برابر تفكر واقعى فلسفى و جهان گسترده معنوى و آلت دست مشتى حقه باز نيست. دردناكترين نوع لامذهبى به نظر من اسير شدن در دام مذهبى است كه اساسا نمى گذارد در فضائى گسترده بينديشى و به معنويت و حقيقتى فراتر از چهارچوب تنگ و تار دين آبا و اجدادى دست پيدا كنى، قرنها قبل از ما اپيكور چيزى به اين مضمون گفته است كه:
ابلهى و ديوانگى و لامذهبى تن سپردن به مذهبى است كه مشتى ابله از آن پيروى مى كنند. ودر انتهاى قرن نوزدهم نيچه اعلام كرد خدا مرده است زيرا بزرگان مذهبى خدا را به شكل خودشان معرفى كردند و به همين علت خداوند فوت كرد كه حرف حرف قابل تاملى است. مى خواهم بگويم وقتى نوبت آدمهائى مثل جلال مى رسد مساله مشكل تر مى شود. ببينيد! آدم وقتى مثلا از كسى مثل اوژن يونسكو در آخر عمرش مى شنود كه « درد احتضار همان دردى است كه براى تولدى مجدد مى كشيم». ويا اخيرا برخى نيچه شناسان وتحليل گران به اين نتيجه رسيده اند كه نيچه كه اطلاعيه فوت خدا را در كتاب چنين زرتشت صادر كرده، قويا گرايش مذهبى و يا بهتر بگويم معنوى داشته، ويا ماكسيم گوركى به دليل گرايش به ماخيستهامورد انتقاد لنين قرار داشته كه به او مى گفته:
چرا با مردگان هماغوشى مى كنى و از اين كار دست بر نمىدارى
و امثال اينها فراوانند ، با اين حساب مى شود فهميد كه جلال از نقطه نظر فردى از مذهب معمول عاصى بود و لى تشنگى و عطش
معنویمعنوى و پنهانى خودش را مثل خيلى از اهل انديشه داشته و يا شايد داشته و آخر الامر بخصوص پس از زدگى هايش از حزب، به قول معروف دوباره از سر ناچارى سرى به زير كرسى آبا و اجدادى زده تا كمى استخوانهاى سرما زده از جور روزگارش را زير كرسى اسلام گرم كند. البته عليرغم اين بازگشت تناقضاتش را داشتة، ولى در آن عمق وجودش دنبال نوعى معنويت بود.
اصفهانى:
و آياهمين موجب شد تا به دفاع از شيخ فضل الله نورى برخيزد.
يغمائى:
به نظر من نه. قبلا توضيح دادم .جلال حتى وقتى كه به دنبال معنويت خودش هم بود نمى توانست مرادش شيخ فضل الله باشد. بيشتر بايد اين را اشتباه لپى او و رك بگوىم سطحى نگرى و لغزش او ديد كه دلخورى هايش از حزب توده و فعاليتهاى سياسى سابقش هم به اين لغزش كمك كرد و مرتجعان حاكم هم بعد از حاكميت از اين مساله استفاده كردند و بالاخره يك نويسنده را گير آوردند كه از شيخ آنان حرفى زده باشد و اخوى جلال، شمس آل احمد هم به اين مساله دامن زد در حاليكه منش جلال طورى بود كه اگر زنده بود همان روزهاى اول دماغش را مى گرفت و فريادش از بوى تعفن جمهورى اسلامى بلند مى شد. رك و روشن بگويم اين يك اشتباه بود كه البته بايد نقدش كرد ولى كسانى كه مى خواهند اين اشتباه جلال را بر تمام هستى ادبى و سياسى جلال بگسترانند وبه دليل اينكه يك بزرگراه به اسمش هسست، يا به نامش تمبر چاپ كرده اند ، يا نامه اش به خمينى در سال 1343 را چاپ كرده اند و امثال اينها اورا مرتجع و عقب مانده بدانند در ابعاد مضحك ترى دارند اشتباه مى كنند. جلال را مى شود نقدش كرد ولى انكارش نمى توان كرد. به زبان خودمانى گردن كلفت تر از اين حرفهاست و بايد در باره او از مولوى خواند كه: « كى شود دريا ز پوز سگ نجس».و يادمان باشد كه «غربزدگى» و نامه جلال به خمينى و اشتباه او در مورد شيخ فضل الله نه در حاكميت جمهورى اسلامى بلكه در سالهاى چهل و يك و چهل و دو اتفاق افتاده سالهائى كه قضاياى پانزده خرداد و سخنرانىهاى او در برابر شاه به او چهره اى داده بود كه اكثريت منكوبش بودند
اصفهانى:
بعد از اين جلال چه كرد:
يغمائى
طبق معمول شك كرد! و از اسلام عزيز حلقه بر در خانه سارتر و كامو كوبيد كه در آن ايام بتهاى بزرگ قرن بودند و هنوز هم بزرگند.
اصفهانى:
يعنى در حقيقت تجربه اگزيستانسياليسم و نيهليسم.
يغمائى:
همين طور است ، انهم نه فقط درحول و حوش سارتر و كامو كه شمارى از آثارشان مثل «بيگانه» و «دستهاى آلوده» را عالى ترجمه كرد. بلكه به سراغ ژيد رفت و با ترجمه« بازگشت از شوروى» به قول معروف دق دلى ازاشتباهات حزب سابق خودش در آورد و كمى چهره استالينيسم را آشكار ساخت وبعد سفر به مناطقى تاريكتر را شروع كرد
اصفهانى چرا تاريكتر:
اگر به انتخابهاى جلال و نويسندگانى كه كارهايشان را براى ترجمه انتخاب كرده توجه كنيد متوجه مى شويد كه چرا مى گويم سفر به جاهاى تاريكتر. او به سراغ داستايوسكى رفت و« قمار باز» را ترجمه كرد، « عبور از خط» ارنست يونگر وآثارسلين و اينگمار برگمن بعضى ديگر از انتخابهاى او براى سفر به عمق تاريكى هستند. اينها از بدبين ترين و تلخ ترين نويسندگان غربى اند. سلين عميقا مورد احترام آل احمد بود و « سفر به انتهاى شب» او را ترجمه كرد. در هر حال شايد بتوان گفت جدائى از آن سالهاى پر تلاطم اوليه و دنياى سياست او را به اين تجربه هاى فردى كشاند.
اصفهانى:
مى توانيد مقدارى توضيح بدهيد:
يغمائى:
مشكل است ولى كمى سعى مى كنم. دنياى حزب و گروه و سياستى كه جلال وارد آن شده بود پس از فرار از شيعه سنتى بود. جلال جوان طبعا مى خواست دنيا را به قواره عدالت و براى زحمتكشان بنا كند. اما متوجه شد كه متاسفانه اينطور نيست و به قول جورج ارول در قلعه حيوانات:
همه با هم مساويند ولى بعضى ها مساوى ترند!.
و فاصله آرمان مربوطه با حضراتى كه ادعاى آن را دارند خيلى زيادست. نيچه در شطحيات آخر عمرش يعنى در دهسالى كه مى گويند مجنون شده يا خود را به جنون زده بود جمله واقعا غريبى دارد كه آدم را تكان مى دهد. او مى گويد:
آن روى سكه آرمان نقش رذالت خورده است.
نيچه چه چيزى را مى خواهد بگويد؟ فاصله آرمان را مى خواهد بيان كند با كسانى كه ادعايش را دارند ولى از آن فاصله دارند ويا آن را بهانه اى براى نيل به هدفهاى سياسى كرده اند، يا مى خواهد بگويد براى حركت به سوى آرمان هر رذالتى مجاز است؟ من نمى دانم ولى احتمالا جلال فاصله اين رو و آن روى سكه را متوجه شده و بيرون زده اما به قول اشپربر در تجربه نويسى عظيمش در كتاب « قطره اشكى در اقيانوس » درى كه به سوى يك مبارز سياسى كه از حزب بيرون مى زند گشوده مى شود، معمولا درى به سوى هيچ است. نه گرما و نيروى جمع را حس مى كند و نه آرمانها و اميدهاىش باقى مى ماند . تنها مى شود، در جهانى ناشناس با افقى عظيم و مشكوك و تيره. شايد جلال تصميم گرفت برود و ببيند ته اين افق چيست و رفت و تجربه كرد و سفر با نويسندگانى كه گفتم حاصل اين تجربه بود اما جلال بر خلاف مثلا اخوان تسليم نشد و تا آخر كار شورشگرى و خشم و عصيانى كه سر انجام هم او را در سن چهل وشش سالگى از پا در آورد با خود داشت به همين علت هم هست ما تصويرى تاريك و تسليم از جلال در ذهن نداريم بلكه با جلالى شورشگر روبرو هستيم كه در ملاقات با پرويز ثابتى چهره نامدار ساواك شاه درشتى مى كند. سپانلو در اين باره اشاره اى جالب دارد:
در دوره‌اى رسم اين بود كه سازمان امنيت برخى از افراد را احضار و از آن‌ها پرسش‌هايى مى‌كرد. وقتى اين سازمان آل احمد را احضار كرد، او به آن جا نرفت. اين موضوع به هويدا منتقل شد و او خواست تا جلسه‌ى ملاقات در دفتر مجله‌اى برگزار شود، به همين دليل ثابتى از سوى سازمان امنيت در دفتر مجلس با جلال گفت‌وگو كرد.ثابتى به جلال مى‌گويد: كشور با اصلاحات ارضى و انقلاب شاه و ملت به جلو مى‌رود، تو چرا اين قدر آه و ناله مى‌كنى؟ جلال در پاسخ مى‌گويد: راديو و تلويزيون را يك هفته به من بده تا جو را برگردانم. البته هنوز هم مى‌توان اين حرف‌ها را زد. ثابتى پس از بحث با جلال آل احمد به او مى‌گويد: فكر نكن‌ ما تو را دستگير مى‌كنيم تا وجهه‌ى ملى پيدا كنى، اگر زير ماشين بروى،راننده تنها شش ماه حبس مى‌شود...
اصفهانى:
و اما در باره جلال اديب؟
يغمائى:
جلال اديب، جلالى زيبا و قدرتمند و قابل تحسين است. كسى است كه زبانى نوين و زيبا و خاص را بنيان مى گذارد و قصه هائى مثل « مدير مدرسه » و « نفرين زمين» و « شوهر آمريكائى » و امثالهم را مى آفريند. در اين آثار او بمراتب بهتر از زمينه نوشته های
اجتماعى و مردم شناسانه اش مى درخشد. جلال در اجتماعى نويسى هايش است كه گاه مى لغزد، در قصه هايش اشتباه نمى كند و نگاهش همه چيز را روشن مى كند و در معرض ديد قرار مى دهد. مستحكم ترين شخصيت از آن جلال اديب و قصه نويس است و خوشبختانه همين شخصيت است كه بيشتر در معرض ديد ما قرار دارد و بيشتر تاثير خود را بر روى هزاران هزار نفر باقى گذاشته است.
اصفهانى:
از جلال چه چيزى مى توان آموخت؟
يغمائى:
هركس چيزى مى آموزد ولى مثلا من در دوران جوانيم از او تيز بينى، شكاكيت، اعتراض و عصيانگرى را آموختم بجز اين روح مردم و ميهنم را با همه خوب بدش در آثار او زنده ديدم.
اصفهانى:
با در نظر گرفتن تمام چيزهائى كه اشاره شد و نقاط ضعف و قوت، به نظر شما جلال از چهرهائى است كه در ادبيات ايران ماندگارى دارد يانه؟
يغمائى:
جلال از شاخصهاى ادبيات ماست، به نظر من چيزى است مثل فيروزه نيشابور، لهجه اصفهانى، كاشيكارى هاى مسجد شاه، نواى بنان و امثال اينها يعنى با سرزمين ما در آميخته است و رسيده به جائى كه بايد برسد. چندى قبل در يك كتابفروشى ايرانى بودم. عكسهاى بزرگان ادب ما امثال جلال و ساعدى و صمد و سپهرى و شاملو وفروغ و چندين و چند نفر ديگر بر گرداگرد كتابفروشى نصب شده بود، يكمرتبه احساس كردم كه اينان چه قدرتى دارند، مرده اند ولى از هميشه نيرومند ترند و زنده تر ، با آن چهره هاى نجيب و شريف
و با آن نگاههاى روشن و پر رنج.

هیچ نظری موجود نیست: