شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶

چه مقتدرند مردگان/اسماعیل وفا یغمایی


چه مقتدرند مردگان
سروده شده بر مزار پدر اقبال
اسماعیل وفا یغمایی


چه مقتدرند مردگان
منگریمشان ومگرییمشان با اشکهای ناتوانمان
که گسسته خواهیم شد و خواهیم پیوست



بدرودشان گوئیم
نه در هیاهای کاذب سوگواران و ناطقان
بل به تنهائی و پاکیزگی ،با لبخندی و گرمای قلبهایمان
و اگر آرمانی در میان بوده و آرزوئی سبز
آرمان و آرزویشان را زندگی کنیم


****
چه مقتدری تو
رها شدهاز زمان
و ایستاده در بی نهایت
آنسوی راز و زندگی و درون راز و زندگی

****
چه مقتدری تو
به دور افکنده جامه ی ژنده ی زندگی را
خاک شکل یافته را که چندی در آن زیستی
چون پرنده ای در درون قفسی
و اینک رهائی و در کجائی
نه باد آزارت می دهد و نه آفتاب
تو مرده ای و رفته ای
و دیگر نه می میری ونه میروی
بی نیازی ای مرد
بی نیاز از بودن
بی نیاز از تن و خواهشهایش
از لذت و رنج
بی نیاز از آب و نان و هوا و راهبران و آرمان
بی نیاز از ستایش و سرزنش
بی نیاز از سرود و پرچم و کتابهای آسمان
و اگر به حقیقت به خدا بازگشته ای
بی نیاز از خدا
که چون از او برآمدی و جدا گشتی
نیازمند وصال بودی و چون کار وصل به سامان رسید
نیاز به بی نیازی بدل و گشت

****

محاط بودی چون حبابی محاط در دریا
و اینک محیط گشته ای وتمامی دریا
میگذری و میروی در خود، در تمام جهان که بی تمامت است
چه مقتدری ای مرد
چه مقتدری
گورستان پوایسو
نوزدهم آوریل دو هزار و هفت
____________________
تابلوی ضمیمه از کارهای استاد عزیز بهرام عالیوندی است

یادی از پدر اقبال ، یک رفیق به سفر رفته


یاد پدر اقبال سمبلی از مقاومت پناهندگان و تبعیدیان ایرانی در برابر رژیم جمهوری اسلامی گرامی باد
دو سال از سفر پدر اقبال گذشت.و یاد این مرد شریف و شجاع و با صفا زنده است.چه می توانیم بکنیم مگر اینکه با فراموش نکردنش و در کنار خود حس کردنش به خود اعتماد به نفس و نیرو بدهیم.من در برابر اقتدار رفتگانی چون او همیشه ناتوان بوده ام، در نوشتن و در سرودن.در باره او اینجا و آنجا چیزهائی نوشته ام وگفته ام که می بینید.چندی قبل هم بنا بر عادت که دوست دارم به تنهائی به گورستان بروم و بر مزار جسم و نه جان رفتگان آشنا درنگی حتی الامکان با صمیمیت داشته باشم بر سر مزار او رفتم و همانجا چیزهائی نوشتم که بعدها به شعر تبدیل شد که می خوانیدش.یاد پدر گرامی باشد.اسماعیل وفا یغمایی
____________________________________________________________________
ديروز روز خاكسپارى پدر اقبال بود. اين پدر بيست و سه سال آخر عمرش را در تبعيد گذراند. آخوندها پسر و داماد مجاهدش را كشتند. دخترش را به زندان انداختند. و زندگى اش را غارت كردند ولى اين مرد كه يك شهروند ساده و بى ادعا بود خم به ابرو نياورد. پيرمرد با تمام درد و رنجى كه مى كشيد هميشه مى خنديد. وقتى مى خنديد پلكهاى چشمهايش به جلو مى آمد و حالتى پرنده وار به او مى داد. عجيب همه را دوست داشت وشرافتمندانه ايستاد و تحمل كرد وتا آخرين روزهاى زندگى اش آزادى را فرياد كرد و در حسرت به خاك رفتن در ميهن خودش درغربت مرد.ديروز وقتى داشتند به خاك مى سپردندش رفتم جلو تا دهان گشاده گور را ببينم و سطوت تابوتى را كه به عمق گور مى رفت نظاره كنم. مراسم تدفين هميشه دل آدم را از اندوه پر مى كند ولى گاهى همراه با اين اندوه غربت و عظمت انسان خود را نشان مى دهد، انسانى كه با درد زاده مى شود عمرى را به خاطر آزادى در رنج مى گذراند، از اعتقادى به اعتقادى بال و پر مى كشد و با سوداى آزادى به گلوى گور فرو مى رود حتى گاه بى اينكه اعتقادى به حياتى ديگر داشته باشد، براى اين انسان تنها و تنها يك خدا مى تواند مشروعيت داشته باشد، خدائى كه معناى آزادى وسركشى و انديشيدن و دانستن است و نه ترس و ممنوعيت و كرنش و در بند كشيدن و نادانى و خرافات و تسليم . اين طور مواقع آدم خودش را هم مى بيند و حقيقى تر از اين چيست؟. دير يا زود نوبت ماست و آنكس كه زاده مى شود مى ميرد. موقعى كه داشتند مراسم مذهبى معمول را بجا مى آوردند و از خدا براى پدر طلب بخشش و مغفرت مى كردند ، بى اختيار با خودم فكر كردم اگر آن خداى كهن كه به نظر من زائيده كهن ترين اساطير بابلى و آشورى و بيرون جهيده از زير دمب مردوك است مورد نظر است اين پدر اقبال است كه بايد آن خدا را ببخشد! و به راستى كه آن خدا اصلا كيست؟ و با چه روئى مى خواهد اين پيرمرد رنجديده اى را كه هزار دشنه درد و داغ بر دلش زدند واين همه رنج تبعيد را بر خود هموار كرد و به دور از ميهن اش چشم بر بست منت پذير بخشش خود كند . براى يك لحظه و بدون آنكه بخواهم پيرمرد را از هر عيب و نقصى برى بدانم و مثل خطيبان مذهبى كه عادت دارند ميت را به خدا برسانند، پدر اقبال را خالى از نقص بشناسم،احساس كردم ما تنها داريم لباس فرسوده پدر و ابزارهائى را كه با آنها جهان زمينى را حس مى كرد، ابزارهاى بويائى و بينائى و چشائى و بساوائى و شنوائى و ساير مخلفات وابسته به آنها را در اين گودال باقى مى گذاريم و خود پيرمرد كه حالا ديگر پيرمرد نيست بيرون از گور با ماهيتى ديگر باهمه چيز و با ذات جهان در آميخته وحالا خود خداى خويشتن است و جادوى راز آلود مرگ به او اين توان را داده است كه فارغ از هر اندوه و رنجى با باد بوزد و با آب جارى شود و با آفتاب بتابد و با كهكشانها بدرخشد و تمام جهان باشد. در دلم زمزمه كردم، تمام شد پدر، در سوداى آزادى به پايان بردى در سوداى تنها مفهومى كه بدون آن زندگى جز توهينى بزرگ و خلقت جز جنايتى ابلهانه بيش نيست، و راستى كه رفتگان چه صلابتى دارند و مرگ چقدر وسيع است اگر در جا و زمان خود فرود بيايد و مذهب آن را محدود و ترسناك نكند(برگرفته از مقاله سلام پوپک)
صخره ها
دماوند قله ی بلند و باشکوهی است. ولی این قله سوار بر دامنه ای است که می گویند 22 برابر خاک کویت وسعت آن است. معمولا همه از شکوه قله صحبت میکنند ولی متوجه نیستند که اگر دامنه وجود نداشته باشد، قله ای هم وجود نخواهد داشت. دامنه ها اینجا همین خانواده ها و پدر و مادرها و انسانهای گمنامی هستند که هیچ جا اسمی از آنها به میان برده نمی شود. پدر اقبال نیز صخره ای از این دامنه ها بود. با وجود همه ی بیماری هایش به روی همه لبخند میزد و عاقبت نیز در عشق بازگشت به وطن در غربت از دنیا رفت(بخشی کوتاه از سخن در مراسم چهلم در گذشت پدر اقبال