جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۸

شیخ صنعان. سعیدی سیرجانی

شيخ صنعان*
سعيدی سيرجانی
گــــــــر مريد راه عشقی فکر بدنامی مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
حافظ
آقا سيد مصطفای روضه خوان را تنها گروهی از همشهريان مخلص به خاطر دارند که در سراشيب غم انگيز دوران پيری افتاده اند، و ملال منازل بعد از چهل را با خاطره شيرين جوانی می آميزند.
مرحوم آقا سيد مصطفی از نوادر روزگار خويش بود. سيد نجيب و زحمتکش بی سوادی بود که حرکات بی تکلف و دهن گرم، و از همه بالاتر حرمت جدش او را از شغل پرمشقت خاک کشی به منصب روضه خوانی رسانده و بر عرشه منبرش نشانده بود.
[1]
سيد امی بود و از نکبت خواندن و آسيب نوشتن برکنار. بی آنکه به مدرسه رفته و در زوايای مکتب خانه ای عمر تلف کرده و اواخر عمر به گناه کبيره روشنفکری مغضوب خلق خدا شده باشد، به فيض حافظه قوی در محضر عمه جانش بی بی کلثوم شرح واقعه جانگذار کربلا را با شاخ و برگهای متداول شنيده و به خاطر سپرده بود، و با اين سرمايه هنگفت سخن، بازار ديگر روضه خوانهای شهرمان را از رواج و رونق انداخته بود.
من خود از مجذوبان منبر سيد بودم و در اين لطف سليقه و حسن انتخاب، به فيض طبع تازه جوی همسالانم، تنها نبودم. دلم می خواهد حال و مجالی نصيب افتد تا در اين روزگاری که " مقاله نويسی" از مقوله محرمات است و در رديف گناهان کبيره، با نقل صحنه هائی از حرکات و سخنان سيد به داستانسرائی و نقالی سرگرم شوم و نقش لبخندی بر چهره درهم کشيده شما خوانندگان گرامی بنشانم.
[2]
باری، مرحوم سيد، در همه مجالس روضه خوانی شهر ما شرکت داشت و به قول يکی از رفقا " اطلاع" را بمنزله " دعوت" می پذيرفت و مستمعان مشتاق را از مجلس شنيدنی و دلنشين خود محروم نمی گذاشت. آخر هر جلسه روضه خوانی اگر برای آخوندهای ديگر، مجلس افاضه بود، برای سيد نازنين ما مجلس افاضه و استفاضه هر دو بود. از نخستين لحظات شروع مجلس می آمد و در کنار منبر می نشست و تا رسيدن نوبت، با همه هوش و حواسش سخنان غالبا تکراری همکاران را می شنيد و به خاطر می سپرد و اين بهره اندوزی را در مجلسی ديگر با تغييرات و اضافاتی تحويل مستمعان می داد.[3] تصرفات ذوقی سيد در نقل قصه ها و روايات و اخبار حد و مرزی نداشت، زيرا پای بند کتاب و سندی نبود، فلان داستان مذهبی را افواهی می شنيد، به ميل دل و حکم سليقه خويش در آن تصرفاتي- غالبا دلپذير- می کرد و بازش می گفت، بی آن که اعتنائی به اعتراض همکاران و ريشخند مدعيان داشته باشد.
نخستين دوره آشنائی من با نام بلند آوازه " شيخ صنعان" و سرگذشت عاشقانه عبرت آموزش در محضر وعظ و پای منبر سيد آغاز گشت.
اين داستان دلنشين را در حوالی ده سالگی بارها از زبان گويا و دهان گيرای مرحوم سيد شنيدم و به فيض ذوق افسانه پسند کودکی چنان بر دلم نشست که نه تاراج بی رحم روزگار موفق به محو آثار آن گشت و نه روايات ديگر اين داستان از اديبان و شاعران نامور توانست از جلوه و جلال آن بکاهد. " خليل من همه بتهای آرزوی بشکست".
حتی شيخ عطار هم با همه جادو سخنی و لطف تعبير و تلميحات عرفانی نتوانست طبع دهاتی و مزاج افسانه پسند مخلص را از روايت سيد منصرف و به منظومه نامدار خويش منعطف سازد.
داستانی که از مرحوم سيد مصطفی شنيده ام با منظومه ای که قريحه تابناک "عطار" آفريده است مختصر اختلافی دارد، و به همين دليل عين روايت مرحوم سيد را- تا آنجا که حافظه ام مدد رساند- برای شما نقل می کنم، بدين اميد که خوانندگان نکته سنج آن را با منظومه شيخ صنعان در " منطق الطير" عطار مقابله کنند و به داوری بنشينند.
[4]

شيخ و مسيو
شيخ صنعان پير عهد خويش بود، خانقاهی داشت و دم و دستگاهی و مريدان مطيع و فرمانبرداری که هريک دانه اش معادل يک فروند هواپيماي جمبوجت ۷۴۷ ارزش دارد.
[5] کار شيخ بزرگوار ارشاد مريدان و تامين صوفيان از محل نذر و نذورات مردم معتقدی که به مصداق " دنيا مزرعه آخرت است" می خواستند در آن جهان هم مرفه و آسوده بسر برند و در شمار " هم فيها خالدون" باشند.
در همسايگی خانقاه شيخ، باغی بزرگ بود، و در دل اين باغ کاخ سربه فلک کشيده ای، و در درون اين کاخ يک عدد " مسيو"ی کافر خدانشناس.
[6]
کاروبار مسيو " سکه" بود. باغ وسيع و پرميوه ای در اختيار داشت، صدها غلام و کنيز دست بر سينه و کمربسته خدمتش بودند. سرداب خانه اش پر از " خم های خسروی" بود، سگ های درنده ای از قصر فرعونيش محافظت می کردند ، علنا شراب می انداخت و مطرب و رقاص به حضور می طلبيد و می گساری می کرد و از مسلمانان دور و برش پروائی نداشت. از اينها بدتر وجود خوک دانی کثيف و دماغ آزاری در گوشه باغش، با دهها خوک نر و ماده و کوچک و بزرگ، جان اهل محل را به تنگ آورده بود.
خوکها آزادانه در فضای باغ می گشتند، شاخه های نورس و نهال های تازه پا را با فشار تنه گندآلود خود درهم می شکستند. بی هيچ پرهيز و پروائی وارد استراحتگاه خدمه می شدند و اطاق را به لجن می کشيدند، و احدی جرات نداشت به خوکهای مردم آزار و خود راضی بگويد بالای چشمتان ابروست.
مردم محله و حتی ساکنان و خدمه قصر از زورگوئی و کثافت پسندی مسيو به جان آمده بودند، اما از عواقب وخيم يکی دو اعتراض ملايم عبرت گرفته بودند و می سوختند و می ساختند و دم نمی زدند، در انتظار اين که فرجی برسد و فرصتی پيش آيد تا دمار از روزگار مسيو و خوکهايش برآورند.

عروس مسلمان در سرای کافر
جناب شيخ صنعان هم دل خوشی از " مسيو" نداشت، گويا، مرد لامذهب خيره سر تجاوزی به موقوفات شيخ کرده بود و از اين بدتر گاهی خوکهای پوزه آلود نامبارک قدمش، از " راه آب" مشترک وارد خانقاه می شدند و فضای مقدس و خاک متبرک آن را می آلودند. به همين دليل حضرت شيخ غالبا در پايان مجالس ذکر و سماع نفرينی نثار وجود منحوسش می کرد. تا اينکه روزی آوازه در شهر افتاد که مسيو عروسی تازه آورده است، و اين خبر وحشت انگيز دهان به دهان گشت که مرد خارج از مذهب دختر زيبای يکی از رعايای مسلمان خويش را با حقه بازی و تهديد و تطميع به حرمسرای خود برده است.
خبر در حکم زلزله بود و ارکان شهر و محله را به لرزه انداخت و بيش از همه شيخ صنعان را، آخر او پير طريقت بود و پاسدار قوانين شريعت. به هيچ قيمتی نمی توانست زنده باشد و ببيند که مخدره عفيفه مومنه ای در حباله نکاح کافر از سگ نجس تر خدانشناس درآيد، و اين واقعه شوم را با لطمه هراس انگيز که بر بنيان شريعت خواهد زد تحمل کند.
شيخ بی آنکه چشمش به جمال دختر افتاده باشد، فرياد واشريعتا برداشت و صوفيان خانقاهی و اهل شهر را به جنگ مسيو بسيج کرد. مردم صافی اعتقاد، برآشفته از اين واقعه، گرداگرد باغ مسيو را گرفتند و پيغام دادند که هرچه زودتر بايد دختر مسلمان را به خانه پدرش بفرستد، وگرنه باغ شدادی و قصر فرعونيش را بر سر منحوسش خراب خواهند کرد.
مسيو که خود را در بن بست مرگ آفرينی احساس کرده بود، يکباره اشتلم های هميشگی خود را فراموش کرد و با لحن متضرعانه ای پيغام فرستاد که " غلط کردم، دختر را به خانواده اش تحويل می دهم، دست از جانم برداريد!".
اما خلق جوشان و خروشان که سينه ای مالامال کينه داشتند و از تجاوزها و مردم آزاری های مسيو و خوکهايش زندگی خود را تباه شده می ديدند دست از محاصره برنداشتند. علاوه بر اين، تنی چند از رندان زيبا پرست خانقاهی و چند نفری از لشوش و الواط شهر- که با نيم نگاهی صورت نازنين " قدرت خانم" را ديده
[7] و يا وصف جمالش را شنيده بودند و از اين " نمد" بلوا به انتظار " کلاه" غنيمتی بودند، نگران از اينکه مسيوی وحشت زده دختر را روانه خانه پدرش کند و دل مشتاق آنان را حرمان زده سازد، مردم را به پايداری تشويق می کردند و از جناب شيخ که پيشاپيش صفوف صوفيان به جنگ مسيو آمده بود می خواستند که به هيچ قيمتی از در مذاکره و مصالحه درنيايد. در اين پافشاری مردم شهر و خدمه باغ نيز همداستان بودند، گروهی به دليل نفرتی که از خوکدانی مسيو داشتند و زجری که از تجاوز خوکهايش کشيده بودند و جماعتی به سودای خمهای خسروی و دم و دستگاه شاهانه قصر پرتجمل و با شکوه مسيو.
اما، شيخ صنعان مردانه به جنگ آمده بود و فارغ از جمال دلفريب زن و سودای مال و پروای خوکها، می خواست در راه خدا جهادی کرده باشد و صفحه خاک را از وجود آلوده کافر پاک گرداند.

در اينجا صدای گرم آقا سيد مصطفی شور و حرارتی ديگر می يافت، با چنان تعبيرات و هيجانی صحنه جنگ را مجسم می کرد که گوئی شخصا در آن حضور داشته و حتی از فرماندهان اصلی حمله و هجوم بوده است. دريغا که قلم بی رمق و بی نوای من، از لحن گيرا و تعبيرات بديع مرحوم سيد بی بهره است، و شما خوانندگان عزيز بايد اين قسمت را با مدد خيال سبک سر خويش صحنه آرائی کنيد و به تماشا بنشينيد.
سيد نازنين ما، پس از شرح جنگ و غلبه ياران شيخ و شکست و فرار مسيوی خدانشناس و غارت اندوخته ها و کشتار خوکهايش، به بزنگاه داستان می رسيد که صوفيان و فداييان شيخ به حرمسرای مسيو داخل شده اند و چادری بر سر قدرت خانم انداخته اند و او را کشان کشان به صحن حياط آورده اند، بدين نيت که به خانه پدر بازش گردانند و بدست خويشانش بسپارند.
دنباله داستان را از زبان سيد بشنويد:



آشوب قلندران و اوباشان
" بيچاره عورتينه عفيفه"
[8] را به حضور شيخ آوردند. شيخ شادمان از اين که مسلمان را از چنگ کافر نجات داده است وشريعت مقدس اسلام را از خفت و خواری پيراسته و فرمان خداوندی را اجرا کرده است، رو به صوفيان کرد که " ببريد، اين مخدره عفيفه را به دست اهل و کسانش بسپاريد". مردم هيجان زده متعصب با صدای بلند صلواتی فرستادند، و در ميان انبوه جمعيت راهی گشودند تا دختر را به خانه اش برسانند.
در اين اثنا چند نفری از قلندران خانقاهی که دل در هوای دختر داشتند و در آتش اين بلوا، خيالها پخته بودند، در برابر شيخ صنعان زانو زدند و دستار از سر گشودند و فرياد وااسلاما برآوردند.
شيخ حيرت زده پرسيد که " چه می گوئيد؟ مگر نبايد دختر را به خانه اش ببرند و به دست کسانش بسپرند؟"
يکی از قلندران که حياتی کمتر و روئی بيشتر از ديگران داشت فرياد زد که " ای شيخ بزرگوار، آيا غيرت و حميت اسلامی تو اجازه می دهد که اين عفيفه عورتينه بی پشت و پناه را به دست مردمی بسپاری که قدرت نگهداريش را نداشتند؟"
صوفی ديگری به کمک رفيقش آمد که " خويشان و کسان دختر لياقت نگهداری او را ندارند، به محض اين که به خانه رفت او را کافر ديگری می فروشند."
سومي- با اشک و آه- به تائيد آن دو برخاست که " در اين صورت حضرت شيخ جواب خدا را چه خواهد داد؟"
از نام خدا لرزه ای بر اندام شيخ نشست. به ياد عمری طاعت و عبادت افتاد که محض رضای خدا کرده بود. خود را بر دو راهی عجيبی گرفتار ديد. اگر دختر را بدست کسان نالايقش بسپارد چه بسا باز نصيب کافری گردد، اگر نسپارد با او چه کند؟ و در کجا از او نگهداری نمايد. خانقاه قلندران دلق پوش و درويشان " من تشا" بر دوش که جای نازنينان نازکدل نيست.

در اينجا مرحوم سيد اشاره مفصلی داشت به شيرين کاريهای شيطان و ولعی که برای فريب و گمراهی مومنان دارد، و قدرت خدادادی که از روز الست نصيبش شده است تا به هر صورت و هر هياتی که بخواهد درآيد و براحتی مردم پاک و خداپرست را وسوسه کند و به درکات جهنم بکشاند.
مرحوم سيد، اين بزنگاه داستان را برای موعظه انتخاب کرده بود و با شرح کشافی درباره جلوه های شيطان به مستمعين سراپا شوق و انتظار، هشدار می داد که مواظب دوروبر خودشان باشند و از شر وسواس خناس به رب الناس پناه برند و در مواضع قدرت اطرافيان خويش را بپايند که مبادا شيطان در قالب دوستی و هيات مريدی رفته باشد به قصد فريب آدميزاده مغرور خوشباور.
سپس با لحن محزون و آواز دو دانگی که داشت، اين بيت مثنوی را زمزمه می کرد که : " ای بسا ابليس آدم رو که هست..." و به محض آنکه آثار خستگی و بی حوصلگی را در چهره از نصحيت گريزان مستمعين مشاهده می کرد، به سراغ داستان می رفت.



شيرنکاری شيطان
شيطان عليه ما عليه که ديد در اين ماجرا سرش بی کلاه مانده است و نزديک است که دختر را به کسانش بسپارند، در هيات مريدی از صوفيان خانقاه ظاهر شد و فريادش را بلند کرد: " البته، حق با حضرت شيخ است، بايد دختر را به خانواده اش تحويل دهيم. وظيفه دينی ما نجات دختر مسلمانی بوده است از چنگ کافري. الحمدالله که وظيفه خود را انجام رسانده ايم " با گفتن اين کلمات به دختر در چادر پيچيده نزديک شد و با نهيبی قلندران و صوفيان را از گردش به کناری زد و از روی چادر بازوی او را گرفت و کشان کشان به حضور حضرت شيخ آوردش بدين بهانه که تشکری کند و رهسپار خانه اش گردد.
وقتی که دختر را نزديک شيخ آورد و با ظرافتی شيطنت آميز گوشه چادر را از جمال بی مثال عليامخدره کنار زد و جناب شيخ صنعانی که عمری را صرف رياضت و مجاهده و ترويج طريقت و اصلاح خلايق کرده بود و کار اعتماد به زهد و طاعتش به مرحله ای رسيده بود که در قنوت نماز به جای " الهنا عاملنا بفضلک و لاتعاملنا بعدلک" می خواند " الهنا عاملنا بعدلک..." با نخستين نگاه زن، لرزه ای بر اندامش افتاد و عرق سردی بر پيشانی " سفته بسته اش" نشست و قطرات درشت عرق از لای " محاسن" انبوهش سرازير شد.
قلندران خانقاهی که شيخ را چون نگين انگشتری در ميان خود گرفته بودند با نگاهی زيرچشمی و به فيض " فراست مومن" ما فی الضمير شيخ را خواندند و در يک لحظه همصدا فرياد برداشتند که " چه می‌گوئيد؟ مگر می‌توان زنی بدين بيچارگی و وحشت زدگی را به دست کسان نالايقش سپرد؟ جواب غضب خدا و حساب روز جزا را چه می‌دهيد؟"
اجامر و اوباش که در فاصله ای ايستاده و برق النگوهای طلا و سينه ريز مرواريد زن دلشان را به هوس انداخته بود قمه ها را کشيدند و با قلندران و صوفيان همصدا شدند که " ابدا رضايت نمی‌دهيم که او را به خانواده اش تحويل دهيد، ما بوديم که خانه را بر سر مسيو خراب کرديم و از سگهای نگهبان و خوکهای کثافت خورش نترسيديم و پيش رفتيم و خون داديم، حالا زن را رها کنيم برود و به چنگ مسيوی ديگری بيفتد؟ مسلمانی کجا رفته ديانت چه شده".
مردم معمولی شهر که نه دل خوشی از قمه کش ها داشتند و نه علاقه و ارادتی به قلندران خانقاهی، وانگهی چيزی از مقوله حس ششم آنان را از سکوت رضايت آميز شيخ با برق نگاه مشتاقانه ای که از اعماق چشمانش می درخشيد و از جاروجنجالی که قلندران و قداره کشان راه انداخته بودند، بحيرت و ترديد افکنده بود نمی دانستند چه بايد بگويند و چه بايد بکنند.
در اين اثنا بازرگانی از محترمان و خوشنامان شهر پيش آمد و بدين نيت که غائله را فرو نشاند و " عيال عورتينه" را از تجاوز قداره کشان و رندان خانقاهی نجات دهد، داوطلب شد که موقتا از عليا مخدره در خانه خودش نگهداری کند تا سر فرصت گروههای مختلف بنشينند و به مقتضای شرع فکری بحالش کنند.
شيخ صنعان که به تقوای تاجر معتقد بود، اين دعوت را پذيرفت و مردمی که با سوابق خوشنامی و بی غرضی بازرگان آشنائی داشتند با صلوات بلندی از اين پيشنهاد استقبال کردند و " عيال عورتينه" را به او سپردند و خود با فراغ خاطر به سراغ کار و زندگی خويش رفتند.

خدا رحمت کند مرحوم آسيد مصطفی را. وقتی که به اينجای داستان می رسيد، منبرش حرارت و لطف ديگری پيدا می کرد. حضرتش چون عمری ميان مردم گذرانده و با نقاط تاريک و روشن روح بشر آشنا شده بود، با طول و تفصيل شرحی می داد از حالات درونی شيخ صنعان در لحظه تحويل زن به دست بازرگان. سپس می پرداخت به توصيف نخستين شبی که بعد از ماجرای غارت خانه مسيو بر جناب شيخ گذشته است و ساعتی که حضرت شيخ به عادت هميشگی در مجلس ذکر و سماع صوفيان قدم گذاشته و آداب و رسوم خانقاهی را به شيوه معمول و معتاد بجا آورده، اما همه هوش و حواسش متوجه خاطره ای بوده است که از برخورد آن نگاه ايمان سوز و دو چشم عابدفريب بر لوح ضميرش نشسته بود.
در اين جا مرحوم آسيد مصطفی با چنان ظرافتی به شرح حالات نفسانی شيخ می پرداخت که گوئی شخصا عمری عاشق بوده است و شرح عشق و شوريدگی خويش را در قالب حديث ديگران می ريزد و به مستمعان تحويل می دهد.
بنده نويسنده چون از لطف کلام مرحوم سيد بی بهره ام دريغ می دانم سخنان ظريف او را در قالب کلمات بی جان و سردی بريزم که در انبار متروکه ذهنم انباشته است.
به همين دليل از اين مقوله صرف نظر می کنم و بجای نقل حالات نفسانی شيخ به شرح واقعات می پردازم.


ذکر" يا قدرت"

مرحوم سيد می گفت:
در آن شب حلقه ذکر صوفيان به شيوه معهود تشکيل شد، اما شيخ صنعان در محفل مريدان خانقاه ذکری گرفت که بکلی بی سابقه بود. در شبهای ديگر ذکر مجلس يکی از اسماء عزيز خدا بود، از قبيل يا قدوس، يا سبوح، يا مولا... اما ذکر آن شب را شيخ " يا قدرت" انتخاب کرد و با شور و حرارتی " يا قدرت يا قدرت" زد و مريدان بحکم عادت، گفته او را تکرار کردند.
در اين ميان صوفی ساده لوحی از ذکر تازه حيرت کرد و در اثنای ذکر سر به گوش رفيقش گذاشت و پرسيد " مگر قدرت هم از اسماء الهی است"؟ " رفيق کنار دستی که در بی خبری و دير فهمی دست کمی از او نداشت، پرخاش کنان جوابش داد که " مريد حق ندارد در کار مراد دخالت کند، فوری استغفار کن و خيال بد به ذهنت راه مده". صوفی سومی که به برکت استراق سمع پی به گفتگوی آن دو برده بود، لحظه ای در فکر فرو رفت و حق را به جانب مريد نخستين داد و در بحث دخالت کرد که " بگذاريد اين سئوال را از خود شيخ بکنيم، بگمانم اشتباهی رخ داده باشد".
وقتی که ذکر تمام شد و صوفيان آرام گرفتند، مرد سومی با نهايت وسواس و احترام، سينه خيز به حضور شيخ آمد و در برابرش سه بار به خاک افتاد و گوشه تخت پوست شيخ را بوسه زد و با شرح مفصلی در عذرخواهی از جسارتی که مرتکب خواهد شد سوال کرد: " مگر قدرت هم از اسماء عظمای الهی است؟" شيخ که متوجه انحراف ناخواسته ذهن خود شده بود، خواست لب بگشايد و استغفار کند، که يکی از قلندران به دادش رسيد و چنان نهيبی بر سوال کننده زد که همه ماستها را کيسه کردند و به پچ پچ ها و ترديدها خاتمه دادند.
قلندر غريد که " تو مردک بی خبر از آداب خانقاه، تو ابله بی اطلاع از رسم و راه طريقت، چگونه به خودت اجازه دادی در کار مرشد ترديد کني؟" و سپس در حالی که يقه پيراهن خود را چاک می داد و خاک بر سر می کرد، با لحن ملامت آميزی صوفيان را مخاطب قرار داد که : " شما بی غيرتها نشسته ايد و می بيند که به مرشد توهين می شود و از جايتان نمی جنبيد؟ ای کافرها! ای مرتدها!" با اين عبارت، يکباره رندان خانقاهی بر سر مردک ريختند و صوفيان هم به اقتدای از رندان وارد معرکه شدند. دست و پای مرد مرتد را گرفتند و به حياط خانقاه بردند و لحظه ای بعد هريک با تکه گوشتي- به عنوان غنيمت جهاد- به مجلس آمدند و ذکر " ياقدرت" را آغاز کردند.


ترديد شيخ و تلقين قلندر

شيخ صنعان که از اين ماجرا يکه خورده بود و به هيچ وجهی با کشتن صوفی ساده بی گناه موافق نبود، در تنگنای حيرت افتاد که با قلندر عربده جوی خونخوار چه کند؟ اگر به جرم ريختن خون نامشروع بی گناهی سزاوار قصاصش داند و فرمان به قتلش دهد " کوکبه سروري" شکسته خواهد شد و صوفيان پيکار جوئی که " چشم بر حکم و گوش برفرمان او نهاده اند" به دلسردی از پيرامونش پراکنده خواهند گشت، و هم کيشان " مسيو" مجال شورش و انتقام خواهند يافت.
اگر ديده را ناديده گيرد و از خون صوفی بی گناه بگذرد، به فرض آنکه نامش را در رديف شهيدان خانقاه بگذارد، جواب خدا را چه خواهد داد.
بار ديگر ياد خدا لرزه ای بر تاروپود هستی شيخ افکند، مصمم شد برخيزد و بساط قلندر بازی را درهم ريزد و ترک خانقاه کند و سربه کوه و بيابان بگذارد و بقيه عمر را دور از رندان فرصت جوی و قلندران بی پروا، با ياد حق بگذراند و به عبادت بپردازد، که برق چشمان دلربای " قدرت خانم" بر " طور" جانش تابيدن گرفت و ياد منظره نيمروزی در خاطرش زنده گشت و فشار سهمگين پنجه هوس را در اعماق دل سودا زده خويش احساس کرد و سرد و بی اراده بر تخته پوست خود افتاد.
قلندر معرکه گير که نبض به تپش افتاده شيخ را در دست " فراست" داشت، و خود را به فيض حرمت شيخ و برکت رواج خانقاه در آستانه وصال ديد، بدين نيت که مرشد را از هرعکس العمل ناموافقی منصرف کند و شکوه خانقاه درهم نشکند. به نطق غرائی پرداخت در سرزنش خامان و ملامت مدعيان که : " مرشد مستقيما با حضرت "هو" مربوط است و هرچه گويد و هرچه کند خير محض است. مريدان را نرسد که در کار پيرچون وچرا کنند و از حضرتش دليل و برهان بخواهند."
سخنان پرشور و حرارت او را قلندران ديگر که دور شيخ حلقه زده و از صوفيان جدايش کرده بودند، با " هوحق" از دل برآمده ای تاييد کردند، با گفتن " ناز نفست، گل مولا!" به عنوان علامتی تشويقش کردند که به اصل مطلب پردازد.


هجوم قلندران

قلندر، گريزی به فتوحات آن روز صوفيان زد که چه حرمتی نصيب خانقاه کرده است و چه هيبتی در دل منکران افکنده است، و در پی آن هشداری به صوفيان مجذوب که " جهاد امروز درويشان ناقص است و مادام که تکليف قطعی " عفيفه مومنه" روشن نگشته ناموس طريقت در خطر. درست است که مخدره مسلمه را از چنگ کافری نجات داده ايم و به خانه مسلمانی فرستاده ايم، در اين واقعيت هم ترديدی نيست که شخص تاجر مرد با تقوای ناموس پرست خوشنامی است، اما، اما".
در اينجا قلندر مکثی کرد و با تکرار کلمه ترديد آفرين "اما" زهر وحشت و هراسی در مجلس پاشيد و شعله نگرانی و وسواسی بر جان مرشد زد. و لحظاتی چند شاهد تاثير مستقيم و نفس بر دومين "اما" ی خويش در وجنات شيخ بود، و پيش از آنکه شيخ صنعان بی صبرانه جويای علت شود، دنباله سخن را در دست گرفت:
- " اما، همه نگرانی من از خانه بی درودروازه بازرگان است و از خدمه و فرزندان او که به هرحال نه معصوم اند و نه از اولياء و مقربان خدا، چه معلوم که هم الان، در همين لحظات و دقايق که ما و شما فقيران بارگاه کبريائی و مردان راه حق گرم ذکر و طاعت و عبادتيم، در خانه بازرگان فسقی صورت نگرفته و يکی از خويشان و بستگان تاجر محترم بسراغ مخدره عفيفه بی پناه نرفته باشد و به او تجاوز نکرده باشد".
بيان اين سخن دل اهل مجلس را به لرزه افکند و بيش از همه دل سودازده شيخ صنعان را، از گوشه خانقاه صدای قلندر ديگری برخاست که:
" ما با اين عمل مرتکب اشتباه بزرگی شده ايم. بايد زن را به خانقاه می آورديم و خودمان از او نگهداری می کرديم. مگر تقوی و صلاحيت اهل خانقاه از تاجران بازار کمتر است".
پيرمردی از صوفيان وارسته جهان ديده پرخاش کرد که : " چه می گوئيد؟ آوردن زن زيبائی به خانقاه همان است و بردن آبروی خانقه همان. بيچاره ها! چنان ذوق زده شده ايد که هيچ قيد و بندی را رعايت نمی کنيد". دنبال سخن صوفی پير در فرياد اعتراض قلندران و رندان خانقاهی گم شد و پيرمرد کشکول ومن تشايش را به طرف جماعت پرت کرد و گريان و افسرده خانقاه را ترک گفت. رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
قلندران که مجلس را بی مزاحم ديدند، ديگر باره توجه صوفيان را به سرنوشت زن جلب کردند. از هرگوشه مجلس صدائی برخاست که : چه بايد کرد؟ قلندر نابکار با لحن معصومانه و دلسوزانه ای گفت: بهتر آنست جماعتی از صوفيان امشب را به خانه بازرگان روند، و گرداگرد اطاق قدرت خانم کشيک بدهند و مواظب باشند که خدای ناکرده کسی از کسان و بستگان تاجر قصد تجاوزی نداشته باشد".
جماعت صوفيان با صدای بلند اين پيشنهاد خداپسندانه را تاييد کردند و هريک با چوب و چماق راهی خانه بازرگان شدند.
دراينجا هم مرحوم سيد به مقتضای مجلس شرح کشافی می داد در توصيف تقوی و خداشناسی بازرگانان، و اينکه اگر تجار محترم نباشند و با نفقات خود بمردم مستحق و بی پشت و پناه و علی الخصوص اولاد رسول کمک نکنند، دنيا زيرورو خواهد شد و آسمان به زمين خواهد آمد. سپس اگر تاجر سرشناسی در مجلس بود گريزی به نام او می زد و شرحی از خيرات و مبرات او می گفت و دعای خير بدرقه راهش می کرد. تاجر باشی هم موظف بود در مقابل دعای البته مستجاب در فردای آن شب " آميني" بگويد. " آمين" تجار هم از حلبی روغن و کيسه ای برنج تجاوز نمی کرد!
سپس مرحوم سيد، مستمعان مشتاق را در عالم خيال و به فيض لحن شيرين افسانه پرداز خود به خانه بازرگانی می برد که مسئوليت نگهداری قدرت خانم را موقتا پذيرفته است.
خدايش بيامرزد چنان منظره ای مجسم می کرد از لوطيان و صوفيانی که نصف شب با سلام و صلوات و به عنوان ادای وظايف دينی و حفظ ناموس عورتينه بی پناهی به خانه مرد محترم ريخته اند، که من با مدد خيال سبکسر کودکی خود را در دل واقعه احساس می کردم و می خواستم برخيزم و گردن آن لوطی را که هر لحظه و ساعت به زن بيچاره عشقی می رساند، بشکنم. منظره رندی در چشم خيالم مجسم می شد که وارد اطاق زن بينوا شده است و با اشتلم بر او می تازد که چرا روی و مويش را درست نپوشانده است و در عين اين تعرض چشمکی هم به عليامخدره می زند. به ياد صوفی خشکه مقدس اما هرزه چشمی می افتادم که دستهايش را تا آرنج در سينه عفيفه عورتينه فرو برده است که مبادا بطری شرابی آن زيرها پنهان کرده باشد. از تصور اينکه الواط و اراذل نيمه شب به خانه بازرگان ريخته اند و به بهانه حفظ ناموس به همسر و دختران و عروسهای مردم محترم نيز تجاوز می کنند و عشقی می رسانند، خون در شقيقه هايم بشدت می کوبيد.
درآن سالهای کودکی و بی تجربگی، اين سوال بر صفحه ذهنم می نشست که چرا تاجر باشی محترم اينهمه تحمل تجاوز و خواری کرد و دست قدرت خانم را نگرفت و به خانقاه جناب شيخ صنعان نبرد و اين تحفه نظنز را دو دستی تقديم آقا نکرد، تا شر اجامر و اوباش را از زندگی محترم و آرام خود کوتاه کرده باشد؟
دريغا که اين سئوال برای هميشه بی جواب ماند و آسيد مصطفای عزيز سالهاست رخ در نقاب خاک کشيده است و وجود ندارد تا به نحوی مرا قانع و مجاب کند.


در خلوت سرای خاطر شيخ

از چون و چرا بگذريم و به تعقيب ماجرا بپردازيم. آسيد مصطفای خدابيامرز، بعد از شرح مبسوطی که درباره خانه بازرگان می داد و دخالت های رندان و صوفيان و اجامر و اوباش ولايت در کار و زندگيش، و بدين وسيله صحنه آشفته درهم ريخته ای پيش چشم خيال مستمعين می گسترد، ناگاه با مهارت نقالان قهوه خانه ای و افسانه سرايان معرکه گير، جماعت هيجان زده را به همراهی ناطقه توصيف گر خود به خلوتسرای خاطر شيخ صنعان می برد و زاويه ای از خانقاه را مجسم می کرد با شيخ دربه روی بسته از خلايق گسسته به سجود رفته اش، با دل بهانه جوی سودازده ای که می کوشد براهش آورد و بذکر پروردگارش متوجه کند، اما دل سودائی چون اطفال بازيگوش سرمی پيچد و فارغ از هوای بهشت و پروای دوزخ به ياد دو چشم لوند و افسونگر قدرت خانم است. در گوشه ای از اين صحنه شيطانی را مجسم می کرد که چون اجعل معلق بالای سجاده شيخ ايستاده است و با لبخندی ظفر آميزی که بر گوشه لب دارد گرم وسوسه افکنی است.


شيخ و شيطان

قصه زيبای منظومی که آسيد مصطفی با لحن گرم و گيرايش از گفتگوی شيخ و شيطان ساخته بود، اگر در آن روزگار ضبط و ثبتش کرده بوديم امروزه از شاهکارهای ادبيات فارسی محسوب می شد. چيزی بمراتب بالاتر و دلنشين تر از مناظره خسرو و فرهاد نظامی بود. دريغا که آفت پيری بر حافظه ناتوان من تاختن آورده است. ای کاش همشهريان صاحبدلی که چون من مشتری پروپا قرص منبر آسيد مصطفی بودند همت کنند و هر بيتی که از اين مناظره بديع به خاطر دارند برايم بفرستند تا با مدد حافظه دوستان از محو اين قطعه لطيف ادبی جلوگيری کنيم و در تجديد چاپ اين نوشته بکارش بريم. مضمون قسمتی از اين مناظره تا آنجا که به يادم مانده چيزی از اين قبيل بود:
نفس لوامه شيخ بر او نهيب می زد که: مرد! حيا کن! عشق پيری گر بجنبد سر به رسوائی زند.
شيطان در حالی که منگوله های کلاه بوقيش را تکان می داد و دم بلند و رنگارنگش را در هوا بحرکت می آورد می گفت:
- چه عشقی؟ چه هوسی؟ بايد ناموس مردم را محافظت کرد، اين وظيفه شرعی هر آدميزاده مومن معتقديست!
شيخ می ناليد که: مردم زمانه با هوشند، فهميده اند که غرض از آن ها يهوها و کشت و کشتارها چيز ديگری غير از نجات قدرت خانم بوده است. مگر برق سوء ظنی را که از نگاه مريدان می جهيد نديدي؟
شيطان در حرفش می دويد که: گور پدر مردم! مردم چه داخل آدمند که در کار اولياء الله دخالت کنند. مردم شعور ندارند، در حکم گوسفندند، قيم و شبان می خواهند. وانگهی تو که جز رضای حق مقصودی نداری، بگذار هرچه می خواهند بگويند!
شيخ صنعان به ياد قيافه درهم رفته و نوميد صوفی پير افتاد و قهر و اعتراض و اصرارش که: " شان ما مسند نشينان خانقاه دخالت در اين مسائل نيست. بايد زن را به کسانش تحويل دهيم و گرنه يا منحرف می شويم و يا متهم به انحراف و در هر صورت آبروی خانقاه می رود!"
شيطان خنده ای سر داد که : بيچاره خودش هزار بار مشتاقتر است. وانگهی او که سهمی در نجات زنک نداشته است که حالا دستور بدهد و امريه صادر کند.
پشت شيخ صنعان از يادآوری اعتراض صوفی و احتمال عصيان مردم لرزيد.
اما شيطان به تقويت و دلداريش پرداخت که: ترس و نگرانی برای چه؟ رندان خانقاه درست و حسابی با وظايف خويش آشنايند، لشوش و الواط شهر هم به هوای قدرت خانم چشم برحکم و گوش بر فرمان دارند. چماق تکفير هم در گوشه خانقاه آماده فرود آمدن و درهم کوفتن است. ديگر ترديد و تامل چرا؟
شيخ بر شيطان نهيب زد که: گرفتم خلق را سرکوب و خاموش کردم، جواب خدا را چه خواهم داد، تکليف طاعات و عبادات صدساله من چه می شود؟ چرا وسوسه می کنی ملعون.
شيطان خنديد که: قربان سبيل مبارکت گردم، چه وسوسه ای، مگر حمايت از يک زن بی پناه در شرع گناه است؟ وانگهی حضرت شيخ که او را مستقيما به خانقاه نياورده و به حرمسرا نبرده ای، او را بدست آدم پاکدامن مطمئنی سپرده ای که در صداقت و تقوايش هيچ شک و ترديدی نيست.
- صداقت و تقوايش بله، اما توانائی و کفايتش چه؟
- البته که تاجر باشی آدم ساده و بی شيله و پيله ايست، اما حريف نره غولهائی که به اسم من و از طرف من به خانه اش ريخته اند نخواهد شد. همه هنرش اين است که خودش را به کوچه علی چپ بزند و قضايا را ناديده پندارد و بمصداق شتر ديدی نديدی دلش را بدين خوش کند که زن بيچاره در امن و امان است.
شيطان جستی زد و مانند وزغ چمباته روی سجاده شيخ افتاد که:
- مولانا، چرا دست از اين " ليت و لعل" برنمی داري؟ آسمان که به زمين نيامده و قرآن خدا هم غلط نشده است. زنی است هوس انگيز و تو دل برو، تا ديروز در آغوش مسيوی لامذهب شرابخوار خوک پرور بود، امشب هم در خانه بازرگان همان وضع و حالی دارد که اگر به خانه پدرش می رفت می داشت. بلائی از خوشگلی بدتر نيست. زن زيبا و بی صاحب و سرپرست را در اين شهر راحت نمی گذارند. اگر رندان خانقاهی خدمتش نرسند، الواط شهری حسابش را خواهند رسيد. اين که اين همه نگرانی و وسواس ندارد.
- قبول دارم که زن خوشگل از تعرض خلايق محفوظ نيست، اما چرا من دلال مظلمه باشم؟ چرا بايد من در کار اين زن دخالت کنم، چرا بايد من او را از بستگان و خويشانش جدا کرده باشم، چرا بايد من بازرگان محترمی را به دردسر بيندازم و سر پيری او را به کاری قبيح وادار کنم؟ اشتباه بود، از اول اشتباه بود!
- اختيار داری جناب شيخ صنعان، خودت خوب می دانی و می دانی که مخلص هم می دانم که هيچ اشتباهی درکار نبوده است. پدر آن يک جفت چشم سياه و آن نگاه دلربا بسوزد که مايه خانه خرابی آدميزادگان است. شيخنا! کج بنشين و راست بگو، من که در رديف مريدان و سرسپردگان خانقاه نيستم که عقلم نرسد و از کم و کيف قضايا بی خبر باشم. صميمانه اعتراف کن که عاشق دختر شده ای. عشق هم در هيچ مذهب و ملتی گناه نيست. زنی است بی کس و بی شوهر و بی پناه. هر زنی سرپرست و شوهری می خواهد. اگر هم به خانه پدر و مادرش می فرستادی بالاخره يک گردن کلفت بزن بهادری می رفت و می گرفت و می بردش، خوب، در اين صورت و با اين مقدمات چرا علنا نمی گوئی که خودم می خواهمش؟ چرا اعتراف نمی کنی که عاشقش شده اي؟
- دست بردار ملعون! من کجا عشق کجا، خاک بر سر من اگر سر پيری و بعد از عمری طاعت و عبادت دنبال هوا و هوس نفس اماره بروم و هوای دامادی به سرم زده باشد؟
- دست بردار جناب شيخ صنعان! يادت باشد اينجا نه حلقه ذکر است و نه محفل صوفيان. من و تو، دو به دو، با هم نشسته ايم که راست بگوئيم و راست بشنويم. عاشق دختر شده ای و هيچ جای اين قضيه هم نه عرفا عيبی دارد و نه شرعا. مردم هم با ايمان و اعتقادی که به تو دارند از شنيدن اين خبر کلی خوشحالی خواهند کرد. ديگر معطل چه هستي؟ دختره هم اگر همه دنيا را بگردد شوهری مناسب تر و شايسته تر از تو پيدا نخواهد کرد!
کم کم نقش لبخندی گونه های چروک خورده و پيشانی عبوس شيخ را زينت داد و شيخ صنعان با لحنی که خشم و التهابش را فروکش کرده بود گفت:
- لعنت خدا بر تو ملعون ازل و ابد که نمی گذاری بندگان خدا آرام باشند و به عبادت بپردازند. خوب، تو که برای هر کاری نقشه ای طرح می کنی و جواب هر معمائی را در آستين حافظه ات آماده داری بگو تکليفم با نيشخندهای مردم و طعنه های مريدان چيست؟ مردم نخواهند گفت که شيخ صنعان در روزهای واپسين زندگی به فکر جوانی و تجديد فراش افتاده است؟ مدعيان و نکته سنجان طعنه نخواهند زد که همه جوش و خروش شيخ برای تصرف قدرت خانم بود نه سرکوبی مسيوی کافر لامذهب. خوب جواب مردم را چه بدهم؟
- شيخنا! مگر جنابعالی برای مردم زندگی می کنيد؟ مگر جنابعالی با اين مقام معنوی و روحانی بايد برای حرف مدعيان تره خرد کنيد؟ از قديم و نديم گفته اند در دروازه را می شود بست و دهان مردم ياوه گوی بدنيت را نمی شود. ساده ترين راه حل قضيه اين است که از همين فردا يک گوشتان را باد کنيد و يکی را بادگی. نه پروائی از ريشخند و اعتراض معاندان داشته باشی و نه اعتنائی به پچ پچ مريدان. فعلا قدرت خانم در اختيار تو و دنيا به کام تست. از من می شنوی همين امشب بفرست دخترک را بياورند و صيغه عقد را جاری کن.
- نه، اگر بخواهيم اين کار را بکنيم به اين تروچسبانی صلاح نيست. هر کاری مقدماتی دارد. وانگهی مصلحت خانقاه اين است که صورت ظاهر قضيه را به نحوی درست کنيم که ازدواج من با قدرت خانم بر اساس تقاضای خود عليامخدره و اصرار صوفيان و رندان خانقاه باشد و صورت تکليف شرعی به خود بگيرد، و از مقوله نوعی بزرگواری و فداکاری به حساب آيد.
شيطان که شيخ را نرم و ملايم ديد بشکنی زد و جلوتر خزيد و دستی به عنوان نوازش بر پشت شيخ کوبيد و قول داد که تهيه مقدمات را شخصا عهده دار شود.


من که از نوشتن خسته شدم، شما از خواندن چطور؟ اگر از طول و تفصيل داستان آزرده ايد و مانند مشتريان قهوه خانه ها و مجالس نقالی نگران پايان داستان و عاقبت کار قهرمانيد، گناهش بر گردن من نيست. هرچه هست مربوط به مرحوم آسيد مصطفی است. مخلص راوی محض و بی مسئوليتی بيش نيستم. مرحوم سيد داستان شيخ صنعان را هرگز در کمتر از ده جلسه به پايان نمی رسانيد. فوت و فن جلب مشتری را بلد بود. ارادتمند شما می کوشد سروته قضيه را در دو مجلس بهم آورد و لای مطلب را درز بگيرد. بنابراين اگر هوا مساعد بود و ابروبادومه و طوفانی بساطمان را برهم نزند، دنباله داستان را در مجلس ديگر به عرضتان خواهم رسانيد. اگر هم هوا طوفانی شد و تشکيل حلقه نقالی در فضای بازميسر نگشت، محفل را کوچکتر و حلقه را تنگ تر می کنيم و مجلس را به شبستان می بريم.
درجلسه بعد شاهد بلياتی خواهيم بود که عروس نازپرورده بر سر شيخ صنعان آورده است.

قسمت دوم
عرض کرده بودم که مرحوم آسيد مصطفی مناظره شيخ و شيطان را به نظم آورده بود و وقتی به اين جای داستان می رسيد با دو دانگ مطبوعی که از هنر آواز نصيب برده بود، قطعه منظوم را به آهنگ مثنوی می خواند.
در شماره گذشته چون متن اشعار سيد را نداشتم مضمون آن را نقل کردم و از دوستان خوش حافظه همشهری خواستم که اگر چيزی از آن منظومه به خاطر دارند همت کنند و برايم بفرستند تا هم اثر شيرين گمنامی را از محو زوال نجات داده باشيم، هم داستانمان رنگ وجلای ديگری يافته باشد. در اين هفته سه چهار نامه داشتم از دوستان دوران تحصيل، يکی دو تن برشيوه نقل داستان خرده گرفته بودند که " بسياری از صحنه ها را خلاصه کرده اي" در جوابشان عرض می کنم: چاره ای جز اين نبود. اگر همه صحنه ها را با همان آب و تاب و طول تفصيلی که مرحوم سيد می فرمود نقل می کردم، کار از يک شماره و دو شماره نگين و ده صفحه و پانزده صفحه بيرون بود و خوانندگان را رميده و دلزده می کرد. آخر، دوره آسيد مصطفی با عصر درخشانی که ما در آنيم تفاوتهای بسيار داشت. در آن روز و روزگارها مردم غالبا بی کار بودند و پرحوصله. می خواستند ساعات خالی زندگی خود را به هر صورت که هست پر کنند، اما در عصر حاضر ديگر بی کاری مصداقی ندارد، حتی يک جوان بيکار، شما روزها در کوچه و خيابان شهرتان نمی بينيد، دوران سازندگی است و همه بحمدالله مشغولند و فرصت تحمل روده درازی ندارند.
دو سه نفری هم از دوستان محبت کرده بودند و چند بيتی از منظومه مرحوم سيد را برايم فرستاده بودند.
مخلص با عرض تشکر منتخبی از آن را در اينجا نقل می کنم و اميدوارم همشهريان ديگر مدد کنند و هر بيتی را که بخاطر دارند بفرستند تا صورت کامل آن را نيز منتشر کنم.
و اينک اشعار مرحوم آسيد مصطفی درمناظره شيخ و شيطان:

گفت: شيخا چند از اين رنگ و ريـــــا اين دو روئی چيست با خلـــــق خـــــدا؟
عاشقی پيداســـــــــــــت از رفتار تو چيست اين انکــــــــار ناهنجــــــــــار تو؟
گفت: ای ملعــــــون از اينجا دور شو! ای سراپا عيب جوئی کــــور شــــــــــو؟
من به زهدم همــــــــــــــدم افلاکيان عشق خاکـــــــــی باد از آن خاکيـــــان!
گفت: ای شيخ دغل زاری بس است با نديم دل رياکــــــاری بــــــــس است!
با مريدان هرچـــــــــه خواهی ناز کن در بر من مشت خــــــود را باز کــــــــن!
پيش از اين گر بنـــــــده حق بوده ای پاکباز عشـــــــــق مطلـــــــــق بوده ای
حاليا محکوم فرمـــــــــــــــــــان منی پای تا ســـــر شيخنا! – ز آن منـــــــــی
تا هوای " قدرت" از راهـــــت فکنــــد ديو شهــــــــوت در ته چاهــــــــت فکند
ديگـــــــــر آن آرامش خــــاطر مجــــو شـــــــرح طاعات سلف با من مگــــــــو
نيک بنگر چــــــون به دســت آوردمت بنــــده حق! بنده خــــــــــود کردمـــــت!
گفت: پس مزد عباداتم کجـــــاست؟ گفت: چون پختی هوس يکسر هباست!
گفت: ما را با هوسهـــــــا کار نيست گفت: بس کن! جای هيچ انکار نيست!
گفت: من پير طريقـــــــــــت بوده ام گفت: من عقـــــــل از ســرت بربوده ام
گفت: ما را در حريـــــــم کبـــــــــــريا مستجــــــاب آمـــــــــد ز طاعت ها، دعا
خواهم از حق تا بـــــــــــــــراهم آورد وز گزنـــــــــدت در پناهـــــــــــــــــم آورد
گفت: دور پاکدامــــــــــــانی گذشت خاکســــــاری کن،چو سلطانی گذشت
دل چو با ننگ هوس آلوده شـــــــــد بوده ها ســــــــرتا به سر نابوده شـــــد
هرکه او دل در هـــــــوای خام بست بر دلش يزدان در الهــــــــام بســـــــــت
گفت: بزدايم ز دل تشــــــــــويش تو گفت: کـــــــم گو ياوه! جــــــان ريش تو

سيد مرحوم پس از ختم مثنوی، صلواتی می طلبيد، و نفسی تازه می کرد و سپس با فوت و فنی که محصول تجارب ساليان بود، دقايقی خاموش می گشت و با سکوت خود توجه همه حاضران را به منبر و شخص شخيص خويشتن جلب می کرد. و در پی اين سکوت انتظار آميز و نگاه مشتاقانه جمعيت صحنه ای می آراست از بامداد روز دوم که بازرگان بيچاره و سرخورده با چشمان شب نخفته و پف کرده، با حرمت درهم شکسته و آبروی بر خاک رسوائی ريخته در حضور شيخ صنعان به خاک افتاده و التماسش اين که عليامخدره را شخصا نگهداری فرمايند با هريک از قلندران خانقاه که مصلحت می دانند تحويل نمايند و جان و آبروی چندين ساله او را از خطر نجات دهند.


قلندران گرداگرد تخته پوست شيخ حلقه زده اند و با هر قلندری دو سه تن از مشدی های شهر خنجر بر کمر و قمه در دست آماده فرمانند. صوفيان ساده دل و مريدان بی خبر هم در حياط خانقاه می لولند و با هر حرکت و اشاره شيخ بانک " هوهو، ياهو، يا من لاهوالاهو" سر می دهند.
شيخ صنعان با انکاری ناز آلود در پاسخ التماس بازرگان می فرمايد، " وظيفه شرعی شما نگه داری از اين زن بی پناه است، برای اين کار خير کسی را غير از شما ندارم، هيچ کس را ندارم، البته از او نگهداری کنيد".
بازرگان می نالد که " حضرت شيخ بحمدالله ده ها قلندر گردن کلفت دور و برتان هست، اجازه فرمائيد افتخار اين شغل شريف نصيب يکی از اين بزرگواران شود. بروند عليامخدره با بياورند به خانقاه، همين زير نظر مبارک خودتان باشد".
شيخ با لحن عتاب آلودی می گويد: " روز اول هم گفته ام که خانقاه جای زن نيست، زن شريک شيطان است. شيطان ملعون می خواهد..."

دراينجا مرحوم سيد مکثی کرد، به عمامه ضخيمش تکانی می داد و با گوشه عبا پيشانی عرق آلودش را خشک می کرد و می گفت:

به محض اينکه کلمه " شيطان ملعون" بر زبان شيخ جاری شد، شيطان واقعا ملعون که خودش را در هيات يکی از قلندران خانقاه جا زده بود، صف جمعيت را شکافت و پيش آمد و با لبخند مليحی سخن شيخ را قطع کرد که:
- البته حضرت شيخ درست می فرمايند، جای زن در خانقاه نيست، زيرا زن شاگرد شيطان لعين است، شريک شيطان است، اصلا خود شيطان است، کار شيطان هم فريب دادن بنی آدم است، فريب دادن آدميزادگانی است که دين و ايمان درستی ندارند، اما غلط می کند شيطان که بتواند سر موئی در صفای ايمان شيخ و مريدان از فرشته معصوم ترش رخنه کند. گيرم همه خانقاه را پراز شيطان کنند، همه بچه شيطان های عالم را جمع کنند و در خانقاه مقدس حضرت شيخ بچپانند، بازهم بر دامن کبرياش ننشينند گرد. خانقاه جای مردان حق است و مرد حق هم از شيطان پروائی ندارد".
سپس در حالی که با حرکت چشم و اشارات ابرو، به شيخ آشنائی می داد و قول و قرار دوشنبه را به خاطرش می آورد، لحن خود را تضرع آميز و ترحم طلب کرد که:
- اگر حضرت شيخ زن بی پناهی را در کف حمايت خود نگيرد، روز قيامت جواب خدا را چه خواهد. مگر حضرت شيخ در صدق عقيده و قدرت ايمان صوفيان خانقاه ترديدی دارد که اينهمه در پذيرفتن تقاضا يشان تامل می فرمايد؟
جماعت قلندران که دنيا را به کام و شيخ را در آستانه انعطاف ديدند، در حالی که با دسته تبرزين به کشکول های خود می نواختند، همصدا ذکر فراوان تاثير " ياهو، يا من لاهوالاهو" گرفتند، و صوفيان ساده لوح و مردم بی خبر شهر هم با ذکر آنان همصدا شدند و بانگ " هو، هو" به آسمان رسيد.
شيخ صنعان حيرت زده از بازارگرمی شيطان و فرياد و خروش مريدان، در حالی که تصور وصال زن دلش را به التهاب افکنده بود، سر به زانوی مراقبت گذاشت و در بحر مکاشف فرو رفت. سکوت انتظار آميزی مجلس را فرا گرفت. مريدان و حاضران در دل دعا می خواندند و با همه صفای خاطر از خدا می خواستند که دل شيخ را نرم کند، قلندران دست به سينه ايستاده، و با زبان اشاره حصول مقصود را به همديگر تبريک می گفتند.
همين که شيخ سر از زانوی تامل برداشت، قلندران که نقش رضايت را بر چهره پرچروک شيخ ديدند، بی آنکه منتظر سخنی شوند فرياد " هو حق مددي" کشيدند و با يک اشاره سيل جمعيت را به سوی خانه بازرگان راه انداختند.
بيچاره بازرگان، حيرت زده از نقشهای عجايبی که ديده بود، سرخورده و آبروباخته، از پی جمعيت راه افتاد، خسته و کوفته و زيان ديده لعنت کنان بر کار خويش و سرنوشت شوم خويش.

خدا غريق رحمت کند آسيد مصطفی ما و همه اموات شما را. سيد خدا بيامرز، طول و تفصيل جانانه ای می داد، و صحنه های حيرت انگيزی می ساخت از هجوم خلايق به خانه بازرگان، و حرکت دادن قدرت خانم به خانقاه شيخ و تجاوزهايی که در اثنای اين نقل و انتقال از طرف قلندران خانقاه و الواط شهر به بهانه های گوناگون صورت می گرفت. و عليامخدره را به اشک و ناله انداخته بود.
لحن سيد در اين جا غم آلود می شد، درست شبيه لحظاتی که به ذکر مصيبت می پرداخت و مقارن آن پيرزنان مجلس صدا به گريه بلند می کردند و با لحن بغض آلود به قلندران و الواط نفرين و لعنت می فرستادند.
سيد پس از آن که اشکی حسابی از مخدرات محترمه می گرفت و مجلس را يکپارچه غرق عزا می ساخت، سر بزنگاه صلواتی طلب می کرد و آن گاه با هنرمندی بی نظيری، جمعيت گريان را به مصداق " ميان گريه می خندم" به جهان سبک روحی و نشاط می کشانيد. و من در عالم کودکی تفاوت بی فاصله اين دو منظره را به جلوه گری خورشيد بهاری تشبيه می کردم که ناگهان دامن ابرهای بارانی را چاک زده است و بر چهره زمين لبخند می زند.
آری سيد نازنين ما چنين می کرد. جماعت متاثر و گريان را با خود به حجله خانه شيخ صنعان می کشاند. اطاق آراسته ای در گوشه دنج و دور افتاده خانقاه، با پرده های ضخيم فرو هشته، و خلوت مصفائی که چند تن از مريدان معتقد شيخ با تبر زين های درويشی از آن پاسداری می کنند.
سيد صاحب ذوق شيخ صنعانی در نظر ما مستمعان مجسم می کرد، حمام رفته و قبای نو پوشيده و ريش سفيد را خضاب بسته و تاج درويشی را بر فرق سر نهاده، و به نيروی عشق از ضعف و کهولت و رخوت پيری رهيده، بر صدر مجلس نشسته در انتظار عروس حلال و طيب و طاهری که با هلهله جنون آميز عوام بدرقه گشته و با " هوحق" بی وقفه درويشان استقبال.
و با همان لحن گرم و گيرايش اشاراتی داشت به احوال عروس خانم هفت قلم آراسته ترگل و ورگلی که دو روزی است در خانقاه منزل گزيده و در اين زمان کوتاه از هوسبازی قلندران و دست درازی رندان و زخم زبان صوفيان جانش به لب آمده و جهانی جوش و خروش در درون انباشته است و با قيافه آرام و دلربايش آتشفشان مهيبی است در آستانه انفجار.
سيد بزرگوار بدين سادگی و اختصار از سرگذشت عروس خانم نمی گذشت و دختر زيبا را براحتی و بی لفت و لعاب از خانه بازرگان حرکت نمی داد و به خانقاه نمی کشانيد.
در اينجا همه بغض های در سينه انباشته اش را از رياکاری و حقه بازی قلندران می گشود و در فضای مجلس روضه خوانی می پراکند.

قلندران ريا کار نظرباز از يکسو بر گردن شيخ صنعان منت ها می گذاشتند که برای حفظ ظاهر و تحميق خلايق چنين و چنان کرديم، مجالس ذکر وسماع برپا ساختيم، ساعتها با گروه گروه خلايق به گفتگو نشستيم و با منطق مغلطه و استدلال تهديد آميز چماقی، به عوام کالانعام فهمانيديم که برای نگهداری عفيفه مخدره مظلومه هيچ نقطه ای در جهان مناسب تر از خانقاه نيست. به مردم گفتيم که حضرت شيخ از پذيرفتن زن در خانقاه مقدس خود اکراه دارد و اين واجب شرعی برعهده شما خلايق است که بعد از نماز شب از درگاه احديت با خلوص نيت بخواهيد که دل شيخ را به رحم آورد و اين ضعيفه عفيفه پاشکسته را به کنيزی قبول کند، وگرنه آرامش و امنيت شهر بر سر تصوف او بهم خواهد خورد و خلايق به جان يکديگر خواهند افتاد.
ما بوديم که مردم ساده دل از همه جا بی خبر را از کار و زندگی باز داشتيم و به پيرامون خانقاه کشانديم و با ذکر " هو، هو، ياهو يا من لاهو الاهو" و به کمک " دوغ وحدت" آنان را چنان سرخوش و بی خود کرديم که يکصدا ما را وکيل خود خواندند و مکلفمان کردند که عليامخدره را تحويل حرمسرای شيخنا دهيم.
ما بوديم که تاجر بيچاره را به تنگ آورديم و وادارش کرديم که شخصا از نگهداری زن اظهار عجز کند و او را به خانقاه سپارد.
شيخ صنعان در حالی که از بازارگرمی حريفان به جان آمده و از اين عشق پيری که سر به رسوائی زده وجماعت پروری قلندران را به جانش انداخته بود احساس انفعال می کرد، در پاسخ هريک از مدعيان خدمت لبخندی می زد و وعده ای می داد، يکی را مامور پرده داری حرمسرا کرد، ديگری را به نگهبانی حجله خانه منصوب فرمود، سومی را ناظر آشپزخانه حرمسرا کرد،... به هريک خدمتی رجوع کرد تا به نحوی با عليامخدره درتماس باشند و به حظ بصری قناعت کنند.

سپس مرحوم سيد، توصيف دلنشينی داشت از مجلس عقد کنان، مجلسی که بدون حضور احدی از کسان و بستگان دختر تشکيل شده بود و هريک از قلندران خود را خويشاوند و وکيل و صاحب اختيار او معرفی می کردند و بی آنکه به سراپای در حجاب پوشيده زن اعتنائی داشته باشند، از زبان او و به نيابت از او سخن می گفتند و دقيقه آخر هم که لحظه " بعله بران" بود، در پاسخ آخوندی که صيغه عقد را جاری می کرد چنان همصدا " بله" گفتند که صوفيان و حاشيه نشينان مجلس- بی آنکه کلامی از دهان زن شنيده باشند – بانگ " هو، هو" کشيدند و غش و ريسه رفتند.
آنگاه سيد نازنين ما، به شرح شب زفاف می پرداخت، از زبان خودش بشنويد:

جماعت صوفيان و قلندران، هوهو زنان و مبارکباد گويان شيخ صنعان را تا آستانه حرمسرا بدرقه کردند. شيخ به محض آنکه از دهليز حرمسرا گذشت و جماعت مريدان را پشت سر گذاشت، وقار هميشگی و رفتار آرام و پرطمانينه خود را فراموش کرد و با قدم های شتابان به طرف حجله زفاف شروع به دويدن کرد.
قلندران که از روزنه های در رفتار شتاب آلود شيخ را ديدند حيرت زده به يکديگر نگاهی کردند. خليفه خانقاه زير لب غريد که : " پس ما اشتباه کرده بوديم، نيروی جوانی شيخ فتوری نيافته است". قلندر ديگر حيرت زده ناليد که : " در اين صورت چيزی دستگير ما نخواهد شد، همه رشته هامان پنبه گشت". سومی به دلداری دوستان شتافت که : " نگران نباشيد، عليامخدره که دختر نيست مدتی همبستر مسيو بوده است، بگذار يک شب هم در بغل پيرمرد باشد، بالاخره مال خودمان است". چهارمی حرف رفيقش را تائيد کرد که : " با اين شتابی که پيرمرد به طرف حجله می رود بعيد می دانم فردا بتواند با پای خودش بيرون آيد، يک شبه حسابش ساخته است".
شيخ صنعان، پشت در حجله رسيد. لحظه ای ايستاد تا نفس به شماره افتاده خود را تنظيم کند. سپس با چند تنحح پياپی ورود خود را اعلام داشت. آنگاه با وقاری شبخانه در نيمه باز حجله را گشود و قدم به سراچه گذاشت. پرده را کنار زد. در پرتو شعله لرزان شمعی که در گوشه اطاق می سوخت، چشمان مشتاقش به جمال عروس افتاد. زن با زييائی خيره کننده اش روی تخت لميده بود، بازوی نيمه لخت ومرمرين را ستون سر کرده و خرمن مواج گيسوان طلائی را پشت سر ريخته و حلقه ای از اين آبشار دلربا را روی سينه عريان و هوس انگيزش رها کرده.

خدابيامرزد آسيد مصطفای ما، نه با هيچ گونه ای از مقولات ضاله هنری آشنائی داشت، و نه در طول عمر دراز و پر برکت خويش قدم از محدوده سيرجان بيرون گذاشته بود.
- اما چنان توصيفی از عروس بناز آرميده داستان می پرداخت، که گوئی حاصل عمری بصيرت متکی بر تجربه است. سالها بعد که در رديف ديگر گناهان جواني- گذار مخلص به فرنگستان افتاد و از تالار نقاشی های موزه لوور ديدن کردم در برابر تابلوئی از شاهکارهای داوينچی، بی اختيار به ياد منبر و مجلس مرحوم سيد افتادم، گوئی سيد صاحب کرامت ما با ديد مسبب سوراخ کن خويش در موزه لوور سياحتی کرده است و آنچه بر فراز منبر گفته است توصيفی از اين تابلوی نقاشی بوده است.
باری، وقتی که سيد به اينجای داستان می رسيد، بچه های ولگرد و جوانهای لوطی منش مجلس به شيوه سينماروهای لاله زاری سوت می زدند، هلهله می کردند و با صداهای عجيب و غريب خود نظم مجلس را درهم می شکستند. پيرزنها روی خود را تنگتر می گرفتند و زير لب دعا می خواندند و بر شيطان لعنت می فرستادند، عاقله مردان مجلس با صلوات نطلبيده ای به سيد هشدار می دادند که در توصيف ها و تشريح ها مبالغه نکند و جلوتر نرود. سيد نکته سنج هم اين هشدار را درک می کرد و دامن توصيف را فراهم می چيد و به اصل داستان می پرداخت:

شيخ صنعان قدمی جلوتر رفت و چون عروس را همچنان ناز آلود و بی اعتنا ديد، سرفه ديگری سر داد که شايد زن حيا کند و پيش پای شيخ بلند شود و مطابق معمول دست آقا را ببوسد. اما عليامخدره نه پايش را جمع کرد و نه حرکتی به خود داد و نه حتی نگاهی به طرف شيخ افکند.
شيخ قدم دوم را برداشت و سرفه دوم را در فضای حجله خانه پراکند. اما زن گوئی در حالت خلسه فرو رفته بود و توجهی به ورود شيخ نداشت. شيخ با سومين قدم به نزديکی تخت رسيد و برای نخستين بار غرور شيخانه خود را زيرپای نياز غريزی افکند و درهم شکست و با لحن اشتياق آميزی سلام داد. اما زن همچنان سرد و بی اعتنا نگاهش را به زاويه ای از اطاق دوخته بود.
شيخ لرزشی در زانوان خود احساس کرد، صدای ضربان قلب سودازده خود را شنيد. لرزان لرزان پيشتر آمد و کنار تخت زن زانو زد و گوشه توری زيبائی که نيمه اندام زن را پوشانده بود با انگشتان مرتعش خود لمس کرد. زن همچنان مجسمه سرد و زيبائی بی حرکت ماند. شيخ که توقع اين همه خواری و بی اعتنائی نداشت، سرش را به طرف صورت زن برد و در گوش او زمزمه کرد:
" عزيزم!". ناگهان مجسمه زيبا به حرکت آمد. با کف پای خود چنان بر سينه شيخ کوفت که پيرمرد به گوشه اطاق پرتاب شد و تاج درويشی از سرش افتاد و پيشانيش به درگاه اطاق خورد و شکست و خون جاری شد.
پيرمرد توهين ناشنيده، خواری ناکشيده، با گوشه قبا پيشانی خون آلود خود را پاک کرد، از زمين برخاست و اين بار با فاصله ای بيشتر در برابر تخت زن زانو زد. همه شکوه شيخی از رفتارش و غرور کبريائی از وجناتش پريده بود. با تضرعی عاشقانه و چشمی گريان از معشوقه سنگدل و بی ادب تقاضای ترحم کرد.
زن به علامت نفرت روی خود را گرداند. شيخ با سر زانو به گوشه ديگر اطاق خزيد تا در معرض نگاه او قرار گيرد شايد دلش را به رحم آرد. اين ناز خشم آلود سنگدلانه و نياز عاشقانه چند بار تکرار شد، و سرانجام زن زيبا که حوصله اش از التماس های شيخ بسر آمده بود لب به عتاب گشود که:
- پيرمرد! از جان من چه می خواهی؟
و شيخ با لحنی که ديگر فروغی از وقار خانقاهی خود نداشت در جوابش ناليد که:
- عزيزم! اگر می دانستی برای نجات تو چه رنجها کشيدم و چه جانفشانيها کردم با من...
زن کلامش را بريد که:
- برای نجات من؟ مگر من زندانی بودم که نجاتم دهي؟ مگر گرفتار بودم که برايم فداکاری کنی؟
شيخ که از اين سوال پرخاش آميز زن يکه خورده بود، با لحنی ملايم تر و قيافه ای حق بجانب تر جواب داد:
- آری عزيزم، همه صوفيان خانقاه و همه مردم شهر ميدانند که مسيوی کافر خدانشناس، تو دختر عفيفه مسلمان زاده را به عنف و جبر به عقد خويش درآورده بود و...
- چه می گوئی پيرمرد، مگر عقل از کله ات پريده است، دختر عفيفه مسلمه مسلمان زاده کيست؟
- تو عزيز دلم!
- کی همچو حرفی زده است؟ کی ادعا کرده است که من مسلمان و مسلمان زاده ام؟
- همه قلندران خانقاه، همه صوفيان خانقاه.
- غلط کردند! من اصلا دين و مذهبی نمی شناسم، تا چه رسد به اينکه مسلمان و مسلمان زاده باشم. وانگهی گرفتم که مسلمان بودم و گرفتار دست به قول تو کافر خدانشناسی شده بودم، زندگی من چه ربطی به کار تو داشت؟ اصلا تو و قلندران خانقاهت در اين ميان چه کاره بوديد؟
لحن ملايم شيخ يک باره به خشونت گرائيد و غيرت مذهبی در تاروپود وجودش پنجه افکند، اجرای وظيفه شرعی شور عاشقی را از خاطرش برد و نهيب زد:
- زن! چه می گوئي؟ اين وظيفه طريقتی و شريعتی من است که قطب مسلم زمانم و خليفه باستحقاق و بی رقيب خاتم پيغمبران، چگونه می توانستم زنده باشم و بر تخته پوست شيخی و رهبری نشسته باشم و ببينم که زن مسلمه ای را کافری به اسيری برده باشد و برای نجات او خلق را نشورانم و جانش را نجات ندهم؟ مگر نشنيده ای که خواجه عالم صل الله عليه و سلم فرمود " من اصبح ولهم يهتم با مور مسلمين ليس..."
زن که نهيب شيخ جاخورده و لحظه ای دست و پای خود را گم کرده بود به خود آمد و در برابر مردی که با محفوظات خانقاهی به جنگش آمده بود به حربه خداداده خويش متوسل گشت و با عشوه ای ايمان سوز و غمزه ای وسوسه انگيز خطابه شيخ را بريد که:
- به! محض خدا عربی بلغور مکن که من فارسی را هم به زور می فهمم، مثل اينکه فرموديد نجات مرا وظيفه دينی خود می دانيد، درست است؟ درست شنيدم.
- البته، جای اندک شائبه شک و ريبی نيست
- پس مرا برای خدا نجات داده ايد؟ بله؟
- مسلم است، بی ادنی شائبه ای از شوائب اغراض نفسانيه و شهوات شيطانيه.
- محض خدا اينقدر " نيه" به نافم نبند و زبان خانقاهی را بگذار برای صوفيان و قلندران خانقاهت. خوب، اگر مرا محض خدا نجات داده ای و از اين اقدام قصد ثواب آخرتی داشته ای، پس بگو ببينم بنده اينجا چه کار می کنم؟ چرا مرا تحويل خويشان و کسانم ندادی. چرا اين چند روزه با هزار دوزوکلک خواب و آسايش را بر من حرام کرده ای. از اينها بالاتر چرا مرا به حجله خانه کشانده ای بی آنکه "بله" ای از زبان من شنيده باشي؟
زبان شيخ به تته پته افتاد و لحن غرورآميز و طلبکارانه اش به ناله استرحام بدل گشت که:
- عزيز دلم، شهر پر از کفار است، همه در کمين ربودن تو نشسته اند. اگر سايه من بر سرت نباشد خدا می داند چه به روزگارت خواهند آورد. خدا شاهد است که من جز نگهداری و نجات تو قصدی و غرضی ندارم.
- شيخ نازنين دست از ريا بردار. صاف و پوست کنده بگو عاشقم شده ای و با همه وجودت مرا می خواهی.
عرق سردی بر پيشانی شيخ نشست و از لابلای شيارهای افقی و عمودی ناصيه اش دويدن گرفت و در انبوه محاسنش گم شد.
قدمی به تخت نزديکتر شد و در برابر زن زانو زد و با آهنگی لبريز از صداقت و صفا اعتراف کرد که:
- عاشقت شده ام، ترا با همه وجودم می خواهم و در راه رسيدن به تو از جان خودم هم مضايقه ندارم!
- جانت بسلامت باشد. من جان ترا نمی خواهم، اما رسيدن به وصالم شرايطی دارد. اگر می خواهی اسما زن تو باشم و رسما آزاد، همين مقدماتی که چيده ای کافيست، منتها حق نداری قدم به اطاق من بگذاری و دست به اندام من بزنی. اما اگر مرا می خواهی و ميل داری در آغوش گرم و نرمم رنج های گذشته و حسرتهای جوانی را فراموش کنی چاره ای نداری جز اينکه...
- بگو! بلايت به جانم! سر چه قابل که نثار قدم دوست شود.
- سرت سلامت، تعارف را بگذار کنار. اولش يادت باشد که من دين و ايمان درستی ندارم. اصلا پای بند هيچ ملت و مذهبی نيستم. بنابراين حق نداری مقام شيخی و رهبريت را به رخم بکشی. شيخ و رهبر باش برای صوفيان " هوهوزن" و قلندران تبرزين بر دوش خانقاهت. وقتی که نزد من می آئی بايد به صورت يک آدميزاد معمولی باشی بی هيچ ادعائی و غروری.
دل شيخ از اين پيشنهاد به درد آمد. سالهای گذشته سينماوار از پيش چشم خيالش رژه رفتند. رنج های جوانی و خدمت پيران و آداب درويشی و ذکرهای نيمشبی و نمازهای سحرگاهی به يادش آمد. به خاطر آورد که تخته پوست شيخی را به آسانی بدست نياورده است. جلب عنايت شيخ پيشين و غلبه بر حريفان و کنار زدن رقيبان با چه دشواری هائی همراه بوده است. نيت کرد که برخيزد و پای تقوی بر فرق اين عشق رسوا نهد و مقامات زهد صد ساله را فدای عشق و هوس نکند، اما، سنگينی نامعهودی در وجود خود احساس کرد. دريافت که نمی تواند وسوسه زيبائی زن دامن جانش را گرفته بود و براحتی از دست نمی گذاشت. سرانجام تسليم هوس شد و در برابر چشمان نافذ و ايمان کش زن، تعهد کرد که به ميل دل او رفتار کند.
زن فتان که نخستين حمله خود را با پيروزی نامنتظری همراه ديد بر جسارت افزود که:
- از اينها گذشته من زنی هستم نازپرورده تنعم... نه در خانه پدرم سختی کشيده ام و نه در خانه شوهر. فضای محقر خانقاه، با حجره های مختصر و توسری خورده اش جای من نيست...
در اين اثنا هياهوئی از فضای خانقاه شنيده شد. زن سکوت کرد و شيخ که با همه وجودش محو تماشای جمال و مستمع سراپا دقت سخنان زن بود، به خود آمد و با حرکتی چابکانه از جا جست و به طرف در اطاق رفت تا از علت هياهو جويا شود. صدای داد و فرياد هرلحظه بيشتر می شد و در انبوه صداها جمله های بريده ای به گوش حجله نشينان زفاف خورد که: " به چه حقی او را به حجله برده است... مگر اينجا شهر هرت است... پيرمرد صدساله خجالت نمی کشد. نميگذاريم، خاک خانقاه را به توبره می کشيم. کشکول هايتان را بر فرقتان می شکنيم..." و در ميان هريک از اين عبارات شعارگونه جسارت آميز همهمه صوفيان به گوش می رسيد که ظاهرا را ه را بر مهاجمان بسته بودند و يکصدا با نغمه " هوهو، ياهو يا من لاهوالاهو" می خواستند به فريادهای مدعيان غلبه کنند.
شيخ به درحجله نزديک شد. پرده را به کناری زد، قفل " شب بند" در را گشود و خواست در را باز کند و به حياط خانقاه رود که به ياد اندام نيمه عريان زن افتاد. خون غيرت در شقيقه هايش دويدن گرفت. به طرف زن برگشت. شمدی را که پائين تخت افتاده بود برداشت و با احتياط به طرف تخت رفت که اندام مخدره عفيفه را بپوشاند. اما زن با يک حرکت دست شمد را به کناری پرت کرد و پرخاش کنان نهيب زد که:
- مگر قرار نشد غرور و غيرتت را بيرون در بگذاری و نزد من بيائی. من اهل حجاب و روسری و توسری نيستم. من آزاده به دنيا آمده ام و می خواهم آزاد زندگی کنم.
در اين فاصله بانگ هياهوی مهاجمان بيشتر شد. جماعت به حجله خانه رسيده و با مشت های پياپی بر در می کوبيدند. شيخ سراسيمه و غضب آلود به طرف در اطاق دويد. در گشوده گشت و در آستانه آن جوان بلند بالائی نمودار شد. دو سه نفر ديگر هم در حياط خانقاه با صوفيان گلاويز بودند:
شيخ با خشم پلنگی که شکارش را ربوده باشند به طرف جوان متجاوز حمله کرد. با يک نهيب امواج هياهو را درهم شکست. سکوت رعب انگيزی بر فضای خانقاه مستولی شد، اما لحظه ای بيش نپائيد. جوان متجاوز روياروی شيخ قرار گرفت که:
- به حکم چه قانونی دختر ما را ربوده ای و به حجله گاه برده ای.
پيرمردی از مهاجمان فرياد زد:
- ايهاالناس، از اين شيخ بپرسيد از جان دختر ما چه می خواهد؟
مردم شهر که به تماشا آمده بودند، بعضی حيرت زده صحنه کشمکش را می نگريستند، گروهی از اهانتی که بر شيخ رفته بود اشک اندوه بر مژگان داشتند، معدودی هم با مهاجمان همدردی می کردند، نه به شجاعت و جسارت آنان بلکه با زمزمه هائی که در آغاز بسختی شنيده می شد و اندک اندک اوج می گرفت، و از همين جماعت تماشاچی عبارتی به گوش شيخ خورد که:
- ظاهرا جوش و خروش شيخ و فداکاری های ما مردم از همه جا بی خبر نتيجه خوبی نداده است بجای آنکه دختر بی گناه را از آغوش کافری نجات دهيم و به خانواده اش بسپاريم به چنگ قلندران شهوت پرست خانقاهی سپرده ايم.
شيخ هوا را پس ديد. اگر بيش از اين تحمل کند و خاموش ماند، بر جسارت مدعيان و ترديد صوفيان و انکار شهريان افزوده خواهد گشت و چه بسا به طرف حجله گاه هجوم برند و طعمه ناب ناچشيده را از چنگ هوسش بربايند. پرده خون آلود غضب چشمان حيرت زده اش را فرا گرفت. با يک جهش خود را به سکوی وسط خانقاه رساند. قلندران تبرزين بر دوش دورادورش را گرفتند. عمله سماع " شاخ نفير" ها را از توبره بر گردن افکنده بيرون کشيدند و با همه نيرو در آنها دميدند. صدای طبل و نفير فضای خانقاه را فرا گرفت شيخ در لحظه ای مناسب، شبکلاه درويشی را از سر برداشت و انبوه گيسوان سفيد خود را بر دوش ريخت، با يک فرياد " هوهو، يا هو" صوفيان و قلندران را بخروش آورد، مردم حيرت زده شهر هم بی آنکه در جمع مريدان شيخ باشند، همصدای صوفيان به ذکر" ياهو" پرداختند و بانگ اعتراض مهاجمان در همهمه ذکر جلی گم شد. گيسوان بر دوش رها شده و قيافه ملکوتی شيخ و از همه بالاتر اشک بر محاسن غلطيده اش دل جماعت را به جوش و هيجان آورد و منکرانی که تا لحظه ای پيش در کار شيخ به چون و چرا پرداخته و با مهاجمان همصدا بودند، يکباره خود را فدائی شيخ يافتند.
در اين هنگام با اشارات دست شيخ، سکوتی صحنه خانقاه را فرا گرفت و در پی آن شيخ با صدای رسائی جمعيت را مخاطب قرار داد که:
- ای ياران طريقت و هواداران حقيقت! ای مردان غيور و ناموس پرستی که مخدره عفيفه مسلمه محترمه ای را از چنگ کافر ملعون خدانشناس نجات داديد، چرا انتقام ناموس برباد رفته اين زن را از خويشان و کسانش نمی گيريد، مگر اينان نبودند که دختر خود را تسليم مسيوی کافر کردند، اگر همان روز به حساب اين کفار خارج از اسلام رسيده بوديد، امروز جرات نداشتند حريم مقدس خانقاه را درهم بشکنند و بسراغ زن بيايند که او را ببرند و تسليم کافری ديگر کنند. ای قلندران وارسته، ای صوفيان صافی عقيده، ای همشهريان غيرتمند، ناموس پرستی شما کجا رفته است، بکشيد اين کفار حربی را...

خدا رحمت کند مرحوم آسيد مصطفی را، به اينجای داستان که می رسيد بغض گلويش را می گرفت. اشک از چشمانش سرازير ميشد، صدايش از هجوم غضب می لرزيد، و ضمن شرح مفصلی که از حمله خلايق بی خبر به طرف مدعيان و مهاجمان می داد، نگاه تحقير آميز خود را بر چهره مستمعان می پاشيد. گوئی می خواهد انتقام خون بناحق ريخته اقوام و خويشان زن را از حاضران مجلس بگيرد. در نگاه اشک آلودش جهانی ملامت موج ميزد.
با لحن غمزده ای حرکات و حمله قلندران و صوفيان را تفسير و توجيه می کرد. از قلندران که دانسته و سنجيده بر خويشان معترض زن حمله برده بودند ظاهرا نفرت و گلايه ای نداشت. همه انزجار و نفرينش متوجه صوفيان با صفائی بود که به حکم ايمان خويش و اشارت پير دست خود را به خون بی گناهان آلوده بودند و هريک به شکرانه اين پيروزی و به قصد کسب ثواب اخروی جرعه ای از خون مدعيان نوشيده بودند.
در اينجا مرحوم سيد چند بيتی از مستزاد مرحوم بهار را با دو دانگ محزونی می خواند که:

از عوام است هر آن بد که رود بر اسلام داد از دست عوام
کار اسلام زغوغای عوام است تمــــــام داد از دست عوام

آنگاه مطابق معمول از بزنگاه داستان استفاده می کرد و گريزی به واقعه دلگداز کربلا می زد و به فتوای شربح قاضی اشاراتی می کرد که حسين بن علی، فرزند فاطمه زهرا و جگر گوشه محمد مصطفی را " خارجي" معرفی کرد و فتوا به قتلش داد و قتلش را بر مسلمانان واجب شمرد و مردم نادان و بی خبر از روح شريعت مصطفوی ساز و برگ جنگ برگرفتند و کردند آنچه که نبايد می کردند.
مرحوم سيد- چنانکه پيش از اين هم اشاره رفت-سوادی نداشت و به مدرسه ای نرفته و کتابی نخوانده بود. با اين وصف مسلم است که از مباحث روانشناسی و تحليل نفسانی به شيوه علمای فرنگ بی خبر بود. نه تنها از نظرات پاولف روسی و برگسن انگليسی و فرويد اطريشی اطلاعی نداشت که نامی هم از آن نشنيده بود، اما فارغ التحصيل مدرسه تجربی اجتماع بود و به فيض مشاهده مستقيم و تحليل نفسانی مشهود است به چنان تسلطی در شرح عوام نفسانی و مراتب روانکاوی رسيده بود که شنوندگان آشنا بدين مباحث را به حيرت می افکند، و من اين مايه فضل سيد را از زبان معلم موسيقی مدرسه مان شنيده بودم که خود از ليسانسيه های علوم تربيتی بود و دوره هائی از روانشناسی را در دانشگاه تهران خوانده بود و تناسب برنامه های فرهنگی و مشکلات تفتيش عقايد به سير جانش افکنده و به کلاس موسيقی اش رهنمون گشته بود.
بعدها که به دانشگاه آمدم و چند فصلی از علم تازه به دوران رسيده روانشناسی خواندم، با يادآوری مجالس سيد پی به واقعيت تعريف معلممان بردم، و يکی از آن موارد، همين جای داستان بود، لحظه ای که شيخ انتقام خود را از کسان زن گرفته و فرمان قتلشان را صادر کرده و خلايق را به کشتار واداشته و خود پيروزمندانه در ميان امواج هلهله مردم و هوهوی صوفيان به حجله خانه برگشته است.
در اينجا مرحوم سيد، چنان تحليل عالمانه و دقيقی از حالات متناقض روحی شيخ ميکرد و چنان تجسمی از غرور پيروزی، ملامت نفس لوامه، شوق عاشقانه، نفرت درونی، وسوسه های شيطانی و سرزنش ايمانی شيخ می نمود که باز گفتنش از عهده قلم شکسته من ساخته نيست.
سيد نازنين، شيخ صنعان را سرمست جام غرور و هوس، اما نگران از ارتکاب گناه و عذاب الهی، به حجله خانه می برد و گرفتار کشمکش درونی به گوشه اطاق می نشاند، مبهوت و حيرت زده، بيزار از اعمال خويش و بی اعتنا به وجود زن.
سپس شيطان را کشان کشان به داخل حجله خانه دربسته می آورد و بر فراز تختخواب زن می برد و سرانجام در قالب پيکر نازنين او جايش می داد، تا زن هوس انگير را به لوندی و دلربائی وادارد و شيخ گنه کرده پريشان روزگار در پشيمانی فرورفته را به حال آورد و متوجه زيبائی های اندام دلفريب خود کند، به جنبش آرد و به غرقاب رسوائی بکشاندش.
از زبان سيد بشنويد:

