جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۷

امامت قدسی نافی آزادی انسان.سلامت کاظمی

امامت قدسی، نافی آزادی انسان!
سلامت کاظمی
منبع ایران امروز
"بی‌گمان، تا که هم چون کودکان خردسال نشوید، به ملکوت آسمان راه نخواهید یافت" (زرتشت با دست‌هایش به بالا اشاره کرد): "اما، ما به هیچ وجه خواهان راه یافتن به ملکوت آسمان نیستیم، زیرا ما مرد شده‌ایم، پس ما ملکوت زمین را خواهانیم" فردریش نیچه
مذهب تشیع، مقوله "امامت" را هم دوش "نبوت" و حتی بالاتر از آن می‌نشاند و عامل بنیادین تحول ناپذیری و مدنیت گریزی‌اش نیز در همین است. تا زمانی که در "مذهب رسمی" کشور ما، موتور امامت قدسی و متصل به وحی روشن است، برپایی جامعه مدنی، دموکراتیک و مدرن، چشم‌اندازی نخواهد داشت. مشروط ساختن ابدی فرد و جامعه به یک زعیم قدسی و نهاد رهبری مرتبط با خدا، نفی آزادی و کرامت انسان است. این، همان استخوان لای زخم عقیدتی و فرهنگی است که تا به ابد ما را محکوم به ارائه قرائت‌های مختلف و "به روز" از قرآن و سایر متون دینی خواهد کرد. برخی از روشنفکران دینی تلاش کرده‌اند این ویژگی را دینامیسم درونی و ایجاز تشیع و قرآن جلوه دهند که قادر است خود را با هر دوره تاریخی و متناسب با هر نوع ابزار و مناسبات تولیدی و حاکمیت طبقاتی و دست آوردهای معنوی و فرهنگی هر دوره، تطبیق داده و در موضع راهبری، الهام بخشی و مدیریت قرار گیرد و پاسخگوی نیاز‌های زمانه باشد.
آن‌ها بدین ترتیب – خواسته یا ناخواسته – نظریات و تعالیم دینی در خصوص زندگی اجتماعی انسان را فرادست دستاوردهای زمینی و علمی بشریت قرار می‌دهند و در هر زمان تلاش می‌کنند با قرائت‌های مدرن و به روز، تناقضات موجود بین آن‌ها را بر طرف کرده و میانشان سازش برقرار نمایند. آیا راهی وجود دارد که دین و دست آوردهای تکاملی بشر، هر کدام بدون دخالت در حیطه یک دیگر، در مرتبت خود قرار گیرند و در حیات ما نقش ایفا نمایند؟ آیا مردم دین باور ما محکومند سناریویی را که تشیع از امامت ابراهیم پیامبر تا امامت حضرت محمد و سرانجام تا امامت یک پیشوای غایب و بی‌چشم‌انداز و نایبان روحانی او (و حتی مدیریت کردن دولت بحران زده کنونی توسط حضرت مهدی!) تنظیم کرده است، بپذیرند؟ آیا می‌توان بدون نگران کردن مردم نسبت به از دست دادن دین و آخرت‌شان، این افسون را باطل نمود؟معنای ساده "نبی" این است : خبر رسان، پیغام بر (پیامبر و پیغمبر).معنای ساده "امام" این است : پیشوا، زمام دار، رهبر. قرآن این واژه را به طور عام به کار می‌برد : "ائمه الهدی"، "ائمه الکفر" (امامان هدایت و امامان کفر). "یوم ندعوا کل ناس به امامهم"، (در روز قیامت هر گروهی با پیشوایش فراخوانده می‌شود).
این، نشان می‌دهد که واژه امام در ذات خود معنی قدسی ندارد و بار مثبت یا منفی‌اش را از صفت یا مضاف‌الیه خود می‌گیرد. بین پیامبر و امام، چند تفاوت کیفی وجود دارد: - رسالت پیامبر، دادن خبر و آگاهی از وجود خدای یگانه به مردم و فراخواندن آن‌ها به توحید است. کار و وظیفه امام، تغییر ساختار جامعه‌اش، می‌باشد. - نبوت، ناظر بر رابطه مردم با خداست. امامت ناظر بر رابطه راهبر با مردم قلمرو خود است. - کار پیامبر اساسا معنوی و فرهنگی و معطوف به روح انسان است و ایجاد دگرگونی در فکر و دل آن‌ها. کار امام، اساسا سیاسی است و متکی به ابزار قدرت برای رسیدن به هدف. - نبوت، دین را در خدمت انسان قرار می‌دهد، امامت دین را در خدمت قدرت.- بخش نبوی قرآن "بیان آزادی" است و بخش امامی آن بیان قدرت. (برخلاف کسانی که تمام قرآن را بیان آزادی تعریف می‌کنند). پیامبر در رهنمودهایش خطاب به علی می‌گوید: هر کس به قدرت رسید، مستبد می‌شود."من ملک استاثر". (کتاب تحف العقول)- رسالت پیامبر ناظر بر "حقوق" انسان است در نظام‌های برده ساز و ستم پیشه و هدف‌اش آزادی انسان است از قید و بند‌های طبقاتی. وظیفه امام ناظر بر تعیین "تکلیف" برای مردم است و قانون گذاری برای پیش برد زعامت خویش.- رسالت پیامبر معطوف به انسان به طور عام است، اما ماموریت امام معطوف به یک جامعه مشخص و یک دوره معین است با تمام الزامات و محدودیت‌های آن. - پیامبر برگزیده خداست ؛ امام منتخب مردم است. - در خبر رسانی مربوطه به یکتاپرستی، خطا کردن پیامبر فاقد موضوعیت است، اما خطا کردن امامی که با قدرت و سیاست سر و کار دارد، اجتناب ناپذیر است. -....علما و اندیشمندان شیعی که خواسته‌اند پایه‌های محکمی برای تشیع بنا کنند، تعاریف بدیعی از امامت به دست داده‌اند که مورد قبول عامه مسلمین نیست.
یکی این که پیشوایان دوازده گانه خود را – به صراحت یا به تلویح – منصوب شده از طرف خداوند و مرتبط با او و مورد اشاره کلی قرار گرفته توسط قرآن یا حضرت محمد قلمداد می‌کنند. ثانیا مقام "امامت" را بالاتر از "نبوت" تعریف می‌کنند تا امامان دوازده گانه خود را در مرتبتی بالا تر از انبیا بنشانند. تنها دلیل قرآنی که در این رابطه اقامه می‌کنند آیه زیر از قرآن است: "و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انی جاعلك للناس اماما" (سوره بقره آیه ۱۲)یعنی خداوند ابراهیم پیامبر را به آزمایش‌های گوناگون آزمود و چون از آن‌ها سرفراز بیرون آمد، او را به امامت برگزید. امامت در این جا به معنی دادن یک ماموریت جنبی، اجرایی و اجتماعی به نبی است و نه سکویی بالاتر از ‌شان نبوت او. مفسران شیعه از پیامبرانی که به آن‌ها علاوه بر نبوت، وظیفه امامت نیز سپرده شده از سه پیامبر "اولوالعزم": ابراهیم، موسی و محمد اسم می‌برند. آن‌ها به خوبی می‌دانند که پیامبر بزرگی مثل عیسی مسیح هرگز در فکر رهبری سیاسی نبود و حق این است که او را پایه گذار سکولاریزم در ادیان شناخت!: "کار خدا را به خدا و کار قیصر را به قیصر واگذارید" (انجیل متی) حال آن که در قرآن حتی از پیامبران غیر"اولوالعزم" و کم مرتبت تری مثل اسحق و یعقوب نیز به عنوان امام اسم برده شده است. یک سوال ساده این است که آیا ‌شان عیسای پیامبر کمتر از اسحق و یعقوب است؟ هیچ عالم دینی سلیم النفسی حاضر نیست پای این نظر را امضا کند. از آن جا که می‌گویند در مثل مناقشه نیست – و البته باید از هرگونه قیاس مع الفارق نیز استغفار طلبید!- مثل این است که "ولی فقیه"، گاهی مسولیت فرماندهی کل قوا را نیز به عهده بگیرد و یا گاهی هم آن را متناسب با شرایط به رییس جمهور منتخب خودش بدهد؛‌ شان او در نظام با هیچ زعامت اجرایی دیگری بالا و پایین نمی‌شود!
*مطالب بالا و نیز محتوای کل این مقاله تازگی ندارد و هریک در طول تاریخ تشیع و ضرورت قرائت‌های گوناگون از آن مورد بحث قرار گرفته است. آن چه که تاحدودی – البته به زعم خودم!- می‌تواند در این نوشته تازگی داشته باشد، تفکیک مقوله نبوت از امامت در فردی است که هر دو را در یک مقطع زمانی به عهده داشته است. یعنی تمایز قایل شدن بین محمد پیامبر و محمد امام، و به تبع آن، تفکیک کردن بخش نبوی قرآن از جنبه‌های مربوط به امامت محمد. بیایید ابتدا با یک مثال فرضی، تفکیک این دو مقوله در دو شخص مثال بزنیم. عیسای پیامبر، پیام توحید را در منطقه کوچکی از خاورمیانه – که جزو متصرفات شرقی امپراطوری رم می‌باشد - ندا می‌دهد. چندی بعد، حواری معروف او پطرس مقدس (سن پیتر)، عازم رم می‌شود و با استفاده از شرایط مساعد - به فرض - تصمیم به برقراری یک حکومت جدید می‌گیرد. برای او مفروض است با معنویتی که پیام مسیح در او دمیده و با استفاده از آداب و سنن، قوانین اجتماعی، حقوقی و قضایی و خانوادگی پیشرفته رمی‌ها، قوانین جدیدی برای مردم آن ناحیه تدوین نماید، به علاوه، با مهاجمانی که ممکن است قلمرو حکومت عیسوی‌اش را مورد تجاوز قرار دهند بجنگد، لاجرم تعدادی را بکشد و قوانینی هم برای نحوه برخورد با اسیران مقرر نماید. حواری دیگری - به عکس او- راه جنوب در پیش گرفته و همین حکومت را مثلا در سودان- و متناسب با شرایط اجتماعی و فرهنگی شمال آفریقا - برقرار نماید. پس از چندی هردوی این حواری قوانین خود را مدون و مکتوب کرده و نزد سایر حواریون در بیت‌اللحم بیاورند، آیا آن‌ها ازاین همه تفاوت متعجب خواهند شد یا از این که هر کدام متناسب با محیط ماموریت خود یک چنین قوانینی را تنظیم کرده‌اند، هر دو حواری "امام" شده را به یک اندازه مورد تحسین قرار خواهند داد؟ اگر حواری دیگری خواست برای تشکیل حکومت به چاد (همسایه سودان) برود، کتاب رمی را با خود خواهد برد یا کتاب سودانی را؟ به حکم منطق می‌توان گفت که حتی اگر خود مسیح نیز به رم می‌رفت، برای تشکیل حکومت، همان کتابی را تدوین می‌کرد که سن پیتر به فرض بیرون می‌داد. باز در یک فرض دیگر، اگر محمد به صفت پیامبر، پیام‌ها و آموزه‌های توحیدی خود را در کتابی جداگانه و فرامین ناشی از امامت و پیشوایی سیاسی و اجتماعی‌اش را در کتاب دیگری به جا می‌نهاد، دین باقی مانده از او شاید مسیر و سرنوشت دیگری می‌یافت. در آن صورت چه بسا کتاب توحیدی او منزلتی جاویدان می‌یافت ولی جلد دوم آن که مربوطه تاسیس دولت – ملت در عربستان قبایلی و بدوی بود، تبدیل به یک کتاب تاریخی می‌شد و همانند سایر کتب زمینی با آن رفتار می‌گردید. این دو جنبه تا حدود زیادی در تاریخ "پیامبر- امام"ها قابل تشخیص و تفکیک است. موسای پیامبر در پی چوپان ساده - که با خدا همچون دوست و محبوبی شخص وار، سخن می‌گفت و عشق‌اش کشیده بود که زلف‌های خدا را شانه و اطاق‌اش را جارو نماید! - دویده و با مهربانی به او می‌گوید: هیچ آدابی و ترتیبی مجوی / هر چه می‌خواهد دل تنگت بگویاما موسای امام، تمامی لشکریان فرعون را در آب‌های نیل غرق می‌کند، بدون رحم کردن به سربازان ساده‌ای که فرعون آن‌ها را به زور به صحنه آورده بود. محمد به صفت پیام آور توحید، می‌گوید: نصف دین من مهرورزی است.
محمد به صفت امام و در جهت برپایی حکومت واحد در عربستان، تمامی مردان و نوجوانان کتف بسته یهود بنی قریظه (۷۰۰ نفر) را از دم تیغ می‌گذراند، بدون این که به آن‌ها نیز همانند یهود بنی نضیر و بنی قینقاع، امکان کوچ به منطقه‌ای دیگر را بدهد و یا لااقل این مجازات خفیف تر را در باره آن‌ها نیز به آزمایش بگذارد.محمد به صفت نبی به کسانی که دختران‌شان را زنده به گور می‌کردند می‌گفت : روزی از این نوزادان مقتول سوال خواهد شد که: "با کدامین گناه کشته شدید"؟
محمد به صفت امام، مجازات قطع کردن دست راست و پای چپ مجرم را وضع می‌کرد. محمد به صفت پیامبر می‌گوید اگر دنیا دارد به آخر می‌رسد و شما آخرین نفرهستید که چند لحظه دیگر از دنیا می‌روید ولی نهالی دست‌تان است آن نهال را حتما بکارید. اما محمد به صفت امام، برای به تسلیم کشاندن دشمن، دستور قطع درختان نخلستان‌های آن‌ها (به عنوان یکی از مهم‌ترین منابع اقتصادی و غذایی آن دوره) را صادر می‌کند و تنها زمانی که برخی صحابه ناپسند بودن این کار را یادآوری می‌کنند، آن را متوقف می‌کند.
بی‌جهت نیست که آن چه ما به عنوان عرفان ایرانی می‌شناسیم، غالبا الهام‌گیری از جنبه‌های نبوی محمد است و نه جنبه‌های امامی آن و شاید از همین روست که در نزد عرفای ما، امامان شیعه تقریبا نادیده گرفته شده‌اند. بدین ترتیب، قرآنی که در دست ماست ماهیتی دوگانه دارد که عناصر ثابت، باعناصر مقطعی در آن آمیخته است ؛ هم شامل اقوال محمد به صفت نبی است و هم شامل اقوالش به صفت امام. با درک این دوگانگی است که رمز برخی تناقضات موجود در قرآن آشکارتر می‌شود. مثلا، قرآن خطاب به محمد نبی می‌گوید : ما ترا رحمتی برای عالمیان فرستادیم.(و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین). ولی قرآن خطاب به محمد امام می‌گوید: ما تو را برای مکه و اطراف آن مامور کردیم. (لِتنذرَ امّ القری و من حولها)در همین رابطه باید تاکید کرد که مردم عصر محمد در عربستان، خوشبخت‌ترین مردم روزگار خود بوده‌اند. زیرا پیامبری بزرگ و شریف و نابغه از میان خودشان پیام توحید برایشان آورد و نیز خود او زعامت اجتماعی و سیاسی جامعه به شدت پراکنده و و رو به زوالی را به عهده گرفت که در اثر جنگ با یکدیگر و فقر و گرسنگی و خشک سالی و با فرهنگ، مناسبات و اخلاقیاتی بسا منحط و عقب مانده (که حتی به زنده به گور کردن نوزادان دختر افتخار می‌کردند)، را تبدیل به "امت واحده" و نوعی "دولت – ملت" تحسین برانگیز و معجزه وار نمود، اما – وبه همان نسبت خوشبختی اعراب ۱۴۰۰ سال قبل – این خوشبختی از ما دریغ شده است که به جای اتکا به گوهر انسانی خود، با قوانین مناسب با آن عصر، زندگی امروزی مان را اداره کنیم. مقوله تداوم امامت قدسی و متصل به وحی در خاندان علی، فاقد وجاهت عقلی، منطقی و نیز سندیت قرآنی و تاریخی است. این انسان‌های شریف و پرهیزگار (و اغلب، عالم به علوم زمانه)، در ذات انسانی و زمینی خویش، کم‌ترین تفاوتی با بزرگان پرهیزگار خلف خود نداشته‌اند؛ الا این که رابطه ژنتیک و خونی‌شان با دختر گرامی پیامبر، آن‌ها را از بقیه هم دوشان‌شان متمایز می‌کرد و به شرافت نسبی آن‌ها می‌افزود. به همین دلیل نیز چه خلفا و چه علمای اهل تسنن، به هنگام احترام‌گذاری فوق‌العاده، آن‌ها را "پسر پیامبر" خطاب می‌کردند. (البته خلفای عباسی در موارد صمیمی‌تر، آن‌ها را "پسرعمو" خطاب می‌کردند. چون عباس بنیانگذار این سلسله، عموی محمد بود). قرآن در رابطه با متصل بودن محمد به وحی خیلی صریح است و تعارف ندارد. هم به کرات بر رسالت آسمانی محمد با اسم و رسم تصریح می‌کند و هم بر خاتمیت پیامبری در او؛ (که به طور منطقی یک معنایش این است که پس از او برای هیچ انسان دیگری از طرف خدا وحی نازل نخواهد شد). اما چگونه است که به امر مهمی مانند امامت آسمانی حضرت علی - که علمای شیعی در مکتوبات خصوصی‌تر و بالای منابر، او را برتر از کلیه انبیا (به جز محمد) معرفی می‌کنند - کمترین اشاره‌ای نشده است؟ از طرف دیگر چگونه است که امر به این مهمی را خود علی (درخشان ترین و ستایش برانگیزترین امام شیعیان) هم به طور جدی دنبال نمی‌کند و ۲۳ سال به دموکراتیک ترین شکلی با سه خلیفه قبل از خودش در بیعت و دوستی و همکاری به سر می‌برد؛ حتی در امر حکومت و قضاوت، به آن‌ها کمک‌های بسیار مهم مشورتی می‌دهد به نحوی که عمر خلیفه دوم می‌گوید: اگر علی نبود، من هلاک شده بودم. و بعد هم چندین بار (به گواهی نهج البلاغه) خطاب به مردم می‌گوید اگر هجوم شما به در خانه‌ام نبود، ماندن در حاشیه حکومت را ترجیح می‌دادم. به علاوه اگر تفسیر به مطلوب بزرگان شیعی (از جمله از کلام محمد در حجه الوداع و مراسم غدیر خم) را ملاک قرار ندهیم، از شخص پیامبر اسلام نیز هیچ اشاره صریحی به امامت علی ثبت نشده است. مضاف بر این که در زمان پیامبر و نیز حیات علی، کسی او را "امام" – به مفهوم شیعی آن - خطاب نمی‌کرده است و تمامی این مناصب و القاب در نسل‌های بعدی به او اطلاق شده است. در واقع، تشیع با بدعت گذاری امامت قدسی، خودش راه بهره برداری از آن را برای دیگران نیز باز گذاشته، و از فرقه اسماعیلیه تا بهاییت، موجبات زحمت خود را در قرون و اعصار فراهم آورده است.
از سوی دیگر، با وجود تصریحات بزرگان شیعی به منتخب بودن امام توسط مردم، موروثی شدن امامت در خاندان علی هیچ گونه توجیه عقلانی و دینی ندارد و بیشتر تئوری الگوبرداری از موروثی بودن سلطنت در ایران را تقویت می‌نماید. به علاوه، به جز دو مادر شناخته شده (فاطمه و نرگس) مادران بقیه امامان در بین قریب به اتفاق شیعیان شناخته شده نیستند و خود شیعیان برای یافتن اسم آن‌ها باید به کتاب مراجعه کنند. یعنی اصرار بر ارثی بودن امامت در میان مردان، اصالت را به ژن پدران داده و مادران این امام‌ها را بی‌اعتبار و بی‌مقدار جلوه می‌دهد، در حالی که امامان در دامان این زنان، پرورش یافته‌اند. پس از قیام حماسی و شکست و شهادت غم‌انگیز امام سوم شیعیان – که ساقط کردن حکومت فاسد اموی و برقراری یک حکومت عادلانه را بر خود فرض می‌دید – امامان پس از او هرگز گرد قدرت و تشکیل حکومت نگشتند و در صلح و بیعت با خلفای اموی و عباسی به سر می‌بردند. آن‌ها و پیروان‌شان، اقلیت کوچکی را در قلمرو اسلامی آن روز تشکیل می‌دادند و شانس چندانی برای دست یابی به قدرت نداشتند. به همین دلیل نیز امامان شیعه برای جبران خلاء قدرت و ترمیم روحیه پیروان‌شان پس از واقعه عاشورا، دولت سایه و ایدئولوژیک خودشان را بر فراز ابرها ساختند و مرتب به پیروان خود که برای دست یابی آنان به قدرت بی‌تابی می‌کردند، توصیه به "صبر و رازداری" می‌کردند. سهم بزرگ در تدوین مبانی تئوریک تشیع از آن امام جعفر صادق (ششمین امام) می‌باشد که با یک زندگی نسبتا مرفه در طول حکومت ۷ خلیفه (۵ خلیفه اموی و ۲ خلیفه عباسی) به مدت ۶۵ سال زیست و ۳۴ سال امامت کرد و به کار تئوریک پرداخت.
او با قاطعیت تمام هر گونه تلاش برای دست یابی به قدرت را نفی می‌کرد و به کلیه دعوت‌های قیام چه از جانب خاندان خودش و چه آزادی خواهان و استقلال طلبان ایرانی دست رد زد. مهم‌ترین تاکتیک دینی که بهره زیادی را متوجه آنان کرد، استفاده از "تقیه" بود که هم خطرهای جانی و سیاسی را از آن‌ها دور می‌ساخت و هم از منزوی شدن‌شان در جامعه جلوگیری می‌کرد و البته – به رغم خوش نداشتن شیعیان!- بسیاری از نقطه ضعف‌ها و خطا‌های آنان را نیز در انظار پیروانشان می‌پوشانید. تقیه در فرهنگ لغت به معنی خودداری از گفتن حقیقت و پوشاندن آن است. در فقه، کتمان حقیقت و دروغ گفتن در جایی که جان و مال مسلمانی به خطر افتاده باشد، جایز شمرده شده است. اما استفاده از این تاکتیک حیطه بسیار گسترده تری را در برگرفته و به یک منطق فکری، یک سنخ ابزار اجتماعی برای پرکردن خلاء قدرت، یک نوع "دین" و یک نوع رفتار و اخلاق و سیاست در میان شیعیان تبدیل گشته است. در بسیاری مواقع تقیه همسایه دیوار به دیوار دروغ است و حتی در میان اقوال برخی بزرگان به این هم اشاره شده است که اگر گفتن دروغ به حفظ و تقویت ایمان کسی کمک کرد، جایز است. در ادبیات شیعی در یک تقسیم بندی کلی با دو سنخ تقیه مواجه هستیم: تقیه امنیتی (حفاظت خود در برابر قدرت حاکم) و تقیه اجتماعی (حفاظت خود در برابر افکار عمومی!) در واقع، از امام سوم به بعد (که مظهر شجاعت، صراحت و شفافیت در گفتار و کردار بود و حتی انعام‌دهی برادرش امام حسن به برخی شاعران – برای جلوگیری از هجویه سرایی آن‌ها علیه خاندان علی - را تاب نمی‌آورد)، امامان شیعه با کنار کشیدن کامل از صحنه رقابت سیاسی و استفاده از تاکتیک تقیه (حتی پذیرش ولایت عهدی خلیفه جنایت کار عباسی) به برپایی یک دولت اتوپیایی همت گماشتند که برای تقویت، تثبیت و تداوم آن، هر گونه افسانه سرایی و تعابیر گزینشی چه از قرآن و چه از تاریخ مجاز شمرده می‌شد. مجلسی معروف ۱۰۹ حدیث و روایت از بزرگان شیعه در باب اهمیت و لزوم و وجوب تقیه برای شیعیان ثبت کرده است. به چند نمونه توجه کنید:- تقیه آن است که از تجاوز و طغیان ستمگری بترسی. (امام سجاد)- تقیه یعنی کتمان حق و پوشیده داشتن اعتقاد از مخالفان و ترک مبارزه با آنان، به دلیل ضرر دینی (شیخ صدوق) - تقیه، دین من و دین پدران من است (امام صادق)- اسرار ما را کتمان کنید و مردم را بر گردن ما سوار نکنید (امام باقر)- هر کس سِرّ ما اهل بیت را افشاء کند، خداوند حرارت آهن را بر او می‌چشاند، (امام صادق)- اگر در این‌ دست‌ات‌ چیزی‌ باشد و بتوانی‌ به‌ آن‌ دست‌ات‌ نفهمانی‌ این‌ كار را بكن‌. (امام موسی بن جعفر)- تقيه واجب است و جايز نيست ترك آن تا قيام قائم. (امام صادق)- هر کس قبل از قیام قائم ما حضرت مهدی علیه السلام تقیه نکند، از ما نیست. (امام صادق)- امر ما پوشیده‌ و در پرده‌ پنهان‌ است‌، پس‌ هر كه‌ آن‌ پرده‌ را علیه‌ ما بدرد خدا ذلیلش‌ می‌كند (امام صادق)- شما دینى دارید که اگر انسان آن را پنهان بدارد، خدا او را عزیز مى‌دارد و اگر آن را افشا کند، خداوند او را خوار گرداند. (امام صادق)محققان شیعی خود تاکید دارند که: "تقیه در طول تاریخ اسلام همیشه باعث حفظ و بقای شیعه بوده است". جالب است که در بررسی نظرات آیت‌اله خمینی در باره تقیه تاکید شده که او بیشتر از هر عالم دینی در طول تاریخ شیعه به "اصل تقیه" پرداخته است! شاید به دلیل آموزه‌های ایشان باشد که پرده پوشی حقیقت و فریب افکار داخلی و بین‌المللی، رکن اصلی و دائمی سیاست، تبلیغات و دیپلوماسی "جمهوری اسلامی" گشته است! از وعده‌های آیت‌اله خمینی در پاریس گرفته – که همه معکوس عمل شد!- تا قتل عام زندانیانی که از دادگاه‌های خودش محکومیت گرفته بودند و دوره زندان‌شان را می‌گذراندند و تا مخفی کاری‌ها و دروغ گویی‌های مربوط به ساختن بمب اتم!یکی از موارد کاربرد تقیه "حفظ مذهب و بازداری از فروپاشی آن" ذکر شده است و نویسنده تاکید می‌کند "تقیه‌ای که امامان، علیه السلام، در مورد آن اهتمام ویژه داشته‌اند، این قسم تقیه است". و باز تاکید می‌کند که "اگر تقیه نبود، مذهب دچار نابودی می‌شد". (مقاله "حکم ثانوی از دیدگاه امام خمینی " نوشته : علی اکبر ذاکری)امروزه این اصل در تمامی فرقه‌ها و سکت‌ها به رسمیت شناخته شده است که اسرار فرقه – از جمله آداب و رسوم و گفتگوهای درونی‌شان – برای بیرون از خودشان بازگو نشود. چون نیک می‌دانند که جو عمومی جامعه پذیرای آن نیست. (این روزها، یکی از اعتراضات تند متولیان دینی به سروش این است که چرا نظریات خود را با رسانه‌های خارجی در میان می‌گذارد و چرا نمی‌آید به طور خصوصی بر سر آن‌ها با علما بحث کند! این هم کاربرد همان "تقیه" – شاید هم از نوع دام گذاری آن! – برای "حفظ اسرار" است که حضراتی که حتی نشریه دست به عصای "کیان" را تحمل نکردند، به سروش بفرما می‌زنند که بحث‌های براندازانه‌ای مثل عصری بودن قرآن و بطلان مهدویت را بیاید در داخل - لابد با نظارت حسین شریعتمداری و قاضی مرتضوی! - بحث کند.
به خصوص که روز به روز فشار به سروش برای "توبه کردن" افزایش می‌یابد!)بنابراین تاکیدات امامان مبنی بر این که با تقیه اسرار ما را حفظ کنید، در اساس مربوط به مخفی نگاه داشتن بنا و قلعه‌ای عقیدتی است که آن‌ها بر مبنای قدسی بودن، غیب دانستن و اتصال‌شان به وحی در کار ساختن‌اش بودند و طبعا اکثریت غیر شیعی تحمل شنیدن و پذیرش آن را نداشت. افزون بر آن، چون شیعیان زخم روحی عاشورا را به دل داشتند و اشتیاق‌شان برای جبران شکست، انتقام جویی از قاتلان و دست یابی به قدرت در صحنه واقعیت و تعادل قوای آن روز پاسخی نمی‌یافت، امامان، تحقق آن را به راهبری موعود از تبار خود وعده می‌دادند تا آن‌ها را آرام سازند. از امامان اصلی تشیع که بگذریم (که باز برای تقیه اجتماعی حد و مرزهایی را لحاظ می‌کردند) علمای بزرگ تشیع – به ویژه چند مرجع بزرگ قرن اول و دوم پس از غیبت کبری – در استفاده از اصل تقیه و "مصلحت نظام"، به نحو حیرت انگیزی راه افراط را در پیش گرفتند. به قول معروف اگر امامان فقط کلاه می‌خواستند این‌ها کلاه را با سرش آوردند! تمام افسانه‌های عجیب و غریبی که با استفاده از شگفت ترین افسانه‌های اساطیری و نیز در سایر ادیان ابراهیمی وجود داشته را برای حضرت مهدی بازسازی کرده‌اند: از معجزات قبل و بعد از تولد او، سخن گفتن‌اش بلافاصله پس از تولد و معجزات دیگرش در همان قنداق و ایام کودکی و مشاهده صورت و اندام زیبا و گسیوان به هم بافته او در هزار سالگی! کمک‌های مکرر "زورو"گونه‌ی او به کاروانیان مراسم حج! فانتزیای نحوه ظهور او در پایان تاریخ و صحنه آرایی جنگ نهایی او با دشمنان از جمله با "دجال خرسوار" و "و انتقام خونین او از قاتلان امام حسین" (توجه شود به ضرورت تسکین و تسلا دادن به مردم داغدار همان عصر بعد از فاجعه خونین کربلا و این که یکی از القاب امام دوازدهم "مهدی منتقم" است!) و...ساخته و بافته‌اند، همگی با اصل مصلحت و تقیه توجیه شده‌اند. صرف نظر از این افسانه سازی‌ها برای نهادینه کردن امامت قدسی، آن‌ها با استناد به هزاران حدیث و روایت- که تشخیص صحیح یا جعلی بودن بسیاری از آن‌ها از یافتن داروی سرطان نیز مشکل تر بوده و توافق بر سر آن‌ها با اهل تسنن تقریبا محال است و از قضا همین پدیده، دست عالمان شیعی را برای هر گونه مانور روی رد یا قبول احادیث باز می‌گذارد- آیین نامه‌هایی شبه وحیانی در تمامی زمینه‌های زندگی بشری از خود به یادگار گذاشته‌اند. یعنی ابداع ابدی رقیب فرادستی در برابر هر نوع دست آورد زمینی بشر! آیت اله خمینی می‌گوید: "از یک دوره کتاب حدیث که حدود ۵۰ کتاب است و همه احکام اسلام را در بردارد، سه، چهار کتاب مربوط به عبادات و وظایف انسان نسبت به پروردگار است. مقداری از احکام هم مربوط به اخلاقیات است، بقیه، همه مربوط به اجتماعات، اقتصادیات، حقوق و سیاست و تدبیر جامعه است ". یعنی در حدود بیش از ۴۰ کتاب حدیث، عمدتا مدون شده توسط همین علما و فقهای شیعی در قرون نزدیک به دوران پایانی حیات ائمه است.این اشاره‌های مختصر (که توضیح جنبه‌های گوناگون و تخصصی آن نیاز به گزارش طولانی‌تری دارد) به این خاطر است که نشان داده شود با چه مکانیسم‌هایی "امامت" متصل به وحی از طرف خدا و انبیای نسل حضرت ابراهیم تا محمد و قرآن او استخراج شده و تا امامت قدسی و حکومت مجازی حضرت مهدی و به نیابت از او تا آیت اله خمینی و آیت اله خامنه‌ای امتداد یافته است. متولیان مکتب تشیع نشان داده‌اند که زیر این سقف فکری و ایمانی، هر کاری قادرند با شعور و احساسات مردم بکنند و با داشتن دسته چک سفید امضای تقیه و مصلحت دین، هر چه خواسته‌اند به حساب امامت قدسی واریز کرده‌اند! آوردن امام زمان به جبهه‌های جنگ، ساختن گنبد و بارگاه و زیارت نامه مشابه قبور ائمه برای آیت‌اله خمینی، ساختن گنبد و بارگاهی پر عظمت برای یک مسجد خشک و خالی در روستای جمکران و گسیل سالیانه ملیون‌ها نفر برای زیارت آن و فروش فرم چاپی به زوار برای نامه نوشتن به امام غایب و ارسال آن از طریق یک چاه تازه کنده شده! تا آب دهان انداختن خامنه‌ای به قند برای دادن تبرک و شفای بیماران، تایید یک سری از کاندیداهای مجلس توسط امام زمان، نور انداختن به سر احمدی نژاد در اجلاس سازمان ملل، گذاشتن صندلی خالی برای امام دوازدهم در جلسات کابینه احمدی نژاد و مدیریت دولت ورشکسته او توسط این امام، یک نمونه کوچک و امروزی از عملکرد آن‌ها در طول تاریخ تشیع است.
این تمرکز حداکثری روی امامان، حتی شخصیت پیامبر را نیز در محاق قرار داده است که بارها تاکید می‌کرد از او انتظار معجزه نداشته باشند، چرا که بشری معمولی مثل بقیه است. در واقع، علمای شیعی نه تنها ایده مترقی خاتمیت، بلکه خود حضرت محمد را نیز خرج عروج امامان شیعه و مهدویت کرده‌اند؛ و البته باید گفت که حتی خود خدا را نیز! (چون آن میزان که واعظان و روضه خوانان، مردم را برای گرفتن حاجت‌هایشان به دامان ائمه می‌آویزند، به در خانه خدا نمی‌فرستند!)از طرف دیگر، قدسی کردن شخصیت بزرگ و باعظمتی مثل علی باعث حذف کامل او از صحنه جهانی گشته است. من در یک بررسی بی‌طرفانه، در میان اقوال و گفتار و کردار حضرت علی – انسانی برخاسته از میان قبایل بدوی، برده دار و وحشی – صدها نکته و آموزه بدیع تر از پند و حکمت‌های سقراط و دیگر مصلحان جهان یافتم، اما چه کس نمی‌داند که شناخته شدگی جهانی علی در برابر سقراط تقریبا صفر است. در واقع، تشیع این حق علی را هم خرج مهدویت مورد نیاز خود کرده است!وقتی به امام نیز مثل پیامبر وحی می‌شود (مهم نیست که به واسطه ملائکه باشد یا از طریق دیگر از خدا دریافت نماید!)، این به معنای کاستن از ایجاز قرآن و غنای فکری آورنده آن است. اولا خود قرآن تصریح می‌کند که: روشنگر همه چیز است (تبیان کل شی). ثانیا – به جز افسانه سازی‌های بی‌ارزش راجع به امام زمان - هیچ معجزه‌ای به نام این امامان ثبت نشده است که حاکی از قدرت فراانسانی آن‌ها باشد. ثالثا اگر در اقوال امامان شیعه نیک بنگریم، در آن‌ها آموزه ویژه‌ای که لازمه ارسال از آسمان باشد نمی‌یابیم. در آن‌ها هیچ چیز بدیعی که در قرآن و دیگر بیانات محمد آمده وجود ندارد. اگر امامان، تربیت یافته دامان پیامبر و غرق شده در مکتب او هستند و انسان‌های با تقوا و فرهیخته‌ای نیز بوده‌اند، بدیهی است که با تکیه به همان منابع، اقوال مشابهی تولید نمایند. نیاز آن‌ها به وحی، یا عظمت و غنای قرآن و محمد را زیر سوال می‌برد یا استعداد فراگیری امامان را؟ بنابر این، هدف اصلی تشیع از وصل امامان خود به آسمان و معصوم قلمداد کردن آن‌ها (حتی از روز ازل!)، سابقه سازی و پایه ریزی مناسب برای توجیه غیبت امام زمان بوده، که طبعا به عنوان یک رویداد فراانسانی، دخالت مستقیم خداوند را طلب می‌کرده است. بدین ترتیب بود که علمای شیعی با تئوری امامت قدسی و برادر دو قلوی آن "عدل"، نفی دولت‌های عرفی را در تمامی طول تاریخ از طریق اصول مذهب، نهادینه کردند. اگر امروز آیت اله مصباح یزدی می‌گوید:" حکومتی که مشروعیت دینی نداشته باشد هر چند مورد حمایت اکثریت افراد جامعه باشد مصداق حکومت طاغوت است و همکاری با آن حرام است"، این سخن قبل از آن که از طینت ضد دموکراتیک او بر خیزد، استناد صادقانه‌ای است به اصول مذهب تشیع! توحید، در تفسیر اندیشمندان اسلامی، چیزی نیست جز آزادی انسان. پیامبران وقتی انسان‌ها را به خدای یگانه فرا می‌خواندند، منظورشان آزاد ساختن او از غل و زنجیرهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی برده ساز زمان بوده است. حتی آیت‌اله خمینی که برده‌سازترین متکلم و فقیه شیعی است، زمانی که باید تفسیر مجردی از کلمه توحید ارائه دهد، ناچار است بگوید: "مطابق اصل توحید...انسان، تنها در برابر ذات قدس حق باید تسلیم باشد و از هیچ انسانی نباید اطاعت کند، مگر این که اطاعت او، اطاعت خدا باشد... هیچ فردی حق ندارد انسانی یا جامعه و ملتی را از آزادی محروم کند و برای او قانون وضع کند". واقعیت تاسف بار این است که تمام آزادی و کرامت و شرافتی که دکترین "نبوت" برای بشریت به ارمغان آورده، دکترین "امامت" از او پس گرفته است! ما از امامان شیعه نقل قولی در این زمینه نمی‌آوریم؛ چون معلوم نیست که این احادیث و روایات، واقعا از خود آن‌هاست یا مثل هزاران مورد دیگر توسط جانشینان و نایبان تام الاختیارشان به نام آن‌ها جعل شده است، ولی کسانی که امروزه خود را وارث همان امامان می‌دانند، به گویا ترین بیان، حق آزادی را به طور مطلق از انسان سلب کرده‌اند: - "بعد از آل محمد، امت حالت یتیمی را دارد که پدر ندارد و سفارش کرده‌اند که علما به جای امامان از آنها کفایت كنند و هدایت امت را بر عهده بگیرند مانند قیمی که بعد از پدر متکفل اداره امور ایتام است" (آیت‌اله خمینی)- "مانند باغى كه باغبان لازم دارد تا درختانش رشد پيدا كند... باغبان دستگاه رشد عمل [انسان]، امام عليه السّلام است" (علامه طباطبایی)- "مردم ناقص‌اند و نیازمند كمال‌اند و ناكامل‌‌اند، پس به حاكمی كه قیم امین صالح باشد محتاجند" (آیت‌اله خمینی)- "جهان به دست بشر گلستان نمی‌شود" (آیت اله جوادی آملی)-" خدا به ولی فقيه از طريق امام زمان (عج) اجازه داده كه حكومت كند" (آیت اله مکارم شیرازی)- "فقیه عادل، دارای همه اختیاراتی است که پیامبر و ائمه (ع) در امور حکومتی و سیاسی دارا بوده اند" (آیت‌اله خمینی)- "ولی فقيه نسبت به جان و مال و ناموس مردم اختيار دارد. همان اختياری كه پيغمبر اكرم (ص) داشت" (آیت‌اله جنتی)- "همه از راه امام به بهشت يا جهنم مى روند، و نامه اعمال در دست امام عليه السّلام است و امام به بهشت يا جهنم مى برد" (علامه طباطبایی) - "اعمال ما در هر هفته، يك يا دو روز توسط ملائكه بر امام عليه السّلام عرضه مى‌شود و روشن است كه صحيفه اعمال بندگان از قبيل روزنامه نيست كه امام عليه السّلام مانند روزنامه آن را بخواند، بلكه رشد و نمايى دارند كه همه به دست امام عليه السّلام است" (علامه طباطبایی)علامه طباطبایی صاحب تفسیر قرآن ۲۰ جلدی معروف به "المیزان"، از استوانه‌های بزرگ عالم تشیع است. ملاحظه می‌کنید که برای امامان دوازده گانه شیعه هم (و در جمله بالا برای امام دوازدهم) به نزول ملائکه قایل است یعنی هم‌شان پیامبر. و هم اوست که بارها تاکید کرده است که مقام امامت بالاتر از مقام نبوت است. به علاوه ایشان توضیح نمی‌دهد که از چه طریقی به ساعات کار حضرت مهدی دست یافته است و چرا بر سر "یک یا دو روز" آن تردید دارد! وقتی یک چنین عالم بزرگی، یک چنین تصویری از امام غایب به دست می‌دهد، نباید تعجب کرد که یک دولت مرد مرید او، امام زمان را وارد کابینه‌اش نماید! این گونه نظرات صریح و پایه‌ای – که ادبیات شیعی مملو از آن است- نشان می‌دهد که آن‌ها چگونه پیام تکاملی "خاتمیت" پیامبر را زیر آوار تئوری امامت دفن نموده و طی ۱۴ قرن، پیروان ناقص‌الخلقه! خود را با دندان تا امروز حمل کرده‌اند. بر مبنای دکترین خاتمیت قرار بود بشر روی پاهای خود و با تکیه بر استعدادهای ذاتی‌اش حرکت نماید که نظریه امامت از راه رسید و او را سوار بر ویلچر ولایت نمود. این چنین است که یک مومن شیعی بدون اشراف به مسخ شدگی تاریخی خود و عدم درک موقعیت عاجزانه و قنداق شده‌اش در جهان رو به پیشرفت و ترقی، به طور اتوماتیک پاهایش از روی زمین و مدنیت زمینی کنده شده و بر فراز ابرها و بر روی جاده‌ای سحرآمیز که توسط امامان قدسی علامت گذاری و نورافشانی شده است، به پیش رانده می‌شود و همواره از آن بالا، دیگر ساکنان زمین را با تمام دست آوردهای شکوهمند‌شان تحقیر می‌کند؛ اگر چه مصداق پز عالی جیب خالی باشد!
در این سیستم فکری که به جامعه به صورت مهد کودک یا مرکز نگهداری معلولین فکری یا مرکز پرورش دام و طیور و یا گرم خانه پرورش نهال نگاه می‌کند، و تسلط روحانیون بر کلیه امور را واجب می‌شمرد: "مجارى الامور بيدالعلمأ بالله... "، آزادی و دموکراسی، انتخابات آزاد و رای مردم چه معنایی خواهد داشت؟ نیاز به گمانه زنی نیست، مربیان پرورشگاه و دارالایتام، خودشان در این زمینه نیز حرف‌های صریحی زده اند:- "حکومت می‌تواند قراردادهای شرعی را كه خود با مردم بسته است يك جانبه لغو كند" (آیت اله خمینی)- "اگر ۳۵ میلیون بگویند بله، من می‌گویم نه". "اگر ملت موافقت کند، من مخالفت می‌کنم" (آیت اله خمینی در پاسخ به پیشنهاد رفراندوم طبق قانون اساسی)- «اگر ما معتقديم كه بايد قوانين خدا برمردم حاكم باشد، جايي براي دموكراسي وجود نخواهد داشت. در حالی كه در دموكراسي يعنی هر چه مردم می‌خواهند. اگر اسلام يعنی آن‌چه خدا می‌خواهد پس دموكراسی مفهوم ندارد" (آیت اله مصباح یزدی)- «مردم خوب می‌دانند که حکومت مال مردم نيست بلکه حکومت متعلق به خداست... در انتخابات و رفراندومها مردم برای بيعت با ولايت فقيه می‌روند" (حجت الاسلام غرویان)در واقع استفاده همه جانبه، بی حد و مرز و دائمی از تقیه در حیطه حکومت (و بقیه ترم‌های این خانواده از قبیل: "قاعده اضطرار"، "مصلحت نظام"، "احکام ثانوی" ) – در شرایطی که در جهان، هر روز بیشتر از بیش، دموکراسی و صراحت و شفافیت تحسین می‌شود - تداعی کننده افسار گسیخته ترین و خشن‌ترین نوع دیکتاتوری‌هاست که به نام دین به خورد مردم داده می‌شود. به همین دلیل است که تحت نظام تقیه سالار کنونی، چه در حیطه اقتصادی، چه سیاسی و چه قضایی و خلاصه در کل مناسبات دولت با ملت، یک نوع بی‌اعتمادی کلان، بی‌سابقه و باور نکردنی نسبت به حکومت وجود دارد و مردم به اصالت و پایدار ماندن هر نوع وعده و قول و قراری از جانب حاکمیت، از بیانات مقام ولایت گرفته تا لوایح دولتی تا "عفو" نامه‌های قضایی، به دیده ظن می‌نگرند.
باری، آن آزادی انسان در دستگاه توحید کجا و تبدیل آن به ناقص، یتیم و صغیر، درخت بی‌خاصیت باغ و بی‌اختیار در جان و مال و ناموس کجا! وقتی قرار نیست جهان به دست بشر گلستان شود و فاقد استعداد و توان لازم برای آن است، دیگر چه انگیزه‌ای برای رفتن به دنبال علم و دانش و هنر و رشد و شکوفایی وجود خواهد داشت؟ مگر می‌شود با سخنوری، مقاله نویسی و بازی با کلمات زیبا، این واقعیت ضد تکاملی را در جوهره تشیع پرده پوشی کرد؟ وقتی قرار است امامی به طور ناغافل ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد نماید، چه انگیزه‌ای برای تغییر حکومت‌های ظالم و فاسد وجود خواهد داشت و چگونه می‌توان "انتظار" را به عنوان "مذهب اعتراض" تئوریزه کرد؟ چگونه می‌توان، اصل غیبت را دست نخورده باقی گذاشت، اما تناقضات بارز و آثار پاسیو کننده آن در روان فرد و جامعه را با تفاسیر غیر واقعی پرده پوشی کرد؟ چگونه می‌توان هم به مهدویت اعتقاد داشت، ( یا بر روی آن چشم بست!) و هم شعار "اسلام بدون روحانیت" سر داد؟اصول دین در نزد عامه مسلمانان عبارت است از: توحید، نبوت، معاد. تشیع به ابتکار خود دو اصل را نیز به آن اضافه کرده است: عدل و امامت. کاربرد زمینی و اجتماعی "خدا عادل است" این بود، کسی که خود را خلیفه خدا بر روی زمین می‌نامید نیز باید عادل باشد. از آن جا که عدالت نیز مثل هر ارزش دیگری نسبی است، برخورد مطلق و ایدئولوژیک با آن و انتقال‌اش از حیطه فلسفی و دینی به حیطه اجتماعی و سیاسی باعث می‌شود که مشروعیت هر نوع حکومت عرفی به هر میزان که از عدالت به دور باشد، زیر سوال برود و "امت" به ساقط کردن آن تحریک و تشویق گردد. به عکس، خدا عادل است، پس هر حکومت منتسب به او (و از جمله "جمهوری اسلامی") کلیه اعمالش، عین عدل است و نارضایتی و اعتراض مردم به آن، طغیان در برابر خدا تلقی می‌شود! می‌توان در عالم ذهن، تعاریف زیبا و شوق انگیزی برای اصول عدل و امامت ارائه کرد، اما در عمل، تشیع با بدعت گذاری این دو اصل، تقابل و خصومت با آهنگ زمینی تکامل اجتماعی را نهادینه کرده است. در این دستگاه نظری، استقرار نظام عادلانه با رهبری قدسی لازم و ملزوم یکدیگرند. مردم صغیرتر و معلول‌تر از آنند که در یک روند زمینی تکامل اجتماعی و نبرد طبقاتی، مهندسی تدریجی جامعه خودشان را خودشان عهده دار شوند و بهشت موعودشان را به تدریج به دست خودشان بسازند. عدل به صورت نفی‌ای، زیرآب هر حکومت عرفی را می‌زند، و امامت به صورت اثباتی، آلترناتیو خودش را برای رهبری ارائه می‌دهد. آن چه که مذهب تشیع را ذاتا سیاسی می‌کند، همین دو اصل است. بخش نبوی قرآن از بخش امامی آن قابل تفکیک نیست. این کار در صلاحیت خود پیامبر است که دیگر حضور ندارد. حتی شروع به این کار با نیت خیر نیز محال است و دوباره داستان ملال آور قرائت‌های گوناگون از قرآن را به یک دور باطل جدید می‌اندازد. این نوع قرائت‌ها حتی از تقدس قرآن می‌کاهد. قرآن یعنی "خواندنی". یک مومن فقط در ارتباط با خدا و تزکیه نفس، باید آن را بخواند و روح خود را پالایش دهد. هیچ نهادی نباید متولی این کار گردد و واسطه بین مومن و خدا و کلام اش گردد. این کتاب باید به عنوان علامتی مکتوب از وجود خدا نزد مومن منزلت داشته باشد و حتی مشاهده جلد آن و تزیین کردن خانه و سنت‌های ملی‌اش با آن، آرام بخش خلاء‌های فلسفی و روحی اش باشد. واقعیت این است که مردم معمولی دین باور، همین رابطه را با قرآن دارند، اما متولیان دینی راحت‌شان نمی‌گذارند. متولیانی که این کتاب مقدس را در حد دفترچه کمک‌های اولیه، صفحه فال گیری مجلات هفتگی، "بوردا"ی انتخاب لباس، آیین نامه‌های کشورداری، قانون گذاری، امور قضایی و قوانین مجازات و مسایل مربوط به تنظیم خانواده تنزل داده‌اند. امروزه مومن‌ترین و مسن‌ترین عالمان و روحانیون دینی، که تحقیر حیات دنیوی و ستایش آخرت و شوق ملاقات با خدا از دهان‌شان نمی‌افتد، برای علاج بیماری‌شان دیگر به "طب الرضا" و "طب الصادق" (آموزش‌ها و تجویزات درمانی و پزشکی بسیار ارزشمند دو امام شیعه در عصر خود)، مراجعه نمی‌کنند و "تربت سیدالشهدا" نمی‌خورند و در صورت لزوم برای برای معالجه یا چک آپ به لندن هم می‌روند، یا برای معالجه آیت اله خمینی – آن هم در آستانه ۹۰ سالگی! - جدیدترین و مدرن ترین دستگاه‌های پزشکی و تیم پزشکان ایرانی و خارجی را به خدمت گرفته می‌شود! اشکالی ندارد، ولی چرا باید در سایر زمینه‌های زندگی فردی و اجتماعی، احکام همان امامان، چشم بسته تجویز شود؟ آیا سلامت روحی فرد و جامعه اهمیت‌اش کم تر از سلامت جسمی‌اش می‌باشد و چرا برای تحقق آن نباید از تازه ترین دست آوردهای بشری استفاده نمود؟ پزشکی پیش‌رفته که اغلب بدون عکس‌برداری، آندوسکوپی، اسکن و "ام – ار – آی" دارو تجویز نمی‌کند، امروزه بسیاری از نظرات و تجویزات درمانی آن دو امام را رد می‌کند و این را حضرات نیک می‌دانند، اما گوش‌های خود را بر طنین پوزخند و نفرت دنیا نسبت به نحوه حکومت و قوانین جاری در ایران بسته‌اند؟اگر پیامبران مبشر آزادی بشر بوده‌اند، و اگر انسان کامل‌ترین و زیباترین آفریده خداست (احسن الخالقین)، - و اگر همه این‌ها شعار و تعارف نیست! - پس مهم‌ترین و مقبول‌ترین کادو به این نورچشمی آفریدگار، به رسمیت شناختن رشدپذیری و تکامل او و سپردن سرنوشت او به دست خودش می‌باشد. این مهم‌ترین تفاوت "اشرف مخلوقات" با سایر آفریده‌های خداوند است که می‌تواند روی پای خودش بایستد، خرج مادی و زمینی اش را از آسمان جدا کند و به قول نیچه، ملکوت اش را در زمین جستجو نماید.آن دسته از روشنفکران دینی که آرزوی مدنی کردن مذهب تشیع و آزادی و ترقی میهن‌شان را در سر می‌پرورانند – و کارشان بس ارج دار است - اگر پا به این عرصه نظری نگذارند، کارشان جز آب در‌ هاون کوبیدن و یا آب با غربال آوردن نیست. باید که تفسیر و مصادیق زمینی عدل و امامت مورد بررسی مجدد قرار گیرد. پروژه مهدویت باید قاطعانه متوقف شود. ایدئولوژیک نکردن دین، بدون شکافتن هسته مرکزی و از کار انداختن موتور آن، در حد شعار باقی خواهد ماند. تقدس قرآن باید به آن، برگردانده شود، باید آیات الاهی را از زیر دست و پای انسان مسلمان در حال کار و پیشرفت، جمع کرد و در قلب او جای داد. باید هر مسلمان را راهنمایی کرد که به طور فردی با کلام خدا آرامش روحی بگیرد و به هیچ واسطه یا نهاد هدایت کننده‌ای در این زمینه وابسته نباشد. و با آرامشی که شخصا از کلام خدا می‌گیرد، عقل، ذهن و دستان توان مندش را وقف پیشرفت وطن‌اش و استقرار یک دولت عرفی و سکولار نماید. بدون این جراحی‌های ضروری از پیکره دین، سخنوری در زمینه "جامعه مدنی اسلامی"، "دموکراسی اسلامی"، "فمینسم اسلامی" رنگ آمیزی در و دیوار یک خانه با پایه‌های لرزان و آکروباسی دائمی روی یک گوی لغزان است. از سوی دیگر، اعتقاد به امامت قدسی و تبلیغ سرسام آور برای آن، ما را در میان هم‌نوعان منطقه‌ای‌مان نیز - که عموما سنی مذهب هستند و نیز تمامی مسلمانان دنیا که اکثرا اهل تسنن هستند - منزوی ساخته است. وفاق دینی ما با آنان، به وحدت و قدرت کل منطقه در برابر غارتگری امپریالیسم و دفاع از منابع و منافع مردم عقب مانده آن خواهد افزود. طبیعی است که در داخل کشور و در قلمرو حاکمیت فقها ورود صریح به این بحث‌ها مقدور نیست و مشابه براندازی با آن برخورد می‌شود! اما درست این است که روشنگری‌هایشان با هر زبان و ایما و اشاره‌ای زیر این سقف صورت گیرد. گو این که یک انقلاب فکری در این رابطه زمانی روی خواهد داد و اجتماعی خواهد شد - که همانند نقش تعیین کننده برخی مقامات کلیسا در جنبش اصلاح دینی در غرب - بزرگانی مقبول از درون خود "حوزه"، پرچم دار آن باشند. شاید بهترین فرصت برای یک چنین مجتهدین یا علمای مفروضی، مقطع فروپاشی نظام ولایت فقیه و ناتوانی‌اش از سرکوبی گسترده باشد، تا در جوشش اشتیاق مردم برای آزادی و دموکراسی، پرچم اصلاح دینی را نیز برافرازند و صد‌ها بار مهم تر از روحانیون بزرگی که به حمایت از انقلاب مشروطه پرداختند، نامشان را جاودان سازند. در چارچوب توحید، کسی را شریک کار خدا قرار دادن شرک و گناهی بزرگ محسوب می‌شود. آیا روزی خواهد رسید که شیعیان ایران، رابطه شرک آمیزشان را با امامان قدسی قطع کرده و مجددا به خدای خود وصل شوند؟توضیح : برای شلوغ نشدن نوشته، از ذکر منابع خود داری کرده‌ام. به خصوص که به اصل منابع دسترسی نداشتم و گاه لازم بود برای امانت داری، متوالیا به چند منبع ارجاع دهم. اما از آن جا که تمامی نقل قول‌ها از اینترنت اخذ شده، خوانندگان عزیزی که مایل به دست یابی به اصل منبع و یا بخش‌های مشروح تری از نقل قول‌ها هستند، می‌توانند با دادن یک عبارت کوتاه از هر نقل قول به جستجوگر فارسی، به سهولت به اصل منبع دست یابند. خط کشی‌ها در زیر کلمات و عبارات از من است. کلام نیچه در بالای نوشته از "چنین گفت زرتشت"، ترجمه داریوش آشوری نقل شده است

ترس دنیوی .ترس اخروی. سلات کاظمی

ترس “دنیوی” ، ترس “اخروی”!
سلامت کاظمی
دوشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۸۷
واکنش‌های متعدد به بحث‌های اخیر پیرامون وحی و قرآن، نشان دهنده ضرورت تداوم این بحث و ارتقا و گسترش آن است. به علاوه، تعمق در این بحث‌ها، ما را نسبت به مشکلات واقعی که "نو اندیشان دینی" با آن – به ویژه در داخل کشور- مواجه هستند، عینی‌تر می‌کند. اگر به تعاریف ، به قول معروف، زیاد گیرندهیم، (مثل سخت گیری افراطی در رابطه با تعریف "روشنفکر"، که گاه جنبه تحقیرآمیزی هم نسبت به نوع دینی آن پیدا می‌کند) ، ابتدا لازم می‌دانم که تلقی و موضع خودم را از این ترکیب ابراز نمایم. بین روشنفکری و نو اندیشی دینی، با تلاش برای اصلاح دین تفاوت وجود دارد.
اولی ، عموما، ناظر بریک اکتیویته روشنفکری و ذهنی است، و دومی ناظر بر یک تعهد لازم و واجب اجتماعی. اگر چه ممکن است برخی از کسانی که زیر تیتر "نواندیشی دینی" فعالیت می‌کنند، مقاصد اصلاح دینی نیز داشته باشند، و نیز اگر چه ممکن است به کار بردن عنوان "اصلاح دین" برای اهل حوزه و حکومت تحریک آمیز باشد، با این حال، خوب است روی اصلاح طلبی دینی تاکید کنیم تا تکلیف مان در برابر کسانی که روشنفکران و نواندیشان دینی معرفی می‌شوند ، معلوم گردد . برای نگارنده هر اندیشه نوی که اصلاح عملی دین اسلام (به طور خاص تشیع) را مد نظر داشته باشد ارزشمند و قابل حمایت و ترویج است و الباقی خیر! چرا که اغلب روشنفکران دینی با رویه و ظواهر دین کار دارند و به اصول و پایه‌ها نزدیک نمی‌شوند. اگر از اصطلاحات بنایی کمک بگیریم، عموم این‌ها "گچ کار"اند ، ولی اصلاح گران حکم "معمار" را دارند.
معمار، یک خانه کلنگی را در هم فرومی‌کوبد- و روی همان زمین!- (بخوانید : روی همان زمینه توحیدی!) یک خانه مستحکم آجری بنا می‌کند. اما هنر گچ کار این است که می‌تواند اطاق‌های همان خانه کلنگی را سفید کرده و برق بیندازد و از خیل مشتریان ساده، هوش ربایی کند! کم نیستند درمیان این رویه کاران که در اصول و مبانی، کاملا هم فکر متولیان سنتی دین هستند، اما با جمله پردازی‌های مدرن و استفاده از واژه‌های غربی، ویترین‌های قشنگی برای آن‌ها می‌چینند . البته هستند تک و توک در میان این‌ها که به لحاظ سیاسی سعی می‌کنند از استبداد دینی فاصله گرفته و به فقدان دموکراسی انتفاد کنند ( و به همین میزان نیز کارشان ارزشمند است) ولی تلاش‌های ذهنی شان برای زیباسازی دین سنتی، فاقد ارزش مردمی است. روی این واژه – مردمی – تاکید دارم. زیرا در این وانفسای حاکمیت ظلم و جور، آن فکر و حرکتی برایم اهمیت و اصالت دارد که برای مردم ستم دیده ایران مفید باشد. اگر روزی فرصت این کار را داشتم – والبته آن را مفید ارزیابی می‌کردم! – گزارشی از تولیداتی که زیر تیتر روشنفکری و نواندیشی دینی ارائه می‌شود ، تهیه می‌کردم تا ببینید در کل آن‌ها، حتی یک پاراگراف و یک سطر در زمینه پایه‌ها و "درد اصلی" مردم پیدا نمی‌شود. برای اغلب شان این گونه تولید فرهنگی، یک نوع "ژانر" (یک اصطلاح سینمایی!) شده است که مطابق با تحصیلات آکادمیک یا مطالعات آزاد خود، زاویه‌های تازه‌ای در متون اندیشمندان غربی بیابند، و آن را به بیان‌های روشنفکر پسند روز و حتی "پست مدرن!"، به مشتاقان این قبیل مطالب ارائه دهند. سبیل "نیچه" را به ریش "ملا صدرا" پیوند می‌زنند، آیات و جملات عربی را با کلمات لاتینی تزیین می‌کنند، انبوهی اسامی پر طمطراق و واژگان غربی را- در عین امانت داری و نوشتن لاتین آن در پاورقی‌ها و توضیح فروتنانه این که چرا فلان واژه فارسی را برای معادل فلان واژه غربی انتخاب کرده‌اند -. و به راستی که جملات را می‌بافند و می‌بافند آن سان که بانویی با کلاف‌های رنگارنگ پیراهنی برای کودکش می‌بافد؛ اما، و افسوس، به قول قدیمی‌ها نه به درد دنیای مردم می‌خورد و نه آخرت آن‌ها. انگار نه انگار که ما در چه شرایط سهمگینی در تاریخ کشورمان به سر می‌بریم و چه وظایفی – حتی در همان حیطه روشنفکری دینی - بر دوشمان است.
برخی از این‌ها – ولو این که نظرات متفاوتی هم در زمینه اصول و پایه‌ها داشته باشند و در محافل مورد اعتماد به زبان هم بیاورند – باعافیت جویی و تیعیت از شعار: سری را که درد نمی‌کند، دستمال نمی‌بندند! از توی این ژانر تکان نمی‌خورند. آن دسته از روشنفکران دینی، که به نسبتی تعهد اجتماعی بر دوش خود حس می‌کنند، درگیر دو نوع سانسور بیرونی و درونی هستند. همین مشکل، آن‌ها را وامی دارد نظرات شان را به صورت ناقص ، دو پهلو و با ادبیاتی بس مغلق و به کاربردن کدها، استعاره‌ها و اشارات پیچیده ارائه نمایند. (قابل توجه این که آیت اله سبحانی حتی دکتر سروش را- که انصافا در بیان مفاهیم پیچیده دینی و فلسفی، شیوا ترین و روان ترین قلم را دارد - به گفتن "سخنان دو پهلو" كه "موافق و مخالف، برداشت‌هاي مختلفي از آن مي‌كنند" متهم کرده است) . سانسوری که استبداد دینی به آن‌ها تحمیل می‌کند، قابل درک است. وقتی حتی مجله غیر سیاسی "کیان" تحمل نمی‌شود، هر کوشنده صریح اللهجه‌ای می‌تواند نگران احضاریه‌ها ی حکومتی باشد. اما یک سانسور دیگر درونی و عقیدتی وجود دارد که کم تر به آن پرداخته شده و کمتر کسی علنا بر زبان می‌آورد: ترس از آخرت! برای کسی که ایمان دینی دارد، همیشه این دغدغه خاطر وجود دارد که اگر نظرات و برداشت‌هایش راجع به مبانی دین، درست نباشد، به قول معروف: آن دنیا جواب خدا را چه بدهد؟ شاید برخی فکر کنند، این سخن، به نوعی پایین کشیدن سطح بحث باشد ، ولی کسی که سابقه مذهبی داشته و یا با این قبیل روشنفکران حشر و نشر داشته باشد، به خوبی از نقش این سانسور درونی آگاه است. نگرانی از پاسخگویی در آن دنیا ، شق بدتری نیز دارد و آن این که مبادا مسلمان یا مسلمانان دیگری، در اثر نظریات و القائات او از راه به در شوند و مسولیت "گمراهی" آن‌ها نیز به گردن او بیفتد! عبور یک اصلاح طب دینی، از این برزخ روحی و پذیرش مسولیت در این زمینه کار ساده‌ای نیست. از میان آنان فقط کسی می‌تواند از این پرتگاه عقیدتی عبور کند که ضمن اعتقاد به توحید ، آزادی و اختیار انسان ( "اشرف مخلوقات" همان خدای مورد اعتقادش ) را بر هر دگم و حکم دینی، اولویت دهد و به آن ایمان داشته باشد. گو این که در این حالت نیز، نگرانی‌های سیاسی، امنیتی و شخصی منتفی نیست که البته به خصلت‌ها و خصوصیات فردی هرکس، نظیر شجاعت ، شهامت ، ریسک پذیری و مقاومت در برابر سختی‌ها بستگی دارد. فراموش نکنیم، حتی گالیله تحت فشار دستگاه تفتیش عقاید کلیسا در برابر انجیل زانو زد و نظریه اش را پس گرفت! در زمان شاه، با بازاریان و مذهبیونی در زندان برخورد می‌کردم که از ته دل، دکتر شریعتی را نفرین می‌کردند که با سخنرانی‌ها و کتاب‌هایش باعث گمراهی جوانان مسلمان شده است. حتی در مقطع 53- 54 تعدادی به اسم یادم هست که همین نفرین‌ها را نثار محمد حنیف نژاد می‌کردند که "باعث مارکسیست شدن بچه‌های مردم شد"!اکنون، همین فضا در ابعادی بس گسترده در محافل مذهبی علیه جنبش اصلاح دینی شکل گرفته است و معتقدند : "این جریان فکری منحرف باید هر چه زودتر ساکت شود، تا افراد بیشتری را گمراه نکرده است" (علیه نظرات جدید سروش - سایت چالش‌ها) اگر در نامه آیت اله سبحانی به دکتر سروش دقت کرده باشید، دوران جوانی و دبیرستان علوی سروش را به او یادآوری می‌کند که چگونه با یاد داشت برداری از رفتار روزانه اش، از ارتکاب گناه و حتی "ترک اولی" (کار خوب انجام ندادن) پرهیزمی کرده است.
او به سروش به طور غیر مسقتیم هشدار "اخروی" می‌دهد که آن مراقبت از "ترک اولی" کجا و این گناه بزرگ زیر علامت سوال بردن وحی و قرآن کجا! ایشان در جای دیگری به پدیده‌های غربی و "افکار و اندیشه‌ها و ایسم‌های نوظهور" اشاره می‌کند که "هر کدام ایمان جوانان ما را نشانه گرفته اند" و به سروش توصیه می‌کند که "از هر نوع سخن گفتن دو پهلو که باورها را می‌سوزاند بپرهیزید". و در نامه دیگر از سروش می‌خواهد که "به آغوش ملت اسلامي و بالأخص علما و حوزه‌هاي علميه باز گردد". حتی آقای عبدالعلی بازرگان (فرزند مهندس بازرگان)، که به نوعی او را در چارت نواندیشان دینی سازماندهی می‌کنند، در نامه اخیر خود به سروش از خدا برای او "نیل به مغفرت و رحمت الهی" طلب می‌کند و نامه‌اش را با دعایی معروف به پایان می‌برد : "پروردگارا، دل‌های ما را پس از آن که هدایت مان کردی دستخوش انحراف مگردان". کسی که تربیت دینی داشته باشد، از تاثبرات روان شناسانه این نوع هشدارهای اخروی به خوبی آگاه است. این وسواس، همواره او را رنج می‌دهد که چه بسا فردا و پس فردا ، خودش واقعا به نظرات دیگری برسد، در حالی که تعدادی با پیروی از نظر قبلی او به راهی بی بازگشت قدم گذاشته باشند! آیا روزی خواهد رسید که اصلاح گران دینی ، عقاید خود را به ساده ترین بیان ، و به روانی شعرهای سعدی و باباطاهر ، که برای کم سواد ترین اقشار جامعه قابل فهم باشد، منتشر کنند؟ قطعا در یک حاکمیت دینی مستبد و مبتنی بر تفتیش عقاید غیرممکن است و دست کمی از عملیات براندازی ندارد!در رساله کلیه مراجع تقلید و از جمله توضیح المسایل آیت اله خمینی (چاپ سیزدهم، توسط "کانون انتشارات پیام عدالت")، "مرتد" را این طور معنی کرده است: "مسلمانی که منکر خدا و رسول یا حکمی از ضروریات دین شده که انکارش به انکار خدا و رسول بر می‌گردد".(صفحه : ۵۴۹) . تعریف "کافر" هم چندان فرقی با مرتد ندارد. یکی از نشانه‌های او این است: "کسی که منکر ضروری دین است، به طوری که انکار او به انکار خدا و رسول می‌انجامد"(صفحه : ۵۴۶). در همین رساله قید شده اگر مسلمانی مرتد شود، "زنش بر او حرام می‌شود". پس از تهدید قتل، این بزرگ ترین جریمه و بایکوت اجتماعی و عاطفی در حق یک انسان است. تصور کنید که یک اصلاح گر دینی ، شبی به خانه اش برگردد و ببیند همسرش یادداشتی روی میز گذاشته مبنی بر این که : عزیزم، من به حکم دادستانی و مرتد اعلام کردن تو، برای همیشه به خانه پدرم رفتم!در همین رساله ، مقررات مربوط به "کافر"، جزو احکام "نجاسات" دسته بندی شده و در کنار "بول و غایط" ، "منی" و "سگ و خوک" قرار داده شده است. در همین رابطه قید شده که "تمام بدن کافر حتی مو و ناخن و رطوبت‌های او نجس است". و اگر پدر و مادر کافر باشند بچه شان هم نجس است. (صفحات: ۳۱ تا ۳۴) این هم از تبعات دین سنتی است که هر چیزی خارج از اصول و فروع و احکام شرعی خودش را گناه، پلید، گند و کثیف، و زشت و بد می‌بیند؛ درست بر خلاف آن رند "مسلمان" شیرازی که می‌گوید : "منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن"!بی مناسبت نیست به نمونه‌ای از این دست کریه ترین نوع نقض حقوق بشر (قطع اتوماتیک و بی‌رحمانه عالی ترین علایق و روابط عاطفی و انسانی از طریق دگم‌های مذهبی ) در بنیادگرایی مسیحی اشاره شود. در سال ۱۸۵۸ در ایتالیا پرستاری کاتولیک که روزهای شنبه کارهای خانه و مراقبت از کودک شش ساله یک خانواده یهودی را انجام می‌داد (چون کار در روز "سبت" برای یهودیان حرام است!)، یک روز از غیاب والدین کودک استفاده کرده و در همان خانه کودک را به آیین مسیحیت غسل تعمید می‌دهد و سپس انجام ماموریت‌اش را به مقامات کلیسا گزارش می‌کند. در عرض مدت کوتاهی، پلیس تحت امر پاپ این کودک را در برابر چشمان گریان والدین‌اش دستگیر و به "کاته چومنز" ("محل تغییر دین یهودیان و مسلمانان") در رم می‌فرستد تا در آن جا کاتولیک بار آورده شود. جز ملاقات‌های کوتاه و تحت نظارت کشیشان، والدین این کودک شش ساله دیگر نتوانستند فرزندشان را ببینند. این نوع کودک ربایی با هدف تغییر دین، کاری متداول در ایتالیای آن عصر بود که عمدتا از طریق اعزام پرستاران کاتولیک به خانه‌های مردم غیرمسیحی بی‌خبر از همه جا صورت می‌گرفت. (نقل به مضمون از کتاب "پندار خدا" نوشته ریچارد داوکینز). در آن بنیادگرایی ، کودک را با تغییر دین از آغوش والدین‌اش می‌ربودند و در این بنیادگرایی ، زن و عشق آدم را به جرم ارتداد از او جدا می‌کنند!فرار از حقیقت به دلیل ترس از مجازات و ساقط شدن از هستی، قابل فهم است، اما ترس اخروی قطعا راه بند تفکر آزاد می‌باشد. حتی اگر با فرضیه "امتناع تفکر در فرهنگ دینی"، موافقت کامل نداشته باشیم، این جنبه از امتناع تفکر و گریز از حقیفت، واقعی است و اندیشمند مربوطه به فرض اگر جرقه‌ای نوین و انقلابی در زمینه دین و فلسفه به ذهن اش رسید، باید قبل از همه خودش آن را پس بزند و در اعماق ذهن اش مدفون سازد. اگر این را مطلق نکنیم که "دین خویی" راه بند آزاد اندیشی است ، اما با قاطعیت می‌توان گفت که دین سنتی و "دین حداکثری" قاتل آزادی و آزاد اندیشی است. فقط این نیست که برای رنگ و نوع پوشش و زندگی خصوصی مردم حد و نصاب تعیین می‌کنند، بلکه برای صدای خواننده مرد "مسلمان" و نیز تفکر فلسفی یک "مسلمان" نیز شابلون می‌گذارند!این موارد – در کنار سایر مقررات و محصولات استبداد دینی – نشان می‌دهد که در میهن ما ، مبارزه برای آزادی و دموکراسی و خلع ید از دیکتاتوری – و حتی فروکاستن مرحله‌ای آن – از تقدم هم تاکتیکی و هم استراتژیکی برخوردار است و حتی جنگ خارجی و ترس پراکنی تبلیغی نسبت به تهدیدات "امپریالیستی" ، نباید ما را از مبارزه برای دموکراسی و محدود کردن خود به کار مجرد و بی خاصیت فرهنگی ، غافل نماید. هر میزان که فضای سیاسی بازتر شود راه برای جنبش اصلاح دینی بازتر خواهد شد. دوباره باید تاکید کرد که نو اندیشی دینی ( با مضمون اصلاح دین و مدنی کردن اسلام)، یک دعوای خانگی در بین جناح‌های رژیم نیست. بلکه – فراتر از این که پرچمش به دست چه کسانی است - بخشی از جنبش "ملی" برای رهایی تاریخی مردم ایران است. اسف بار این که اپوزیسیون جمهوری اسلامی، نه تنها تمایلی به حمایت و تشویق آن ندارد ، بلکه چوب لای چرخ آن گذاشتن را جزوی از مبارزه اش علیه کل حکومت می‌پندارد! بدون درک اهمیت عمومی این حرکت، سطح برخورد را آن قدرپایین می‌کشند که مثلا چرا این‌ها در نوشته‌هایشان به خمینی، "امام" می‌گویند، (این رفقا بعید است ندانند که ارتداد سیاسی و اتهام امنیتی ، فرود تیغ ارتداد دینی را تسهیل و تسریع می‌کند!). و یا به رغم توضیحات مکرر و قابل قبول سروش درباره چند و چون "انقلاب فرهنگی" ، تا دهان باز نکرده، با اتهام " به خاک و خون کشیدن دانشگاه‌ها" سرجایش می‌نشانند. به زبان بی زبانی به گنجی "مشکوک" اعتراض دارند که چرا در اثر اعتصاب غذا در زندان نمرد! شاعر و عارف عصر سلجوقی شیخ احمد جام (معروف به "ژنده پیل" ) خوب سروده است
:نه در مســجد گذارندم که رنــدی / نه در میخانه ، کین خمّار خام است
میان مسجد و میخــانه راهی ست / غـریبم ، عاشقـم، آن ره کــدام است
به باور من، اصلاح گران دین، متحد طبیعی "ملی – مذهبی"‌ها، ملیون، و چپ‌های ملی می‌باشند و بایستی مورد تشویق و حمایت آنان قرار گیرند. این که در حمایت سیاسی از این جریان ، این طرف‌ها، کاری صورت نمی‌گیرد و این که به جز یکی دو سایت معتبر چپ، کسی صدای آن‌ها را منعکس نمی‌کند، تاسف بار است. در نقطه مقابل، کسانی که در داخل کشور به زبان‌های مختلف به دفاع از این کوشندگان و تقبیح به کارگیری حربه ارتداد علیه آنان پرداختند، قابل ستایش‌اند. باید – در صورت لزوم! - این نوع اعتراض‌ها را تبدیل به موج کرد، تا راه جنبش اصلاح دینی و رهایی تاریخی مسدود نگردد. ترس شان در دنیا را ما کاهش دهیم، ترس از آخرت با خودشان!

