چهارشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۶

تابلوهای بهاری.اسماعیل وفا . شماره یک

تابلوهای بهاری
مجموعه ای از
شعرها و غزلهای بهاری اسماعیل وفا یغمایی
شماره یک
بهار زمستانی
میعاد بهاری
بهارک
دو باره پر گل شوند
خاک روئید
غزلها و شعرها و ترانه سرودهای بهاری و نوروزی که تا به امروز سروده ام بیش از صد قطعه است که شماری از این آثار را در مقدم نوروزی که در راه است تقدیم خوانندگان گرامی میکنم باشد که اندکی بر لطف و صفای نوروز بیفزاید.اسماعیل وفا یغمایی.اسفند هزار و سیصد و هشتاد و شش
بهار زمستانی .بهار بزرگ
شعر بهار زمستانی که به مد د آهنگ استاد محمد شمس و نوای دکتر حمید رضا طاهر زاده در ترانه سرودی با نام بهار بزرگ پر و بالی شایسته باز کرد. پس ازسالها هنوز امید بخش و نوید دهنده است. به دلیل درخواستهای فراوانی که برای داشتن متن این شعر دریافت شده است.با درج آن به پیشواز بهار می رویم.
غبار بشوی، زچهره، خود بهار رسید
بهار وزید، بهار شکفت، بهار دمید
زقله کوه، ز سینه دشت، ز دامن کشت
ز هر چه که سرخ، زهرچه که زرد، زهرچه سپید
زمهر و زمه، از آن خم ره، زقوس قزح
که پل زده است، به خانه ی، ابر زگیسوی بید
زخنده ی گل، زخنده ی،تو زگریه من
که از سر مهر، به چهره ی تو، به هدیه چکید
زبرگ گلی، که بر سر باد، زکوچه گذشت
وزآنکه دمی، به شاخه نشست، سرود و پرید
شکفت جهان! غریبه ممان، زروح بهار
اگر چه ترا، هزار امید، شکست و خمید
که شادی وغم، به هستی ما، به یکدگرند
و در پی هم، روند و شوند، نهان و پدید
غریبه ممان! اگرچه ترا، از آنچه گذشت
به هر نفسی، هزار دریغ، به سینه خزید -
از آنکه جهان، شکفته ولی، به خانه تو
که گشته سرا، به اهرمنی، شریر و پلید
نه دانه فشاند، کسی به زمین، به سال کهن
نه دانه شکفت، نه حاصل آن، کسی دروید
نه کارگری، به کارگهی، به کار ستاد
نه هیچ کجا، زضربه ی پتک، جرقه جهید
غریبه ممان! که می گذرد زهر چه حصار
بهار و کنون، تو زنده بدار، بهار امید
غریبه ممان! اگر چه ترا، ز باد خزان
شکسته به رخ، تبسم و اشک، به چهره دوید
مگر که ترا، نمانده به یاد، به بهمن سرد
چگونه بهار! جرقه زد و زبانه کشید
غریبه ممان! اگرچه ترا، ز سرخی گل
به خاطره ها، شراره فتد، ز هر که شهید
غریبه ممان! اگر چه دگر ز جور خزان
ز دست شده ست، شمار گلی که ناشکفید
که آ نکه شکست، که آنکه فسرد، نمرد نمرد
به قفل بزرگ، که سد رهست، شده ست کلید
و در سحری، نه دیر و نه دور، طنین فکنند
به کوه و به دشت، به شهر و به کوه، دهند نوید
که قفل بزرگ، شکسته شد و طلسم شکست
خجسته بهار! بهار بزرگ! زراه رسید
ز راه رسید زراه رسید....
دیماه هزار سیصد و شصت وسه
میعاد بهاری
وزد چو نسیم از دیار بهاران
به گل بنشیند چو خیمه مستان
چو لجه سراید ترانه خود را
و سوسن وحشی دمد به بیابان
زخانه برون آ به سوی من ای گل
به نیمه شب اولین بهاران
به نرمی سایه چو مه به شب تار
نهان ز نگاه حسود رقیبان
ولی به رخانت که رشک جهانست
زطره ی تاریک تو پرده بیفشان
ولی به دو چشمت که مرهم جانست
تو سایه بیفکن ز تاری مژگان
که تا نشناسند ترا که به ماهت
نموده دو خورشید، سرا، شده پنهان
بهار منی تو! ز خانه برون آ
که تا بگریزد ز جان من ای جان
خزان دلازار که با غم و تلخی
نهاده سر خود به دوش زمستان
بیا و مرا ای صنوبر وحشی
ز بهر خدا اینقدر تو مگریان
بیا و به خنده گشا لب خود را
از آن گل خندان مرا بشکوفان
تو خرمن یاسی و سوسن و سنبل
شود که شوم من حصار گلستان
تو چشمه من شو که تشنه ام ای یار
از آن لب و دندان مرا تو بنوشان
شب است و بهارست بیا که ندانم
شبی که در آنیم رسد چو به پایان
زبهر من و تو به دامن فردا
فلک چه بر آرد ز چاک گریبان
که هستی ما هست چو قطره اشکی
به برگ گلی خرد روانه و لغزان
و ناشده خاموش در این شب تاریک
چراغ شرارت به بام شریران....
اسفند هزار و سیصد و شصت و سه
بهارک!
وه كه شوق تو كند شور مرا تيزترك
اي بهارك كه زپارينه دل انگيز ترك
ميرسي با گلك و بلبلك و سنبلكت
شوخك و شنگك و سرمست و دلاويزترك
غافل از آنكه مرا در گذر باد خزان
گشته رخساره زهجران تو پائيز ترك
اي بهارك به درآ وقت درنگيدن نيست
چست و چالاك ترك تندترك تيزترك
بگذر در نفس باد صبا رقص كنان
گو به طبال طبيعت كه زند ريزترك
بر سر شاخ سپيدار كهن بر سر طبل
تا شوند اهل چمن جمله سحر خيز ترك
چو گشودند زهم ديده از آن باده‌ي سبز
جامشان پر كن و زاندازه تو لبريز ترك
كه خمارند و گذشته‌ست برآنان به خزان
كسي از تيره‌ي چنگيزي و چنگيز ترك
آنكه دارد به رگان خون زمستان و سبق
برده از آنكه بود از همه خونريز ترك
(2)
اي بهارك بگذر سوي گلستانك ما
بفكن غلغله‌اي در دل بستانك ما
اي مسيحاي طبيعت ز شميم نفست
زنده كن دشت و ده و كوه و بيابانك ما
چه شود گر زقدوم تو شود نافه گشا
بعد عمري گلك و پيچك و ريحانك ما
چه شود گر كه برآيد ز سر شاخه‌ي بيد
نغمه‌ي كوكووك و ناله‌ي دستانك ما
قدمي رنجه نما آي بهارك به درآ
زسرايت به در خانه‌ي ويرانك ما
كه اگر چند فقيريم ولي يافت شود
سبزي و نان و پنيري به سر خوانك ما
نكند آي بهارك كه تو هم در فكري
كه نمك گير شوي هم ز نمكدانك ما
نه بهارا به خدا جمله نمك گير توايم
خانه از توست اگر چند تو مهمانك ما
در و دل باز به روي تو بيا در بگشا
كه شود جان تو آميخته با جانك ما
بهار هزار و سیصد و شصت و پنج

خاک روئید
این شعر به صورت ترانه سرودی با صدای دکتر حمید رضا طاهر زاده و آهنگ استاد محمد شمس اجرا شده است
خاك روئيد و دريغ است كه در سينه ما
ندمد سبزه و سوسن نشود نافه گشا
ديده بگشاي و نظر كن كه زده خيمه به خاك
بعد هذيان زمستان به بهاران رؤيا
ميرود مي شكفد ميگذرد مي سوزد
مي‌دمد مي‌شكند مي‌تپد اندر هر جا
رود گل ابر شقايق به نسيمي كولي
سبزه خواب از نظر خاك به ساحل دريا
آسمان گنج فشان گشته زمين گنج ستان
خندد اين چون چكد از ديده آن اشك وفا
چو دو عاشق كه بگريند و بخندند به هم
چهره بر چهره پس از طي شدن هجران ها
نوبهارست كنون ساقي وزآن باده سبز
هر كسي را به فرا خور بفشاند مينا
لاله زآن باده بر افروخته رخ سرو چنان
مست گشته ست كه سر را نشناسد از پا
پيچك خشك ز پر چين غبار آلوده
شعله گيسوي پر چين و شكن كرده رها
مرغك كوچك گمنام مركب خوان نيز
به نوا و به صفير و هدي و روح افزا
ز سر شاخه به قوس و قزح نغمه خويش
غرقه در مستي خود بانگ بر آرد ما را
خيز و دستي به در آور بستان مينائي
از بهاران و بپا خيز و در افكن غوغا
كمتر از خاك نئي بشكف و از خويش برآ
همچو گل از گل خود در نفس باد صبا
به دل من دو كبوتر به نواي بم و زير
ميسرايند در آواز خوش خويش مرا
صبح عيد است و به شكرانه بانوي بهار
كه بياراسته با مقدم خود خانه ما
جاي آن است كه دستي به در آري از دل
تا سرا پرده آن دوست به نواي دعا
گر چه اي دوست بر اين دل به زمستان توفيد
زغم هجر ز شش گوشه مرا باد بلا
شادم از آنكه وفا عشق بود قبله و باز
دل خونين به ره خلق بود قبله نما
دو باره پر گل شوند
دوباره پر گل شوند پهنه گلزارها
بهار خواهد گذشت از سر ديوارها
قوس و قزح پل زند از آسمان بر زمين
به طبل صحرا چكد پنجه رگبارها
مدار غم اي نگار ميشكند اين سكوت
به بانگ تنبورها زنغمه تارها
با به هر شهر و ده يلان ز ره مي رسند
نشسته بر روي شان غبار پيكارها
باز در اين سر زمين به هر گذر مادران
نار به مجمر كنند سپند بر نارها
باز به رخساره دختركان بشكفد
به خنده ياقوت سرخ در مه اسرارها
بپا شود اي رفيق جشن بزرگ حريق
در آتش خرقه ها زدود دستارها
نعره پير مغان بر شود از هر كران
كه اي همه مست ها اي همه هشيارها
هلهله زن صف به صف جام به لب گل به كف
رقص كنان رو سوي مزار سردارها
تا كه گل افشان كنيم مزار آن سروها
كه قد نكردند خم زسطوت خارها
بهار خواهد رسيد بهار خواهد وزيد
وفا تو اين مژده را بخوان به تكرارها

هیچ نظری موجود نیست: