سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۷

به من بگو چرا

دکلن گلبریت (Declan Galbraith) خواننده اسکاتلندی در سال ۲۰۰۲در استادیوم اودیسه در بلفاست با خواندن آهنگ "بمن بگو چرا" (Tell Me Why) چشمان بسیاری را به خود خیره کرد. او در آن زمان یازده سال بیشتر نداشت و امروز هفده ساله است. آهنگ مزبور را دکلن با ده هزار کودک دیگر در استادیوم اودیسه اجرا کرد در حالیکه همزمان توسط ماهواره و رادیو ۸۰۰۰۰ کودک دیگر در مدارس سرتاسر بریتانیا بزرگترین ترانه کُر جهان را با او اجرا کردند.
برای شنیدن آهنگ روی لینک زیر کلیک کنید
"بمن بگو چرا؟"
In my dreamدر رویاهایم
Children singکودکان می خوانند
A song of love for every boy and girlترانه ای از عشق برای هر پسر و هر دخترThe sky is blueآسمان آبی است
The fields are greenمزارع سبزند
And laughter is the language of the worldو قهقهه زبان مردم دنیاستThen I wake and all I seeاما بعد از خواب برمی خیزم و آنچه که می بینم
Is a world full of people in needدنیائی است پر از مردم محرومTell me whyبمن بگو چرا؟
Does it have to be like thisآیا باید که اینگونه باشد؟
Tell me whyبمن بگو چرا؟
Is there something I have missedآیا چیزی هست که من آنرا از نظر دور داشته ام؟
Tell me whyبمن بگو چرا؟
Cause I don’t understandچون من درک نمی کنم
When so many need somebody we don’t give a helping handوقتی اینهمه انسان به کسی نیاز دارند و ما دست کمکی به آنها نمی دهیم
Tell me whyبمن بگو چرا؟Every dayهر روز
I ask myselfاز خود می پرسم
What will I have to do to be a manمن چه باید بکنم که چون یک مرد باشم؟
Do I have to stand and fightباید بایستم و بجنگم؟
To prove to everybody who I amبرای آنکه به همه ثابت کنم که من که هستم؟Is that what my life is forآیا این است هدف از زندگی من؟
To waste in a world full of warکه در دنیائی پر از جنگ زندگی خود را هدر دهم؟Tell me whyبمن بگو چرا؟
Does it have to be like thisآیا باید اینگونه باشد؟
Tell me whyبمن بگو چرا؟
Is there something I have missedچیزی هست که من آنرا از نظر دور داشته ام؟
Tell me whyبمن بگو چرا؟
Cause I don’t understandچون من درک نمی کنم
When so many need somebody we don’t give a helping handوقتی اینهمه انسان به کسی نیاز دارند و ما دست کمکی به آنها نمی دهیم
Tell me whyبمن بگو چرا؟

پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۷

لنگستون هیوز.بگذارید این وطن دوباره وطن شود

لنگستون هیوز نامی‌ترین شاعر سیاهپوست آمریکایی‌ست با اعتباری جهانی. به سال ۱۹۰۲ در چاپلین (ایالت میسوری) به دنیا آمد و به سال ۱۹۶۷ در هارلم (محله‌ی سیاهپوستان نیویورک) به خاطره پیوست. در شرح حال خود نوشته است:« تا دوازده ساله‌گی نزد مادربزرگم بودم زیرا مادر و پدرم یکدیگر را ترک گفته بودند. پس از مرگ مادربزرگ با مادرم به ایلی‌نویز رفتم و در دبیرستانی به تحصیل پرداختم. در ۱۹۲۱ یک سالی به دانشگاه کلمبیا رفتم و از آن پس در نیویورک و حوالی ِ آن برای گذران ِ زنده‌گی به کارهای مختلف پرداختم و سرانجام در سفرهای دراز خود از اقیانوس اطلس به آفریقا و هلند جاشوی کشتی‌ها شدم. چندی در یکی از باشگاه‌های شبانه‌ی پاریس آشپزی کردم و پس از بازگشت به آمریکا در واردمن پارک هتل پیشخدمت شدم. در همین هتل بود که ویچل لینشری، شاعر بزرگ آمریکایی، با خواندن سه شعر من ــ که کنار بشقاب غذایش گذاشته بودم ــ چنان به هیجان آمد که مرا در سالن نمایش کوچک هتل به تماشاگران معرفی کرد
اطلاعات بیشتر در باره گستون هیوز - ویکیپدیا
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شودو در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویش‌داشته‌اند.
ــبگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی‌اعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسباب چینی کنندتا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن،
آزادی رابا تاج ِ گل ِ ساخته‌گی ِ وطن‌پرستی نمی‌آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زنده‌گی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق می‌کنیم.
(در این «سرزمین ِ آزاده‌گان» برای من هرگزنه برابری در کار بوده است نه آزادی.)
بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می‌کنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستاره‌گان فراگستر می‌شود؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده‌اند،
سیاهپوستی هستم که داغ برده‌گی بر تن دارم،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته‌ام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبرده‌ام
که سگ سگ را می‌درد و توانا ناتوان را لگدمال می‌کند.
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار،
که گرفتار آمده‌ام
در زنجیره‌ی بی‌پایان ِ دیرینه سال ِسود، قدرت، استفاده،قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوه‌های برآوردن نیاز،کار ِ انسان‌ها، مزد آنان،و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.
من کشاورزم ــ بنده‌ی خاک ــ کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،که با وجود آن رویا،
هنوز امروز محتاج کفی نانم.
هنوز امروز درمانده‌ام. ــ آه،
ای پیشاهنگان!من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بینواترین کارگری که سال‌هاست دست به دست می‌گردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادی‌ترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می‌خوانددر هر آجر و هر سنگ
و در هر شیار شخمی که این وطن راسرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست‌وجوی آنچه می‌خواستم خانه‌ام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانه‌های تاریک ایرلند ودشت‌های لهستان
و جلگه‌های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزاده‌گان» را بنیان بگذارم.
آزاده‌گان؟یک رویا ــرویایی که فرامی‌خواندم هنوز امّا.
آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شودــ
سرزمینی که هنوز آن‌چه می‌بایست بشود نشده است و باید بشود!
ــسرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.
سرزمینی که از آن ِ من است.ــ از آن ِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،که این وطن را وطن کردند
،که خون و عرق جبین‌شان، درد و ایمان‌شان،در ریخته‌گری‌های دست‌هاشان،
و در زیر باران خیش‌هاشانبار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.
آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده‌اند
ما می‌باید سرزمین‌مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا می‌گویم،این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می‌کنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه در اعماق جان من نهفته است.
ما مردم می‌بایدسرزمین‌مان، معادن‌مان، گیاهان‌مان، رودخانه‌هامان،
کوهستان‌ها و دشت‌های بی‌پایان‌مان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گستره‌ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــو بار دیگر وطن را بسازیم!
http://www.poets.ir/?q=node/322

حضرت سلیمان. غزلهای عاشقانه

. غزل غزلها یا نشید الانشاد بخشی خواندنی و زیبا از تورات است . این غزلهای عاشقانه بنا به روایت کتاب مقدس عهد قدیم سروده های حضرت سلیمان ابن داوود پیامبر خداست که در قرن دهم قبل از میلاد می زیسته و بجز ثروت افسانه ای و همسرش بلقیس و قالیچه پرنده و دانستن زبان تمام جانوران و طبعا ملاها!غزلهای عاشقانه را زیبا می سروده است و بر خلاف برخی رسولان اخموئی که توسط ملاها و یا کشیشها و خاخامهای عقب مانده ارائه میشود این پیغمبر اهل دل و عشق بوده است. دو متن در زیر در دسترس شماست که دومی برگردان احمد شاملوست ولی متن اصلی نیز دست کمی از برگردان شاعر بزرگ روزگار ما ندارد و ای کاش خداون متعال تعداد بیشتری از این رسولان شاعر و اهل دل را می فرستاد تا وضع دنیا مقداری قابل تحمل تر می شد وهم عده زادی از بندگان مظلوم خدا وحشتزده و هراسان از دست پیغمبرها و امامها فراری نمیشدند و در گودالهای تاریک بی مسلکی نمی افتادند و هم آدمهائی مثل بن لادن بجای تکرار آیات بکشید و بکشید و بمب منفجر کردن و خونریزی میرفتند وبا شتری و مشک ابی یا شرابی و بربط و عودی در وصف دختران بادیه های عربستان و افغانستان غزل می سرودند و وموجب نمی شدند اینهمه کشت و کشتار راه بیفتد که هنوزهم به قول معروف اول کارست و سر کلفت قضیه زیر لحاف در هر حال این شما و این غزلهای زیبای پیغمبر خدا سلیمان ابن داوود نبی

غزل غزلهای سلیمان ترجمه احمد شاملو

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

هوشنگ شفا. یاغی


یاغی

هوشنگ شفا

برلبانم غنچه ی لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگير و افسرده است
نه سرودی، نه سروری
نه هم آوازی نه شوری
زندگی گوئی ز دنيا رخت بر بسته است
يا که خاک مرده روی شهر پاشيده است
اين چه آ ئينی؟ چه قانونی؟ چه تد بيری ا ست؟
من از اين آرامش سنگين و صامت عاصيم ديگر
من ازاين آهنگ يکسان و مکرر عاصيم ديگر
من سرودی تازه می خواهم.
جنبشی، شوری، نشانی، نغمه ای، فرياد هايی تازه می جويم.
من به هر آيين و مسلک که کسی را از تلاشش باز دارد ياغيم ديگر
من ترا در سينه اميد ديرين سا ل خواهم کشت
من اميد تازه می خواهم
افتخاری آسمانگير و بلند آوازه می خواهم.

کرم خاکی نيستم اينک بمانم در مغاک خويشتن خاموش
نيستم شبکورکز خورشيد روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من که يکجا، يک زمان ساکت نمی مانم
با پر زرين خورشيد افق پيمای روح خويش
من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش می کنم هرروز
جويبارم من که تصوير هزاران پرده درپيشانيم پيدا ست
موج بی تابم که بر ساحل صدف های پری می آورم همراه
کرم خاکی نيستم من، آفتابم، جويبارم، موج بی تابم.
تا بچند اينگونه در يک دخمی بی پرواز ما ند ن؟
تا بچند اينگونه با صد نغمه بی آواز ماندن؟
شهپر ما آسمانی را بزير چنگ پرواز بلندش د ا شت
آفتابی را بخواری در حريم ريشخند ش دا شت
گوش سنگين خدا از نغمه ی شيرين ما پر بود
زانوی نصف النهار از پايکوب پر غرور ما
چو بيد از باد می لرزيد.
اينک آن آواز و پرواز بلند و اين خموشی و زمين گيری؟
اينک آن همبستری با دختر خورشيد
واين همخوا بگی با مادر ظلمت؟
من هرگز سر به تسليم خدايان هم نخواهم داد
گرده ی من زير بار کهکشان هم خم نمی گردد.
زند گی يعنی تکا پو
زند گی يعنی هياهو
زند گی يعنی شب نو، روز نو، اند يشه ی نو
زندگی يعنی غم نو، حسرت نو، پيشه ی نو
زندگی بايست سرشار از تکان و تازگی باشد.
زندگی بايست در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذ يرد.
زندگی بايست يکدم، يک نفس حتی، زجنبش وانماند
گرچه اين جنبش برای مقصدی بيهوده باشد.
زندگانی همچون آب ا ست
آب اگر راکد بماند، چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوی گند می گيرد.
در ملال آبگيری غنچه ی لبخند می ميرد.
آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند.
مرغکان شوق در آئينه ی تارش نمی جوشند.
من سر تسليم بر درگاه هر دنيای نا ديده فرو می آورم جز مرگ
من زمرگ از آن نمی ترسم که پايانی است بر طومار يک آغاز،
بيم من از مرگ يک افسانه ی دلگير بی آغاز و پايان است.
من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم
من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنيده با شد.
من نمی خواهم به عشق ساليان پا بند بود ن
من نمی خواهم اسير سحر يک لبخند بود ن
من نه بتوانم شراب ناز از يک چشم نوشيد ن
من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسيدن
من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه می خواهم.
قلب من با هر تپش يک آرمان تازه می خواهد
سينه ام با هر نفس يک شوق يا يک درد بی اندازه می خواهد.
من زبانم لال حتی يک خدا را سجده کردن
قرن ها اورا پرستيدن نمی خواهم.
من خدای تازه می خواهم
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را
گرچه او رونق دهد آئين مطرود و حرام می پرستی را
من به ناموس قرون بردگی ها ياغيم ديگر
ياغيم من، ياغيم من گو بگيرندم بسوزندم
گر به دار آرزوهايم بياويزند
گر به سنگ ناحق تکفير
استخوان شعر عصيان قرونم را فرو کوبند
من از اين پس ياغيم.
"هوشنگ شفا
"

عبدالغنی معروف الرصافی

معروف رصافی و کتاب شخصیت محمدی
معروف رصافي، فرزند عبدالغني محمود، از شعرا و نویسندگان مشهور عراق در عصر اخير است كه در سال 1875 م . در محلهء رصافهء بغداد چشم به جهان گشود و به سال 1945 به بيماري ذات‌الريه در اين شهر وفات يافت .وي خواندن و نوشتن را در يكي از مدارس جديد آموخت و سپس به مدت دوازده سال علوم مقدماتي را در يكي از حوزه‌هاي علميه نزد استاداني چون "محمود شكري آلوسي" فرا گرفت .اين شاعر كلاسيك عرب در طول زندگي پرفراز و نشيبش به كارهايي نظير تدريس ، روزنامه‌نگاري، ترجمه و نمايندگي مجلس اشتغال داشت .مهمترين اثر او ديوان شعر وي است .از ديگر آثارش يكي "رسائل‌التعليقات " و ديگري "علي باب سجن اءبي‌العلاء" مي‌باشد.بيشتر قصايد ديوانش در موضوعهاي گوناگون سياسي و اجتماعي است .احساسات وطن‌پرستانه و عشق به ميهن در اشعارش موج مي‌زند.وي قوم عرب را به اتحاد و همبستگي و پيشرفت و ترقي و احياي افتخارات گذشته فرا مي‌خواند و نيز طرفدار پيشرفت ملل مشرق زمين است .برخي قصايد وي متضمن شكايت از جور و ستم حكمرانان خاندان عثماني خاصه عبدالحميد دوم نسبت به مردم است .همچنين اشعاري عليه سلطهء استعمارگران انگليسي بر كشورهاي عرب بويژه عراق دارد.تربيت صحيح فرزندان و تشويق آنها به فراگيري علم نيز در دفتر شعر رصافي به چشم مي‌خورد.او كه بعضا" به "شاعر مستمندان و بيچارگان" شهرت يافته، سعي كرده است در قالب داستانهاي منظوم از سويي آلام و دردهاي آنان را به تصوير بكشد و از جانب ديگر به شيوهء تقريري موعظه و پند به انتقاد مستقيم از نارسايي‌هاي جامعه و اصلاح آن بپردازد."معروف " به آزادي زن در شؤون مختلف اجتماعي باور دارد و در بعضي اشعارش اصل حجاب را به باد انتقاد گرفته است
. رصافی بر تهیدستان و بینوایان بسیار مهربان بود و در این موضوع قصائد بسیار ی سروده است که در این اشعار درد ها و مصیبت های آنان را به تصویر کشیده است . مردمش را به مهربانی با آنان و دستگیری از آن ها و کاستن درد ها و غمهایشان تشویق می کرد . قصائد زیر در باره ی موضوعات ذکر شده معروف است :
" الیتیم في العید " – " المطلّقة " – " أمّ الطفل في مشهد الحریق " – " المهجورة "
شاعر در این فن استادی کامل داشت چون خود تلخی زندگی را چشیده بود . و قصیده " الأرملة المرضعة " نمونه ای از اشعار اجتماعی وی می باشد که سرشار از احساس و عاطفه فراوان است . بر همگان روشن است که تنها کسی می تواند جلوه های بد بختی و بینوایی را ترسیم کند که هم ادیب باشد و خود تلخی فقر و ناداری را چشیده باشد وهم شاعر باشد و احساس لطیف و انسانی داشته باشد
از اثار بسیار معروف و جنجال بر انگیز رصافی کتاب شخصیت محمدی یا حل آن معمای مقدس است. الرصافی به دلیل نگرش روشنفکرانه در برابر تعصبات دینی ، به بي ديني و كفر متهم شد در حالي كه وي هيچگاه كافر نبوده است. او بر خرافات و باورهاي نادرست ديني مي تازد و جالب این است که وقتی درخواست ارتداد او را از عالم نامدار شیعه سید ابوالحسن اصفهانی نمودند او پس از خواندن اثار الرصافی گفت او وحدت وجودی است و مرتد نیست.الرصافي در اين كتاب كوشيده است كه با بهره گيري از قرآن كتاب مقدس مسلمانان و اسناد و مدارك معتبر اسلامي بدور از افسانه سرايي و دروغ پردازي ها، بنام حقيقت و تنها در راه حقيقت به بررسي درباره شخصيت محمد و دين اسلام بپردازد. وي بر اين باور است كه الله ، قرآن و اسلام هر سه در وجود محمد تبلور مي يابد و سرچشمه همه آنها شخص محمد است. و از اين رو ست كه او خود را شايسته اين مي داند كه نامش را با نام الله قرين كند تا مسلمانان روزانه پنج بار از او ياد كنند.الرصافي با چيرگي كه به زبان عرب و شناخت كافي كه به اسلام و مسلمانان دارد توانسته حقيقت را از ميان اسناد و مدارك معتبر اسلامي بيرون بكشد و با روشي استادانه ولي ساده و دلنشين خواننده را در راه روشنگري و آگاهي راهگشا باشد
برای مطالعه کتاب می توانید روی لینک زیر کلیک کنید

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

مهدی سهیلی. سرود قرن

مهدی سهیلی

مخوان آواز،اي دختر!
صداي نغمه ي مستانه ات را در گلو بشكن
پسر،آواز عشق انگيز را بس كن
سرود لحظه هاي كاميابي را به دور افكن

***
تو اي دختر كه شور نغمه از لبهات لبريز است
براي نغمه هايت فكر ديگر كن
تواي مرد جوان كز كام ها در سينه ات بانگي طر بخير است
سرود قرن را سر كن

***
بخوان آواز،اما همراه بانگ دلاويزت
بگوش ما رسان شبناله هاي بينوايان را
صداي دردمندان بلاكش را
نواي مبتلايان را

***
مخوان آواز عشق انگيز اي دختر
اگر آواز ميخواني-
بخوان آواز دردانگيز آن مرد نگونبختي-
كه شب بادست خالي مي كند آهنگ كاشانه
و با شرمي غم آلوده-
بجاي نان بپاي كودكانش اشك ميريزد
و غمگين كودكان او-
بگردش در تضرع چون كبوترهاي بي دانه

***
تواي دختر! براي نغمه ي خود فكر ديگر كن
سرود قرن راسركن
سرود مادری تنها كه دور از روي فرزند است
سرود مرد بي آرام زنداني-
که با اميد ديدار زن و فرزند،در بند است

***
سرود سرنوشت كودك بي مادري تنها
كه شب با ديدگان اشكپالا ميرود در خواب
سرود بينوا طفلي
كه باشد خنده اش بي رنگ
دل بي مادرش بيتاب

***
اگر آواز ميخواني -
بخوان ‌آواز درد آلوده ي پيران غمگين را -
كه در پيري تهي دستند -
نفسهاشان توانا نيست -
غروب زندگي در چشمشان پيداست
گه و بيگاه بغضي در گلو دارند -
كوير زندگي در زير پا و كوله بار غصه ها بر دوش
و مرگ خويش را هر لحظه صد بار آروز دارند

***
اگر آواز ميخواني -
سرود دختري بي عشق را برخوان
كه در جانش گل عشقي شكوفا نيست
دلي دارد ولي در چشم اين و آن دلارا نيست
نگاه گرم و دلبندي كه جانش را بر افروزد -
بزير آسمانها نيست

***
پسر، آواز را بس كن
اگر اواز ميخواني -
بخوان آواز آن بيمار بيكس را -
كه چشم بيفروغ خويش را با انتظاري تلخ
براه دوستي ناديده ميدوزد
و از تكضربه هاي پاي هر عابر -
باميد عيادتها -
لبان نيمرنگش ميشود خندان
بشوق آنكه با ديدار، شمعي در دل تنگش بر افروزد
ولي جنبنده اي از حال آن بيمار آگه نيست
بغربت تلخ ميميرد
و مرغ جان او از تنگناي شهر تنهائي -
بسوي كبريا پرواز ميگيرد

***
اگر آواز ميخواني
بخوان آواز غمگين يتيمان را
كه همچون طوطي بي نغمه خاموشند
و بر سر هايشان چتر محبت سايه افكن نيست
بدلها راهشان بسته است

***
اگر آواز ميخواني -
بخوان آواز ان مادر كه از قهر تهيدستي
يگانه كودكش را بر سر راهي، رها كرده است
و با چشمان اشك آلود
سر، سوي خدا كرده است
و با جاني كه بيتا بست -
براي عزت و اقبال فرزندش دعا كرده است
و باغمهاي رنگارنگ -
سوي خانه ميپويد
بهر گامي نگاهي سوي طفلش ميكند غمناك
و زير لب هميگويد:
خدايا، مادري غمگين و تنها، كودكش تنهاست
دلم را بر غمي سنگين شكيبا كن
زمين و آسمانت را بگو با كودكي تنها مدارا كن

***
تو اي دختر،‌سرود قرن را سر كن:
سرود تلخ آن قومي -
كه شهر و خانه شان در زير پاي تانگ ميلرزد
و در مرگ جوانهاشان ز خشم و غصه لبريزند
و فرزند انشان چون برگهاي زرد پائيزي
ز رگبار مسلسلهاي دشمن، بيگنه بر خاك ميريزند

***
سرود مادري ترسان
كه شب هنگام از فرياد بمبي ميشود بيخواب
سرود كشته اي در عرصه ي پيكار
كه ميپوشد كفن بر پيكر او نيمه شب مهتاب

***
تو اي دختر كه شور نغمه از لبهات لبريز ست
براي نغمه هايت فكر ديگر كن
تو اي مرد جوان كز كام ها در سينه ات بانگي طر بخيز است
سرود قرن را سر كن
*****

تا به کی.عاشقانه ای از عبدالغنی رصافی شاعر و نویسنده نامدار عراقی

الی کم
معروف عبدالغنی رصافی

إلى كم تصبّ الدمع عيني وتسكب
وحتّام نار البين في القلب تلهب
(تا به كي چشمانم اشک فرو ریزد
وتا کی آتش جدایی در قلبم زبانه کشد؟!)
وهل لمشوق خانه الصبـــــر
سوى دمعه فهو الدواء المــجرّب
(و آیا برای مشتاقی که صبر بدو خیانت کرده
چیزی جزء اشک این دوای امتحان پس داده وجود دارد)
ألا أن يوماً جرّد البيــــــن
علي به يوم شديج عصبـــصــب
(بدان آنروزی که جدایی شمشیر برکشید
بر من روزی تاریک و سرد بود)
فيا ليـــــت شعري هل أفوز
محيّاً له كل المــــحاسن تنسب
(ای کاش می دانستم آیا به دیدار او
که تمام خوبی به نسبت داده می شود نائل می شوم؟)
وعينيك لا أسلوك أو يصبح
وشمس الضحا في ضوئه تتحجّب
(و به دو چشمت سوگند که تو را فراموش نمی کنم
مگر آن زمان که که ستاره کوچک سها در روز طلوع کند
و خورشد چاشتگاه در نور پنهان گردد.)
فإني كما شاء الهوى بــــــك
وأنت كما شــــــاء الجمال محّبب
(و من آنگونه که عشق می طلبد شیفته تو ام
و تو نیز آنگونه که زیبایی می طلبد دوست داشتنی)
أحنّ إلى رؤياكــــم كلـــــما
نسيـــــم وأبكي كلما لاح كوكب
(هر بار که نسیمی بوزد شیفته دیدار شما می گردم
و هر بار که ستارهای سو سو کن به یاد شما می گریم.)
وأذكركم للشمس عند
ويعـــــــزب عني الصبر أيّان تغرب
( وهنگام طلوع خورشید شما را به یاد می آورم
وآنگاه که آهنگ غروب می کند صبرم لبریز می شود)
لقد بان صبري يوم بينــك إذ
بــه صرف دهر لم يــــــزل يتقلّب
(روز جدایی از تو صبرم از دست برفت
آنگاه که حوادث روزگار که هر روز به چهرهای رخ می نمایند چنین حکم کرد.)
تبصّر خليلي في الزمان فهل
صفا فيه من وقع الشوائب مشرب
ای دو دوست من در زمانه بنگرید
و ببینید آیا آبشخوری را می یابید که از هر شائبه ای پاک باشد.)

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۷

همت کنید ای دوستان.ابوالقاسم لاهوتی

با شعر لاهوتی در حمایت از رزمندگان اشرف
همت کنید!ا
همت کنید ای دوستان
دشمن به میدان آمده
با حرص خرس گرسنه
با مکر شیطان آمده
آمد به قصد جان ما
بر ضد فرزندان ما
این سگ برای نان ما
نزدیک انبان آمده
هاراست، هار این بیشرف
شمشیر هم دارد به کف
یکصف شویم از هر طرف
جلاد انسان آمده
یکسر شده او را زنیم
شمشیر او را بشکنیم
پامال و نابودش کنیم
کو دشمن جان آمده