چهارشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۶

ماتیلده اروتیا


ماتیلده اوروتیا
زنی که خالق زیباترین عاشقانه های دنیای شعر توسط بزرگترین شاعر
بزرگ و مردمگرای قرن بیستم پابلو نرودا گردید و مفهوم عشق را در اوجی دیگر به نظاره آیندگان نهاد


به خاطر داری
در زمستان
روزی که به جزیره رسیدیم؟
...
تاک های رونده
در گذر ما
به نجوا در آمدند
و برگ های تیره بر سر راهمان ریختند
تو نیز برگ کوچکی بودی
لرزان بر سینه ام
باد زندگی تو را آن جا آورده بود.
************
باد اسب است:
گوش کن چگونه می تازد
از میان دریا، میان آسمان
... گوش کن
چگونه دنیا را زیر سم دارد
برای بردن من
مرا در میان بازوانت پنهان کن
...

در کشور من کوهی است
در سرزمین من رودخانه ای است
با من بیا
شب از کوه بالا می رود
گرسنگی با رودخانه سرازیر می شود
با من بیا
آنان که رنج می برند کیانند؟
نمی دانم، اما مردم من اند
با من بیا
... به من می گویند «مردم تو،
مردم شوربخت تو
میان کوه و رود
با اندوه و گرسنگی
نمی خواهند تنها پیکار کنند
آنان در انتظار تو اند
...
اگر فراموشم کنی
می خواهم بدانی این را که اگر از پنجره به ماه بلورین
شاخه ی سرخ
پاییز کند گذر بنگرم
در کنار آتش
دست بر خاکستر نرم
بر تن پر چروک هیزم سوخته زنم
همه چیز مرا به سوی تو می آورد
گویی هر چه هست رایحه، روشنی، رنگ
قایق های خردی اند
راهی جزیره های تو
که چشم به راه من اند.
اینک اگر اندک اندک
دوستم نداشته باشی
من نیز تو را از دل می برم
اندک اندک
اگر یک باره فراموشم کنی
در پی من نگرد
زیرا پیش از تو
فراموشت کرده ام
اگر طوفان بیرق هایی که از میان
زندگی ام می گذرد
بیهوده و دیوانه بخوانی
و سر آن داشته باشی
که مرا در ساحل قلبم
آن جا که ریشه در آن دوانده ام
رها کنی
به یاد داشته باش
یک روز در لحظه ای دست هایم را بلند خواهم کرد
ریشه هایم را
به دوش خواهم کشید
در جستجوی زمینی دیگر.
اما اگر روزی ساعتی احساس کنی
که حلاوت جاودانی ات را برای من ساخته اند
اگر روزی گلی بر لبانت بروید
در جستجوی من
آه عشق من
زیبای خود من
در من
تمام شعله ها زبانه خواهد کشید
زیرا در درونم
نه چیزی فسرده است
و نه چیزی خاموش شده
عشق من حیات از عشق تو می گیرد، محبوبم
و تا روزی که تو زنده ای
در دستان تو خواهد بود
بی این که از عشق تو جدا شود
.

خنده ی تو
نان را از من بگیر اگر می خواهی
هوا را از من بگیر
اما خنده ات را نه
گل سرخ را از من مگیر
سوسنی را که می کاری
و آبی را که به ناگاه از شادی تو سریز می کند
موج ناگهانی از نقره که در تو می زاید
از پس نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته که دنیا را دیده است
بی هیچ دگر گونی
اما خنده ات که رها می شود
و پرواز کنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را به رویم می گشاید
عشق من
خنده ی تو در تاریک ترین لحظه ها می شکفد
و اگر دیدی به ناگاه
خون من در سنگفرش خیابان جاری است
بخند
زیرا خنده ی تو برای دستان من
شمشیری است آخته
خنده ی تو در پاییز
در کناره ی دریا
موج کف آلود را باید برفرازد
و در بهاران عشق
من خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم
گل آبی
گل سرخ کشورم که مرا می خواند
بخند بر شب
بر روز
بر ماه
بخند بر پیچ آپیچ خیابان های جزیره
بر این پسر بچه ی کمرو که دوستت دارد
اما
آن گاه که چشم می گشایم و می بندم
آن گاه که پاهایم می روند و باز می گردند
نان را
هوا را
روشنی را
بهار را
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا ببندم!


در تو زمین را...
خرد گل سرخ
سرخ گل خرد
گاه خرد و برهنه
چنانی که گویی
در یک دست من جای نمی گیری
تا تو را در میان دو انگشت
به دهان برم
اما به ناگهان پایت
پایم را لمس می کند
و دهانم لبانت را
تو بزرگ می شوی
شانه هایت چون دو تپه قد می افرازند
سینه هایت بر سینه ام سرگر دانند
و بازویم به دشواری
بر گرد کمر هلال گونه ات می پیچد
خود را در عشق چون آب دریا رها کرده ایم
چشمان فراخ آسمان را به دشواری می توان سنجید
و بر دهانت خم می شوم
تا بوسه بر آن زنم
!

امروز روزی بود چون جامی لبریز
امروز روزی بود چون موجی سترگ
امروز روزی بود چون پهنای زمین
امروز دریای طوفانی
ما را به بوسه ای بلند کرد
چنان بلند
که با آذرخشی
لرزیدیم و گره خورده در هم
فرودمان آورد
بی این که از هم جدامان کند
امروز تن مان فراخ شد
تا لبه های جهان گسترد
و ذوب شد
تک قطره ای شد از نور
با شهاب
میان تو و من دری تازه گشوده شد
و کسی هنوز بی چهره
آن جا در انتظارمان
دستان تو
دستانت آن گاه که می گشایی شان
پرواز کنان چه به سویم می آورند
چرا ایستاده اند به ناگاه در دهانم
چرا می شناسم شان
چنان که گویی پیش این لمس شان کرده ام
پیش از این نیز بوده اند
و بر پیشانی و کمرم گذشته اند
نرمی دستانت از فراز زمان
فراز دریاها و دورها، فراز بهاران
پرواز کنان سر رسیدند
و زمانی که بر سینه ام نهادی شان
شناختم آن دو بال زرین کبوتر را
آن خاک رس را
آن گندم را
تمامی سال های زندگی
در پی آن ها همه سو رفتم
از پله ها بالا رفتم
از خیابان ها گذشتم
قطارها بردندم
آب ها بردندم
و در پوست انگور گویی تو را لمس کردم
جنگل ناگاه تن تو را برایم آورد
و بادام نرمی رازناک تو را
در گوشم خواند
تا آن که دستان تو
بر سینه ام گره خوردند
و در آن جا چونان دو بال
سفر خود را به پایان بردند

باد در جزیره
باد اسب است
گوش کن چگونه می تازد از میان دریا
از میان آسمان
می خواهد مرا با خود ببرد
گوش کن چگونه دنیا را به زیر سم دارد
برای بردن من
مرا در میان بازوانت پنهان کن
تنها یک امشب
آن گاه که باران دهان های بی شمارش را
به سینه ی دریا و زمین می شکند
گوش کن چگونه باد چهار نعل می تازد
برای بردن من
با پیشانی ات بر پیشانی ام
با دهانت بر دهانم
تن مان گره خرده
بر عشقی که ما را سر می کشد
بگذار باد بگذرد و مرا با خود ببرد
بگذار باد بگذرد با تاجی از کف دریا
بگذار مرا بخواند و مرا بجوید
زمانی که آرام آرام فرو می روم
در چشمان درشت تو
و تنها یک امشب در آن ها آرام می گیرم
عشق من


آرامشگاه پابلو نرودا و ماتیلده در کنار اقیانوس و موجهائی که نرودا شعرهایش را می سرود
* Matilde Urrutia

ماتیلده اروتیا همسر پابلو نرودابه هنگامی که در پنجم ژانویه ۱۹۸۵ دیده از جهان فرو می بست فریاد بر آورد "خوشحالم ! میروم که سرانجام به پابلوی خود به پیوندم

۲ نظر:

ناشناس گفت...

Я даже не знаю, как я закончил здесь , однако я взял на себя эту разместить была отличной. Я не узнаю , кто вы есть , но , конечно, вы собираетесьизвестный блоггер , если вы еще не ;) Cheers! Желаем Вам удачи!

ناشناس گفت...

شعر بسیار زیبایی بود. گفتگواز عشقی که با تمام عناصر هستی پیوند می خورد با باد با باران وآفتاب وبا امواج اقیانوس. عشق را نمی توان خلق کرد. از جنس هستی است بلکه باید پیدایش کرد اما و وقتی هست بر تمام عوامل نیستی که کمر بر نابوداش می بندند، پیروز می شود. با تشکر از انتخاب عالی شما استاد وشاعر گرامی. مینو