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۷

یاداشتکها .یاداشتک هفدهم. اسماعیل وفا یمائی

یاداشتکها
یاداشتک هفدهم
توفان برمه و زلزله چین و فرزندان شیطان
اسماعیل وفا یغمایی
عرض کنم خدمت دوستان که توفان برمه و زلزله چین که تا بحال دهها هزار نفر را کشته است مراهم مثل شما بسیار غمگین کرد، غمگین کرد که هزاران زندگی بر باد رفت و میرود.غمگین کرد که متوجه شدم چقدر در کمک کردن به یکدیگر ناتوانیم و دست بسته، غمگین کرد که متوجه شدم دیکتاتورهای برمه بیشتر طرف زلزله را گرفته اند تا مردم را!،غمگین کرد که منطق انقلاب و زندان و تیرباران و شکنجه و زندان را میتوانم بفهمم ولی همیشه در برابر منطق زلزله و توفان از آنجا که به نحو احمقانه ای! به حیات احترام میگذارم عقلم پیچ میخورد و از انجا که هنوز هم بدبختانه و با اینکه مارک کفر و ارتداد وانواع دیگر را به لطف حق برپیشانی دارم، جزو دوستداران معنویت هستم نمی توانم بدانم چرا افسار طبیعت که دست خدای واحد و توانمند و عادلی است که بدون اجازه اش برگ از درخت نمی افتد ،باید پاره شود و جفتک اندازیهای قاطر چموش و بی پالان و افسار طبیعت پدر دهها هزار بدبخت و بیچاره را در آورد. با خودم فکر کردم حالا اگر به خدایان قبایل بدوی آفریقائی و جنگلهای آمازون اعتقاد اشتیم کار راحت تر بود و منطقی تر! زیرا آن خدایان زائیده شده از منطق واقعی طبیعت فقط قهارند و ترسناک و باید برای رضایتشان خون ریخت و قربانی داد تا بر سر خشم نیایند،و قرنهای قرن انسانها ترسان و لرزان حتی فرزندان خود راقربانی می کردند تا خدایان خون اشام را بر سر مهر آورند. در ادیان دو آلیستی هم که خیر و شر در جدالند و یا در آئین زرتشت و مانی هم می توان جوابی پیدا کرد که نور و ظلمت در حال جنگند و اینها یعنی زلزله را هم می توان به ریش مبارک انگره مینو بست ولی در مونیسم ابراهیم خلیل الله که خدایش قربانی انسان را ممنوع و تبدیل به قربانی گوسفند کرد و در مونیسم ما که کار با رحمان و رحیم شروع میشود و از ان عرفان لطیف و انسانگرایانه بر می آیدچه خاکی باید بر سر کرد.
در همین حال و هوا بود که ذهنم زد به اینکه: ای بابا مشکل اززلزله نیست! مشکل از پایه های شل و ول دین و ایمان بنده است و گرنه این رحمان و رحیم مونیستی ما در کنار خود جناب شیطان را دارد که مایه اصلی همه فتنه هاست و حلال تناقض یک میلیارد مسلمانی که اکثرشان بهره هوشی بالائی دارند و به هیچوجه نمی توان بر سرشان شیره مالید. بنابراین اگرچه طبیعت جفتک اندازیهای خودش را دارد و مهم نیست چه بر سر آدمیزاد و جانداران می آید اما در تبین فلسفی چرا یقه شیطان را دور از چشم عین القضاه همدانی و عطار و سرمد و امثالهم که به شیطان احترام میگذارند نگیریم که این کارهای ضد انقلابی نه از رحمان و رحیم که از شیطان حرامزاده بر می آید که برای جان آدمیزاد به اندازه تیز بز هم ارزش قائل نیستند.ا
در ادامه این کنکاش فلسفی ریش مبارک را به مشت گرفتم و به فکر فرو رفتم که آیا این شیطان فلان فلان شده به تنهائی اینکارها را می کند یا دستیارانی هم دارد.برای دریافت جواب مدتی در کتاب آسمانی کنکاش کردم و دیدم نخیر این فلان فلان شده دار و دسته دارد که در آیه 27 سوره اعراف اشاره شده : " انه یریکم هو و قبیله من حیث لا ترونهم": شیطان ودار و دسته اش شما را از محلی میبینند که شما آنها را نمی بینید.
-در آیه 50 سوره کهف هم خداوند فرموده اند " افتتّخذنه و ذریّته اولیا من دونی و هم لکم عدوّ " : آیا او -شیطان-و ذریه اش را دوستان غیر از من میکیرید حال آنکه آنها به شما دشمن اند" با توجه به کلمات"قبیله" ، "ذریه" ونیز ضمیر های جمع در : "لاترونهم ، هم ، لکم" فقیر ایمان آوردم که شیطان دارای عیال و اولاد است و خانوادگی و سازمانیافته کارها را جلو می برد.ا
این درک جدید فقیر را حدود حوالی صبح بر آن واداشت که سر در پی عیال و فرزندان شیطان بگذارم که این مشکل هم با مراجعه به کتب احادیث بزرگان شیعه حل و فصل شد و اسامی شماری از فرزندان حلالزاده و ثبت شده شیطان به دست آمد از جمله محققان و مصنفان و محدثان شیعه ذکر نموده اند که از زمره اولاد شیطان عبارتند ازآقای "ابیض"(هم وزن با کلمه اقدس) که مردم را به خشم در می آورد.آقای "وهار"(هم وزن با کلمه پرگار) که در خواب مومنین را آزار می کند و باعث اندوهشان می شود. جناب "قفندر"(هم وزن با کلمه قلندر) از اعضای وزارت ارشاد که هر کس در خانه اش به مدت چهل روز "طنبور" نوازدوی بر تمام اعضایش می نشیند و غیرت را از او زایل می کند. برادر دینی حاج آقا "رکتبور"(هم وزن با کلمه سلحشور) که موکل بازار هاست و سخن های لغو و بیهوده و قسم دوروغ و ستایش وتعریف های بی جا از متاع کردن را برای مردم زینت میدهد.حضرت"لاقیس" 0 هم وزن با کلمه واریس)که وی موکل است در طهارت و نماز مردم را به وسوسه اندازد. آقای"هفاف" ( هم وزن با کلمه لحاف)که وی نیز موکل است ، مردم را در صحراها و بیابان ها اذیت رساند آنها را وسوسه کند. حجت الاسلام "ثبر" (هم وزن با کلمه شمر)مسئول هیئتهای قمه زنی که مسئولیت گول زدن مصیبت زدگان و وادار ساختنشان به لطمه زدن ، و خراشیدن صورت، و چاک زدن گریبان را عهده دارد. آیه الله "اعور"0 هم وزن با کلمه عنتر) که وی با تحریک قوا و غریزه شهوانی مرد و زن و با شیوه موذیانه اش آن دو را به عمل ناشایست "زنا" وامی دارد. برادر اطلاعاتی"داسم" ( هم وزن با کلمه قاسم)که وی موظف است هر وقت مردی که بدون ادای سلام و جاری نمودن ذکر خدای تعالی وارد خانه می شود به همراهش داخل خانه شود ، و بین او با خانواده اش ایجاد فتنه و نزاع کند ، و اگر آن مرد بدون گفتن نام خدا به خوردن طعام مشغول شود با وی غذا خورد. اخوی تبلیغاتچی "مطرش"( هم وزن با کلمه زردک) که مسئولیت جعل اخبار دروغ و خالی از حقیقت و جاری ساختن آن گونه اخبار را بر سر زبان های مردم به عهده دارد. ملای لحاف کش"تمریح" ( هم وزن با کلمه تسبیح)که امام صادق فرمود: برای ابلیس (در گمراه ساختن افراد) کمک کننده ای است به نام "تمریح" که وی هنگام فرا رسیدن شب بین مغرب و مشرق را از وسوسه کردن مردم پر می کند. برادر کمیته چی"قزح" (هم وزن با کلمه گنه) که"ابن کوا" از امیر المومنین از " قوس قزح" سئوال کرد ، حضرت فرمود: "قوس قزح" مگو، زیرا "قزح" نام شیطان است ، بلکه بگو " قوس الله" و "قوس الرحمن".اخوی لوطی موسوم به "زوال"( هم وزن با کلمه منار یا چنار) که مرحوم کلینی از "عطیه ابی المعزام" روایت کرده که وی گفت: در خدمت حضرت صادق بودم و از مردانی که دارای مرض "ابنه" بوده و هستند یاد کردم. حضرت فرمود:... "زوال" پسر ابلیس با آنها مشارکت می کند و آنها مبتلا به آن مرض می شوند... خواهر فاسده"لاقیس" ( هم وزن با کلمه واریس)که یعقوب بن جعفر گفت: مردی از حضرت صادق از مساحقه(آمیزش) زن با زن دیگر سئوال کرد و حضرت فرمود: "راکبه و مرکوبه" هر دو ملعونند. پس از آن فرمود: خدا بکشد "لاقیس" دختر ابلیس را که چه عمل زشتی را برای زن ها آورد. آن مرد سائل گفت: این عمل از اهل عراق آمده است. حضرت فرمود: سوگند به خدا که این عمل در زمان رسول خدا بوذ، قبل از آنکه عراق باشد. حضرت "متکون" (هم وزن با کلمه ممنون)که با تغییر شکل و خود را به صورت بزرگ و کوچک در آوردن مردم را گول میزند وبا این وسیله آنان را وادار به کناه می کند. عالیجناب مستطاب "مذهب"( هم وزن با کلمه مذهب) که به صورت های مختلف ممثّل می شود ، مگر به صورت پیغمبر وبا وصیش. و سر انجام جناب "خنزب"(هم وزن با کلمه زردک) که بین شخص نماز گذار و نمازش حایل می شود، یعنی توجه قلب را از وی بر طرف می کندو در خبر است که "عثمان بن ابی العصر بن بشر" در خدمت حضرت رسول اکرم عرض کرد: شیطان بین نماز و قرائت من حایل می شود. حضرت فرمود: نام آن شیطان "خنزب"است، پس هر زمان از او ترسیدید به خدا پناه ببرید. ا
علی ایحال تا حوالی صبح به مدد علمای اسلام که به دلیل رفت و امد با شیطان و اهل و عیالش اطلاعات مبسوطی از شیطان دارند بنده به اسامی هفده شیطانزاده دست یافتم و متوجه شدم اکثر کارهای بد به دست آنها انجام میگیرد ولی در همین میان تناقض ناجوری به ذهن زد که ای بابا !این اطلاعات حد اقل مال هزار سال قبل است دنیای هزار سال قبل احتمالا مهمان کمتر از نیم میلیارد جمعیت بوده ومسائلش بسیار ساده، ولی در دنیای امروز که نمیشود با هفده تا یا حتی سی تا شیطانزاده به رتق و فتق امور پرداخت و در عین حال شیطان رجیم هم که شبهای جمعه بیکار نبوده و پروستاتش را هم عمل نکرده و تا جائی هم که بنده خبر دارم عیالش را برای ابد مدت سه طلاقه نکرده است بنابراین چرا از اسامی سایر بچه های شیطان و شیطانزادگان اثری نیست و چرا علمای شیعه در این باره خاموش مانده اند.
در چنگال این تناقض خسته و کوفته داشتم چشمهایم را روی هم می گذاشتم که دستی به شانه ام خورد و بوی گوگرد و قیر هوا را پر کرد.چشمهایم را باز کردم خود شیطان جلویم ایستاده بود و دفتری قطور در دست داشت. می خواستم چیزی بگویم که صدایش را شنیدم.شیطان گفت.
عموجان!سایر ممالک و فرزندان من در سایر ممالک که به تو ربطی ندارد ولی برای اینکه بدانی در مملکت خودت چه خبر است و بنده و عیال در طول هزاران سال حتی یکشب هم از تولید الله و اکبر گو کوتاه نیامده ایم اسامی سایرآقا زاده ها و خانم زاده های مرا در این دفتر ببین.ا
دفتر را باز کردم و علت سکوت بزرگان را دانستم. دفتر قطور پر بود از اسامی و عکسهای شش در چهار پرسنلی بزرگانی که اکثرا عمامه بر سر داشتند و سی سال بود که مرده و زنده بر ایران حکم می راندند.تردید نکردم که اگر عمامه هر کدامشان را بردارم زیر انها دو شاخ کوچک و تیز خواهم دید..


شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۷

قسمتی از منظومه سلام اباد نامه.حبیب یغمایی


قسمتی از منظومه سلام آباد نامه
از حبیب یغمائی
سلام آباد ابادی کوچکی است در حوالی خور و مکانی بسیار خلوت و خیال انگیز




خداوندا کــــــــــلامت یـاد دارم //به بعضی نکته ها ایــــــراد دارم
چـــرا بر بولــــهب دشنـــام دادی// به قـــرآن شــــریفت نـــــام دادی
به زعم من به دنیا یک وجب نـیــست// که در آن یک وجب صد بولهب نیست
****
عزازیــلـــت مــقرب تر ملــک بــود //پــــَـر ِ او بـــرتــــــر از اوج فلــک بـود
مــقــرب تر ز جبریــــل امین بـــود// بر او از حق تعالی آفـــریــــن بود
چو آدم را خدای از خاک برداشت //عــــزازیــــل از نیایش روی برداشت
بگفت این را که از گل آفرینی //به غیر از معــــصیت از او نبـــــیـنی
وی از خاک است و من هستم ز آذر// ز خـــــاک آذر هــــزاران بـــار بهتر
خدایا سجده گاه من تویی تو //امیـــد مـن ، پنـــاه من تویی تو
نخواهم سجده کردن بر چنین کس //تویی مسجود و معبود و همین بس
به چشم دل چو بینم کار شیطان //ستــــایـــــش دارم از رفتار شیطان
نگر کز آدمی جز شر چه خیـــزد //ز نسلی بی پدر مــادر چه خیزد
چرا لعنت کنی بر ایـن فرشتــــه// که حق او را ز نور خود سرشته
خود از دیو لعیـــن ملعون تری تو// چرا لعـنـــت کنی بــر دیـگری تـــو
خدایـــا زاین ســـخن ها تــوبه تـوبه
که آلایــد دهــن ها توبه توبه
!!!

ساحر مار. شالامف.ترجمه الکس الف

ساحر مار
اثر: وارلام ت. شالامُف
ترجمۀ الکس. الف

این داستان در سال 1954 نوشته شده، اما نخستین بار در سال 1967 انتشار یافته است. رابرت چاندلر و نی‌ثن ویلکینسان داستان را به انگلیسی ترجمه کرده‌اند و ترجمۀ فارسی نیز از روی متن انگلیسی صورت گرفته است.
عکس‌هایی که می‌بینید، جز آن که تصویر واقعی خود نویسنده است، عکس‌هایی هستند که، اگرچه حقیقی‌اند، ارتباط مستقیم با داستان پیش روی شما ندارند. به عبارت دیگر آن دو تصویر (آسایشگاه و اسب) شبیه به آن واقعیات‌های خیالی هستند که نویسنده توصیف کرده است.
متاسفانه امکان تکنیکی درج عکسهائی که آقای الکس ضمیمه کرده بودند وجود ندارد
ساحر مار
روی تنۀ کاج بزرگی نشسته بودیم. درخت را توفان انداخته بود. وقتی که دل خاک یخ می‌زند، ریشه دیگر نمی‌تواند زمین مهمان‌گریز را در بغل بگیرد؛ آن وقت توفان خیلی ساده درخت را ریشه کن می‌کند و بر زمین می‌کوبد. پلاتونوف همین‌جا داشت داستان زندگی‌اش را، که زندگی دوم ‌ما در این دنیا بود، برایم تعریف می‌کرد. وقتی که میان صحبت‌هایش به معدن «جانکارا» گریز زد، پکر شدم. من خودم گاهی جاهای سخت و بد بوده‌ام، ولی شهرت وحشتناک جانکارا چیزی بود که اینجا و آنجا پیچیده بود.
پرسیدم: "زیاد توی جانکارا بودی؟"
آرام، گفت: "یه سال." پلک‌هایش را در هم کشید؛ چین‌های دور چمش‌هایش بیش‌تر شد – مقابل من پلاتونوف دیگری نشسته بود: ناگهان ده سال پیرتر. ادامه داد:
"ولی فقط اولش بود که سخت بود، دو ماه یا سه ماه اولش. اونجا همه جانی و تبهکارند. من توشون تنها آدم ... باسواد بودم. براشون قصه می‌گفتم. براشون، به قول خودشون، یعنی به زبان مخصوص زندانی‌های دزد، "قصه جور می‌کردم". عصرها قصه‌هایی از «دوما»، «کانـُن» و «ادگار والاس» می‌گفتم. در عوض کمتر کار می‌کردم و به‌ام غذا و لباس می‌دادند. توی یه همچین جایی تنها فایدۀ بلد بودن خوندن و نوشتن همینه - فکر می‌کنم واسه تو هم احتمالا ً همین فایده رو داشته."
گفتم: "نه، نه. واسه من سواد همیشه نهایت خفت بوده- آخرش، ته‌اش. من هیچ‌وقت واسه سوپ قصه نگفته‌ام. اما می‌فهمم چی میگی. ماجرای این «قصه‌گوها» رو شنیده‌ام."
پلاتونوف پرسید: "یعنی که محکوم و رسواییم؟"
گفتم: "نه، اصلا ً. بخشیدن آدم گرسنه خیلی جا داره – خیلی."
"اگه زنده بمونم،" - این حرف ترجیع‌بند بی چون و چرایی بود که همیشه در مورد روز بعد و پس از آن به کار برده می‌شد – " اگه زنده بمونم ... یه داستان در باره‌اش می‌نویسم. راجع به اسمش هم فکرشو کرده‌ام: «ساحر مار». خوشت میاد؟"
"آره. دوست دارم. فقط باید زنده بمونی. مهمش اینه."
آندره فیودورویچ پلاتونوف، متن‌نویس دورۀ اول زندگی خویش، حدود سه هفته بعد از این گفتگو مرد. همان جوری که خیلی‌ها می‌میرند – تبرش را دور سرش چرخاند و کمانه کرد، تعادلش را از دست داد و با صورت روی تخته سنگ‌ها افتاد و پهن شد. سِرُم قندی و داروهای قوی شاید نجاتش می‌داد و به زندگی برش می‌گرداند – یک ساعت، یک ساعت و نیم از درد نالید – ولی قبل از این که از بیمارستان برانکار برسد در سکوت فرو رفته بود. گماشته‌ها جسد آن بیچاره را بردند به سردخانه – یک کیسه پوست و استخوان پرپرکی بود.

پلاتونوف را دوست داشتم، چون علاقه‌اش را به زندگی آن سوی آب‌های آبی و کوه‌های بلند از دست نداده بود، آن زندگی یی که دست ما را از آن قطع کرده بودند و میانمان کیلومترها و کیلومترها، و سال‌ها و سال‌ها فاصله انداخته بودند، زندگی یی که دیگر به سختی به وجودش باور داشتیم – یا بهتر است بگویم فقط آن جور باورش می‌کردیم که بچه‌ها یک آمریکای دور و خیالی را. پلاتونوف، خدا می‌داند چطور، حتی چند تا کتاب هم داشت، و وقتی هوا زیاد سرد نبود، مثلا ً در وسط تابستان، در جولای، در حرف‌هایی که ما را مشغول می‌کرد – مثلا ً این که شام چه جور سوپی داریم یا خواهیم داشت، یا چند دفعه قراره به ما نان بدهند، سه دفعه یا فقط یک دفعه، آن هم فقط صبح – هیچ وقت شرکت نمی‌کرد و ... .
پلاتونوف را دوست داشتم، و حالا می‌خواهم داستانش را بنویسم: "ساحر مار".

آخر کار اصلا ً آخر کار نیست. وقتی سوت می‌زنند، باید وسایلتان را جمع و جور کنید، ببرید تحویل انبار بدهید، صف بکشید و دو دفعه در حاضر و غایب شرکت کنید که تعدادش روزی ده بار است. همراه این حضور و غیاب‌ها باید فحش‌هایی را که نگهبان‌ها به رفقاتان می‌دهند، فریادهای درشتی را که سرشان می‌کشند و توهین‌هایی را که به آنان می‌کنند نوش جان کنید؛ همان رفقایی که هنوز به اندازۀ شما ضعیف نشده‌اند، اما مثل شما خسته‌اند، مثل شما عجله دارند که برگردند و عین شما هر تأخیری عصبانی‌شان می‌کند. تازه باید در یک حضور غیاب دیگر هم شرکت کنید، صف بکشید و پنج کیلومتر پیاده تا جنگل گز کنید و هیزم جمع کنید – درخت‌های قلمستان بغلی را مدت‌هاست که انداخته، سوزانده‌اند. الوارشکن‌ها هیزم را آماده می‌کنند ولی معدنچی‌ها باید هرکدام یک کنده هیزم با خودشان ببرند خانه. خدا می‌داند که این کنده‌های سنگین و نکره را چه طور می‌شود به خانه برد: آن‌قدر سنگین هستند که برای حمل هرکدامشان حتی دو نفر هم کفایت نمی‌کند. برای این الوارها هیچ وقت تراکتور نمی‌فرستند، اسب‌ها هم آن قدر ضعیف اند که از توی اسطبل نمی‌توانند بیرون بیایند. اگرچه تفاوت بین زندگی قبلی و فعلی اسب از تفاوت زندگی قبلی و فعلی انسان بی اندازه کمتر است، اما اسب‌ خیلی زودتر از آدم‌ ضعیف می‌شود. اغلب به نظر می‌رسد، و احتمالا ً درست هم هست، که انسان از درون دنیای حیوانات برخاسته، که انسان انسان شده، و این موجود توانسته به چیزهایی مثل مجمع‌الجزایر کنونی و زندگی ناممکن ما در اینجا فکر کند و آن را بسازد، صرفا ً به این دلیل که تحمل جسمی‌اش بیش‌تر از هر جانور دیگری بوده. آنچه که میمون را مبدل به آدم کرده دستش نبوده، مغز رویانی‌اش هم نبوده، روحش هم نبوده – سگ‌ها و خرس‌هایی هستند که خیلی از آدم‌ها هوشمندانه‌تر و اخلاقی‌تر عمل می‌کنند. موضوع به استفاده از آتش و انرژی هم– که عاملی ثانوی است - ربطی ندارد. انسان در این مرحله هیچ گونه برتری نسبت به حیوانات نداشته، جز این که خیلی قوی‌تر از آب در آمده بوده. معلوم شده که انسان تحمل بدنی و بردباری‌اش خیلی بیش‌تر است. حرف دقیقی هم نزده‌ایم اگر بگوییم که آدم مثل گربه هفت تا جان دارد. درست‌تر این است که بگوییم گربه مثل آدم هفت تا جان دارد. اسب هم حتی نمی‌تواند یک ماه زندگی زمستان را در این جا تحمل کند، توی زمهریر این منطقه و با این همه کار طولانی روزانه در جنگل؛ مگر این که آدم اسب ِ یاکوت* باشد. ولی از طرف دیگر اسب یاکوت اسب حمالی و کاری نیست. قبول دارم که علیق به‌اش نمی‌دهند، و این حیوان مثل گوزن برف‌ها را سُم‌روب می‌کند و از زیر آن‌ها علف‌های خشک سال قبل را بیرون می‌‌آورد و می‌خورد. با این حال این آدم است که زنده می‌ماند. فکر می‌کنید خوراکش امید باشد؟ اما این جا که کسی امیدی ندارد. هیچ کس، جز آدم خل، نمی‌تواند دل به امید ببندد و زنده باشد. به همین دلیل است که در این جا این همه خودکشی هست. نه؛ آن چیزی که آدم را نجات می‌دهد حس صیانت نفس است، مقاومت و سرسختی – سرسختی جسمی – که با آن به زندگی می‌چسبد و تازه عقل و آگاهی‌اش هم تابع آن است. آنچه که او را زنده نگه می‌دارد، همان است که سنگ و خزنده، و درخت و پرنده را زنده نگه می‌دارد. اما انسان محکم‌تر از آن‌ها به زندگی چسبیده است. و تحمل انسان بیش‌تر از هر حیوانی است.
پلاتونوف، در همان حال که کنده به دوش در کنار دروازه انتظار نوبت دوم حضور و غیاب را می‌کشید، به همۀ این چیزها فکر می‌کرد. کنده‌های‌ هیزم تو آمده، ‌تلنبار شده بود، و آدم‌ها ناسزاگویان و تنه‌زنان با عجله به درون آسایشگاه‌های تاریک و چوبی برگشته بودند.
وقتی که چشم‌های پلاتونوف به تاریکی عادت کرد، متوجه شد آن‌ طور هم نبوده که کارگرها همه برای کار بیرون رفته باشند. در ته آسایشگاه، در یک گوشه، بالای تخت‌های چوبی یا بهتر است بگویم چوب‌تخت‌ها، جایی که چراغ نفتی بدون حباب برده شده بود، هفت-هشت نفر دور دو نفر دیگر که مثل سلاطین چهارزانو نشسته بودند، جمع شده بودند و آن دو نفر داشتند ورق بازی می‌کردند؛ وسطشان هم یک متکای چرک و کثیف بود. شعلۀ دودناک و لرزان چراغ بالا آمده بود و لرزه بر سایه‌های دراز انداخته بود.
پلاتونوف بر لبۀ چوبتخت‌ها نشست. شانه‌ها و پاهایش درد می‌کرد و رعشه بر عضلات و اندامش حاکم بود. او را همان روز صبح به جانکارا آورده بودند و اولین روز کارش هم بود. هیچ جای ِ خواب خالی برای او نبود. با خود فکر کرد: "همین الآن بازی تموم میشه و من می‌تونم سرم رو یه جایی پایین بذارم."
بازی تمام شد و مرد سبیلوی سیاه‌مویی که ناخن انگشت کوچک دست چپش را بلند کرده بود به طرف کنارۀ چوبتخت‌ها آمد.
"خوب ... حالا، بذار ببینیم این ایوان ایوانویچ که اونجاس کیه!" و پلاتونوف با سقلمه‌ای که به کمرش خورده بود از جا پرانده شده بود:
"هی! صدات می‌کنن!"
بعد، از دور صدایی بلند شده بود: "خب، پس این ایوان ایوانویچ کوش؟"
پلاتونوف، که چشم‌هایش را در هم کشیده بود، گفت: "من ایوان ایوانویچ نیستم."
"نمیاد، فدچکا!"
"نمیاد!؟"
پلاتونوف هل داده شده بود بیرون به طرف روشنایی.
فدیا، که انگشت کوچک ناخن‌دارش را جلوی چشم پلاتونوف می‌گرداند، از او پرسیده بود: "دوست داری نفس بکشی؟"
پلاتونوف گفته بود: "کی دوست نداره؟"
مشتی قوی و محکم خورده بود توی صورت پلاتونوف و او را از پای در آورده بود. کمی بعد پلاتونوف خودش را جمع و جور و خون را با سر آستین از صورتش پاک کرده بود.
فدیا با مهربانی پاسخ داده بود: "ایوان ایوانویچ، این طرز جواب دادن نیست. حتم دارم تو مدرسه به ات یاد نداده اند اینجوری جواب بدی!"
پلاتونوف جوابی نداده بود.
فدیا گفته بود: "حالا گورتو گم کن برو اونجا کنار سطل ترکمون بکپ. فعلا ً جات اونجاست. کافیه جیکت در بیاد تا خرخره ات رو بچلونیم."
توپ تو خالی نبود. پلاتونوف قبلا ً هم دیده بود که چطور دو نفر را با هوله خفه کرده بودند – در تسویه حساب با چندتا دزد. پلاتونوف همان‌جا روی تخته‌های نمور و گندبوی دراز شده بود.
فدیا خمیازه‌کشان گفته بود: "برادرها حوصله‌ام سر رفته. هیچی نباشه یکی باید کونۀ پاهامو بخارونه."
"ماشکا، آهای ماشکا، بیا پاهای فدیا رو بخارون."
ماشکا، "دزد" خوشروی هیژده ساله، آمده بود جلو و درون باریکۀ نور نمایان شده بود. کفش‌های زرد و پارۀ فدیا را از پای او در آورده بود. جوراب‌های کثیفش را هم با احتیاط بیرون کشیده بود، و، با خنده‌ای ملایم، شروع کرده بود به خاراندن پاشنۀ پای فدیا. فدیا قلقلکی بود، می خندید و می‌جنبید.
فدیا یکدفعه گفته بود: "گم شو. نمی‌تونی بخارونی، بلد نیستی چطوری بخارونی."
"ولی فدیا، من ..."
"گفتم گمشو! پنجول می‌کشی پامو، پوستمومی‌خراشونی. بلد نیستی، نمی‌فهمی."
اطرافیان سر جنبانده، تصدیق ‌کرده بودند.
فدیا ادامه داده بود: "توی کوزوی* که بودم یه یارو «اید» بودش که خاروندن خوب بلد بود. آره داداش. الحق وارد بود که چیکار کنه. یه مهندس."
و فدیا غرق در خاطرات «اید» شده بود که زمانی پاشنه‌های پایش را خارانده بود.
"فدیا، این یارو جدیده چی؟ نمی‌خوای یه امتحانش بکنی؟"
"هه! این سنخ آدم سرش نمیشه چطور بخارونه. ولی باشه ورش دارین بیارینش."
پلاتونوف را آورده بودند جلو، توی روشنایی.
فدیا دستور داده بود: "هی، ایوان ایوانویچ، تو از این به بعد چراغو می‌پایی! شب‌ها هم چوب میذاری تو آتیشدون. آره، صبح‌ها سطل گـُه رو خالی می‌کنی. گماشته نشونت میده کجا خالی کنی."
پلاتونوف مطیع و ساکت گوش مانده بود.
"عوضش، یه کاسه سوپ می‌خوری. یه مشت آشغال سبزی و آب زیپو رو می‌خوام چیکار. خب، حالا برو بخواب."
پلاتونوف در جای قبلی‌اش دراز کشیده بود. کارگران تقریبا ً همه خواب بودند. دوتا دوتا یا سه تا سه تا توی هم چپیده بودند تا سردشان نشود.

فدیا گفته بود: "حوصله‌ام سر رفته؛ شب‌ها خیلی درازند. یکی نیست یه قصه جور کنه واسه مون. توی کوزوی که بودم ... "
"آخه فدیا، این پسره جدیده چی؟ نمیخوای امتحانش کنی؟"
فدیا از دنیای خیالاتش بیرون آمده بود و گفته بود: "بد فکری نیس. بیارش اینجا."
پلاتونوف را آورده بودند جلو.
فدیا با چرب‌زبانی گفته بود: "گوش کن. الآنه یه کم اختیارم دستم نبود."
پلاتونوف از پشت آرواره‌های به هم فشرده‌اش گفته بود: "عیب نداره."
"گوش کن؛ می‌تونی یه قصه جور کنی؟"
برقی در درون چشم‌های مات و گرفتۀ پلاتونوف درخشیده بود. می‌تونست- چه جور هم! در زندان موقع بازجویی تمام هم‌سلولی‌هایش را با قصه‌های «دراکولا» طلسم کرده بود. آن‌ها آدم شده بودند، اما این‌ها؟ حالا مثلا ً باید مثل دلقک درباری دوک ِ میلان می‌شد که اگر خوب لودگی می‌کرد آش می‌خورد و اگر بد کتک؟ ولی یک راه دیگر هم بود. ادبیات واقعی. باید از ادبیات واقعی برایشان تعریف می‌کرد. روشنشان می‌کرد. باید در درونشان علاقه به هنر، علاقه به ادبیات، را زنده می‌کرد؛ حتی این جا، در این اسفل السافلین، باید وظیفه‌اش را انجام می‌داد، به رسالتش عمل می‌کرد. همان گونه که روش همیشگی‌اش بود، نمی‌‌خواست به خود بقبولاند که مسأله، مسألۀ غذا نیست، موضوع، موضوع یک کاسه آش یا سوپ اضافه خوردن نیست، قضیۀ خالی نکردن سطل شاش و گـُه نیست؛ موضوع چیز دیگری است؛ کار، کاری است که ارجمند است. نه نمی‌شد به آن شکل یک فرد روشنگر شد، نه نمی‌شد که دیگر مثل یک کسی شد که پاشنۀ چرک پای یک جانی را می‌خاراند. اما، سرما، کتک‌ها، گرسنگی ... .
فدیا، عصبی، منتظر جواب بود.
پلاتونوف گفته بود: "آررر...ه، می‌تونم." و بعد برای اولین بار در طول آن روز، که روزی سخت بود، تبسمی کرد: "آره. می‌تونم قصه جور کنم."
فدیا، که حالا کیفور‌ شده بود، گفته بود: "خوب پس بیا اینجا؛ بیا بالا؛ بیا یک کمی نون بخور؛ فردا چیزهای بهتر گیرت میاد. بیا این جا؛ بشین اینجا روی پتو، یه سیگار چاق کن."
پلاتونوف، که یک هفته می‌شد سیگار نکشیده بود، پک عمیق، لذت بخش و سوزانی به ته ماندۀ سیگار ماخورکا* زده بود.
"خوب، اسمش چیه؟"
پلاتونوف گفته بود: "آندره."
"خوب، پس که آندره؛ چطوره یه قصه‌ی با حال و دراز بگی که تند وتیز باشه؟ یه چیزی مثل کنت ِ مونت کرستو. از اون آشغالای مربوط به تراکتور نمی‌خوام."
پلاتونوف گفته بود: "مثلا ً بینوایان؛ چطوره؟"
"همون که راجع به ژان والژانه؟ اونو قبلا ً تو کوزوی شنیده‌ام."
" باشگاه سربازان دل* چی، خوبه؟ یا اصلا ً دراکولا؟"
"همون یکی خوبه، همون سربازها ... ساکت، بوگندوها!"
پلاتونوف گلویش را صاف کرده بود.
"در سال هزار و هشتصد و نود و سه، در شهر سنت پطرزبورگ، جنایت اسرارآمیزی اتفاق افتاد... "
وقتی که پلاتونوف دیده بود دیگر نایی ندارد، و دارد صبح می‌شود، گفته بود: "خوب، اینجا فصل اول قصۀ ما تمام می‌شه."
فدیا گفته بود: "عالیه! حال داره، زنده‌س! بیا حالا اینجا پیش ما بخواب. زیاد وقتی واسه خوابیدنت نمونده. سفیده زده. بیرون موقع کار باس یه کمک چشم رو هم بذاری و چرتکی بزنی – باس واسه برگشتن تاب داشته باشی بقیه رو امشب برامون تعریف کنی."
پلاتونوف همان موقع اش هم خوابش برده بود.
کمی بعد همه را برده بودند بیرون سر کار. یک جوانک دهاتی قدبلند شرور، که در تمام طول قصۀ سربازان دل خوابیده بود، هنگام عبور از در، یک سقلمه حوالۀ پلاتونوف کرده و گفته بود: "چشاتو واز کن ببین کجا میری، جونور پست!"
اما یک نفر فورا ً یک چیزی در گوش جوانک نجوا کرده بود.
بعد، وقتی که داشتند به صف می شدند، جوانک قد بلند به سوی پلاتونوف رفته بود و گفته بود: "به فدیا نگو که تو رو زدم. از روی قصدی نبود، برادر. نمی دونستم که تو همون قصه‌گویی."
پلاتونوف گفته بود: "باشه."

*- اسب یاکوت (Yakut) اسب منطقۀ «یاکوتیا» در سیبری است که تصویرش را می‌بینید.
*- کوزوی (Kosoy) ظاهرا ً در اوکرائین است.
* - بدترین نوع سیگار، ظاهرا ً سیگار ماخورکاست که حتی از اشنو هم سوزنده تر و بدتر است.
* - باشگاه سربازان دل ... دراکولا (The Club of the knaves of Hearts … The Vampire) : نخستین "قصه" از مجموعه ای داستانی اثر پی‌یر آلکسی پونسو گرفته شده که در سال‌های 1857 تا 1870 در تحت عنوان درام پاریس یا باورنکردنی منتشر شد و ضد-قهرمان آن مغز متفکر تشکیلاتی جنایت‌پیشه به نام "باشگاه سربازان دل" بود؛ این که پلاتونوف زمان ماجراها را به سال 1893 و مکان را به سنت پطرزبورگ منتقل می کند، نشان‌دهندۀ این است که "قصه‌گویان" اردوگاه کار در این مورد احساس آزادی می‌کرده‌اند. احتمالا ً شالامف اشاره‌ای غیرمستقیم به اثر پوشکین، "بی بی پیک"هم دارد. دومین "قصه" از ومپایر یا دراکولا گرفته شده که جان پولیدوری نوشته است. این اثر زمانی که در سال 1819 چاپ شد، موفقیت عظیمی یافت. ابتدا تصور می‌شد که داستان پولیدوری توسط لرد بایرون نوشته شده است- مترجمان انگلیسی.