زن لوند و زيبا، از قيافه گرفته و پيشانی درهم شيخ در گوشه ای خزيده و زانوی غم در بغل گرفته و دل آزرده گشت. سکوت و آرامش را جايز نديد. با خميازه نازآلودی شيخ را متوجه حضور خود کرد و مقارن لحظه ای که نگاه غم گرفته شيخ بطرف تختخواب افتاد لوندانه غلطی زد و سينه های نيمه لخت و هوس انگيز خود را در معرض تماشای او قرار داد. با اين جلوه " اساس توبه که در محکمی چون سنگ نمود" درهم شکست، و همه آثار پشيمانی و ملال از چهره پرچروک شيخ محو گشت و سرزندگی و نشاط ساعتی پيش را از سرگرفت و به طرف زن رفت.
عشوه گر زيبا، در حالی که لبخند طنزآلودی به استقبال نگاه هوس آميز شيخ فرستاد، پرسيد:
- در حياط خانقاه چه خبر بود؟
پيرمرد با لحن گلايه آميز طلبکارانه ای گفت:
- هرچه می کشم از دست تو می کشم. مشتی اراذل و اوباش شهر به خانقاه ريخته بودند و به دروغ خود را از کسان تو معرفی کردند و می خواستند ترا از جائی بدين امنی و راحتی بربايند و بار ديگر گرفتار کافری خدانشناس تر از " مسيو" کنند.
زن تبسم استهزاآميزش را به خنده بلندی مبدل کرد و پرسيد:
- خوب جناب شيخ با اين مدعيان چه کرديد؟
- هيچ، يقين داشتم که دروغ می گويند، مشتی کافر بی دين اند. قانون خدا و فرمان خانقاه را درباره آنان اجرا کردم. حکم الحاد و ارتداد آنان را صادر کردم و خلايق در يک چشم بهم زدن حساب همه را رسيدند. اين وظيفه طريقتی من بود. يقينا ثوابش از هرجهادی بيشتر است.
- عجب! پس حضرت شيخ هم با يک فرمان از مجاهدين فی سبيل الله شديد و خون نحس و نجس چند کافر مرتد را بر زمين ريختيد؟
- آری، قانون خانقاه چنين است. اگر مسير شود حاضرم شخصا روزی هفتاد نفر، بلکه هفتصد نفرشان را در راه رضای خدا بدست خودم گردن بزنم.
- در راه رضای خدا؟ يقين داريد که فرمان شما مطابق احکام خدائی بوده است؟
- البته، جای ترديد نيست. هرکس در صحت فرمان من ترديد کند، کافر است و واجب القتل. حکم خدا را من می فهمم که شيخ خانقاه و قطب زمانم. اراذل و اوباش که از فوت و فن طريقت و احکام خانقاهی خبر ندارند.
- راستی جناب شيخ يقين داشتيد اينان که به فرمان مبارکتان کشته شدند، اراذل و اوباش بودند نه خويش و کسان من.
- جای کمترين ترديدی در اين مورد نيست.
- اما شيخنا من از روزن در حياط خانقاه را تماشا کردم، دو سه نفر از مهاجمان را شناختم، يکی دائی من بود و دو تاشان هم پسرعموهايم بودند.
- دست بردار زن! خدا دلالت خيرت کند، چرا می خواهی يقين مرا به شک مبدل کني؟
- شيخ آنچه گفتم عين واقعيت بود. هرسه نفر را شناختم.
شيخ در حالی که از حيرت و وحشت به لرزه افتاده بود، صدايش را بلند کرد که:
- اگر اين سه نفر را شناختی و واقعا عموزاده ها و دائی تو بودند، چرا از جايت تکان نخوردی، چرا به ياريشان نيامدی، چرا حالا به اين خونسردی وبی اعتنائی روی تختخواب افتاده ای و آه و شيون نمی کنی، محال است، البته محال است، دروغ می گوئي!
- نه، دروغ نمی گويم، مثل اينکه هنوز مرا نشناخته ای، من با زنهای ديگر فرق دارم، اصلا از جنس آنها نيستم. راستش را بخواهی با همه آدميزاده های ديگر تفاوت دارم. مگر قبلا به تو نگفتم که دل بسته هيچ دين و مذهب و آئينی نيستم. خوب گوشهايت را باز کن، بشنو چه می گويم، من نه اهل دين و ديانت و اين حرفها هستم، نه اهل عاطفه و احساسات و نه پايبند صفا و وفا و پرت و پلاهائی از اين قبيل. دائيم کشته شد بشود. پسرعموهايم کشته شدند، به درک. سرموئی غمگينم نکرده است. عمر آدميزاد کوتاهتر از آن است که بخاطر مرگ اين و آن با آه و افغان بگذرد.
- چه می گوئی زن! تو از مرگ خويشان و عزيزانت ناراحت نيستي؟
- اولا ميان دعوا نرخ طی مکن، اينها خويشان من بودند، اما عزيزانم نيستند. اصلا من عزيزی ندارم. از مرگشان هم سرسوزنی ناراحتی احساس نمی کنم.
- از من چه طور؟ از من که فرمان به کشتن آنها دادم نفرت نداري؟
- ابدا خاطرت جمع باشد.
- عجب موجود سنگدل و بيرحمی هستی.
- ممکن است سنگدل و بيرحم باشم، اما کذاب و رياکار نيستم. از تو فعلا نه بدم می آيد نه خوشم. اگر چنانکه دلم ميخواهد و شايسته شان وزيبائيم باشد، از من نگهداری کنی ممکن است چند روزی در آغوشت بگذرانم و پيرانه سر جوانت کنم. اما يادت باشد من نه اهل دل بستن به کسی هستم و نه از آن زنانی هستم که عمری را با يک شوهر بسر برند و با چادر به خانه شوهر آيند و با کفن بروند. هر وقت خواستگار مناسب تری پيدا شد با اردنگی عذرت را می خواهم و به آغوش او می خزم.
- لعنت خدا بر تو زن، به عذاب ابدی الهی گرفتار شوی که شيطان مجسمی.
زن در برابر جوش و خروش شيخ با قهقهه ای شيطانی، روی تختخواب نيم خيز شد و چشمان افسونگر و بی حيايش را در چشمان پيرمرد دوخت و گفت:
- هر اسمی که دلت می خواهد روی من بگذار، من همينم که هستم. عوض شدنی هم نيستم. اصلا طبيعت و خلقم همين است، از عذاب الهی و جهنم و آتشبازيهای آن دنيا هم ترسی ندارم. لطفا در دکان موعظه و تهديد و عيدت را تخته کن که مشتری نيستم. وانگهی من که به سراغ آقا نيامده ام، اين تو هستی که عاشقم شده ای و برای رسيدن به من هزار دوز وکلک سوار کرده ای...
شيخ منتظر تمام شدن نطق زن نشد. با خشمی آتشين از جايش برخاست، تفی به علامت نفرت بر چهره زن افکند، و لاحول گويان از اطاق بيرون رفت و در را بسختی بهم کوفت، با عبارت دشنام گونه ای که:
- لعنت خدا بر من اگر بعد از اين به صورتت نگاه کنم.


قسمت سوم
شب دامنکشان بر صحن خانقاه سايه افکنده بود که شيخ صنعان ملتهب و خشمگين از حياط کوچک اندرونی گذشت و قدم به دالانی گذاشت که حد فاصل حرمسرا با محوطه خانقاه بود.
درحجره گرداگرد خانقاه، صوفيان شمعها را برافروخته بودند و هرچند نفر در حجره ای گرد هم نشسته و سرشار از پيروزی های متوالی روزهای اخير، و سرمست از جهادی که غروب همان روز کرده و مدعيان و خويشان زن را به درک اسفل فرستاده بودند، گرم " هو، هو" زدن و ذکر " يامن لاهوالاهو" گرفتن بودند.
صدای ذکر صوفيان حياط خانقاه را پر کرده و به دالان تاريک حرمسرا سرازير شده بود. شنيدن اين نغمه ملکوتی در حکم آب سردی بود که بر جان سراپا لهيب شيخ فرو پاشند. طنين آواز هماهنگ صوفيان خشم و خروش شيخ را فرو کاست، لحظه ای او را از تعلقات ملال انگيز خاکيان رهانيد و به صوامع افلاکيان برد. قدم هايش سست شد. در فضای تاريک دالان روی سکوی نمداری نشست و همه وجود خود را به نغمه ذکر صوفيان سپرد. حالت تشنه کويرزده سرگردانی داشت که ناگهان به چشمه سار پرصفائی رسيده باشد. هوای زن هوس انگيز يکباره از دلش محو شده بود. زانوانش را در بغل گرفت و پيشانی ملتهب خود را روی دستهای درهم پيچيده گذاشت. بی اعتنا به موقعيت و مقام خويش هماواز طنين صدای صوفيان به ذکر جلی پرداخت و متعاقب آن قطرات اشک به درشتی دانه های باران بهاری از چشمانش سرازير شد. و اين گريه بی اختيار و بی سابقه به لطف شبنم بامداد فضای سينه طوفان زده اش را صفائی داد.
از جا برخاست با گامهائی مصمم به طرف تالار بزرگ خانقاه رفت، بدين نيت که صوفيان را گرد آورد و درحضور مريدان به گناهان خود اعتراف نمايد و فرمان دهد که زن را از خانقاه بيرون کنند و به خويشان و کسانش بسپارند.
هنوز از دالان تاريک و طولانی به آستانه حياط نيمه روشن خانقاه نرسيده بود که اشباحی گرداگردش را گرفتند. شيخ وحشت زده به ياد ارواح خبيثه و جنود اجنه و شياطين افتاد. زيرلب نام خدا را زمزه کرد، اما اثری نداشت. نه تنها اشباح و اجنه را محو نکرد، بلکه از چهار طرف به او نزديکتر می شدند. چشم سالخورده شيخ نمی توانست در تاريکی قيافه اجنه را تشخيص بدهد، هياکل آنان را می ديد که به صورت سايه هائی ب يکباره ته کشيد و کوشيد با فرياد رسائی صوفيان را از درون حجره بيرون کشاند و به ياری خود خواند که دستی دهانش را بست و شيخ از غايت ترس بی هوش گشت.

خدا غريق رحمت کند آسيد مصطفی، که من نخستين درس علمی " جن شناسی" را در محضر پربرکت تو آموختم. پس از شنيدن مواعظ مرحوم سيد، از اجنه نامدار زمان تنها " زغفر جني" را می شناختم، که هر روز عاشورا با لباده زرد رنگ و کلاه بوقی کاغذی و نيزه بلند، در ميان انبوه " جن زادگان"، در مجلس عزاداری مرحوم " حاجی رشيد" پيدا می شد و با تکان دادن نی باريک و بلندی که در دست داشت و کشيدن شيهه های متوالی می خواست امام را در مقابل انبوه لشکر سرتاپا مسلح يزيد ياری کند، تا آن روز اجنه در نظر مخلص موجوداتی بی خاصيت بودند که در يک نقطه جمع می شدند و مرتب از زمين بر می جهيدند و نيزه تکان می دادند و شيهه می کشيدند.
ذهن کودکانه و ناپخته من بی اعتنا به رمز کار، با اجنه بی بو و بی خاصيت دشمن شده بود، حتی شير " پشم و پت ريخته" را بر آنان ترجيح می نهاد. آخر شير دست کم، خدمتی انجام می داد، روی نعش به خون آلوده تيرآگين امام می افتاد، می غريد، با دهان گشادش تيرهای سه شعبه را بيرون می کشيد و با دستهای درازش توی سرش می کوبيد و " کاه عزا" به هوا می پاشيد. اما جن ها فقط جيغ می کشيدند و يک قدم هم به طرف لشکر دشمن برنمی داشتند.
البته ذهن چون و چراگر مخلص به کار شير هم ايراداتی داشت و حيران بود که اين جناب شير چرا اينقدرخر تشريف دارد، اگر پنجه هايش می تواند مشتی کاه از توبره ای که کنار دستش گذاشته اند بردارد و به هوا بپاشد و سروکله جماعت عزادار را " کاه باران" کند، چرا پس تيرهای سه شعبه را با پنجه هايش بيرون نمی کشد و در اين مورد بجای پنجه ها، دهان صاحب مرده و دندانهای فرو ريخته اش را به کار می اندازد.
باری ياد خاطرات کودکی را بگذاريم برای وقت ديگر و به پردازيم به منبر آسيد مصطفی
مرحوم سيد چنانکه گفتم، من و ديگر نوجوانان سيرجانی را با مشخصات اجنه آشنا می کرد. اسم بسياری از آنان را برايمان فاش ساخت، دريغا که گذشت روزگار همه را از لوح خاطرم زدوده است. خواص هر جنی را بدقت شرح می داد. تفاوت جن مسلمان و جن کافر را بروشنی بيان می کرد. فرق جن نر و جن ماده را باز می گفت، و دعای دفع هر نوع جنی را يادمان می داد و پس از اينهمه مقدمات و شرح و بسط ها وقتی که خوب خلايق را مشتاق می کرد که بدانند کدام دسته از اجنه گرد شيخ صنعان را گرفته بودند و دست بر دهانش گذاشتند و پيرمرد را از ترس بيهوش کردند؟ تازه صلواتی می طلبيد و معما را حل می کرد، بدين مضمون که اشباح آن شب خانقاه اصلا جن نبودند. جماعت قلندران بودند که در پستوی دهليز کمين کرده به انتظار خروج شيخ از حجله گاه بودند تا به حکم علقه مريد و مرادی، خودشان به نوبت بازديدی از حجله گاه و ديداری از عروس خانم بکنند.
گروه قلندران وقتی که زمزمه ذکر و هق و هق گريه شيخ را شنيده بودند پی برده بودند که ماجرا از چه قراراست و نقشه های خود را نقش بر آب ديده و به فکر جلوگيری از طغيان شيخ افتاده بودند.
در اينجا مرحوم سيد، ابتدا يکايک قلندران صحنه گردان را با نام و نشانی کامل معرفی می کرد، با چنان دقت و اعتمادی که گوئی خود از گروه آنان بوده است و سالها در گوشه خانقاه شيخ صنعان بيتوته کرده و ذکر " هوحق" گفته است. دريغا که نه حافظه من ياری می کند و نه تنگنای زمان و حوصله کوچک خوانندگان اجازه می دهد، به بازگفتن آن شرح و تفصيل ها بپردازم. خلاصه مقولات سيد اينکه، گروهی قلندران شيخ را به حجره خلوتی در حرمسرا بردند و به هوش آوردند و چون از نيت شيخ با خبر شدند به چاره جوئی برخاستند. يکی از نيروی ايمان شيخ مدد گرفت که سرپرستی زن بيوه از وظايف خانقاه است، ديگری غرور شيخ را به ياری خواند که " زن کز بر مرد نارضا برخيزد- بس فتنه و شور از آن سرا برخيزد" سومی هلهله خلايق و هوهوی صوفيان را به يادش آورد که از شيخ تقاضا داشتند زن را سرپرستی کند و به دست کسان بی عرضه و بی ايمانش نسپارد، چهارمی از دلبستگی شيخ به عظمت خانقاه مردمی گفت که اگر نتواند زن را جمع وجور و نگهداری کند ديگر فاتحه اش خوانده است اما آخرين و کاری ترين تير ترکش را خود قدرت خانم رها کرد، زن دلربا در حاليکه فانوسی بدست داشت با سر بی چادر و گيسوان رها شده و اندام متناسب در صحن حرمسرا ظاهر شد و به بهانه ای از برابر در نيم گشوده حجره گذشت و با نشان دادن خود، بنای توبه و تقوای شيخ را بار ديگر متزلزل کرد.
اينهمه مطالب ديگر و صحنه های ديدنی و خواندنی را مرحوم سيد مصطفی بدين سادگی خلاصه نمی کرد و بدين راحتی تحويل ما شنوندگان نمی داد. همين تکه ای که در چند سطرش مختصر کردم دست کم سه جلسه يک ساعته وقت می گرفت. نمی خواهم منت سر شما خوانندگان بگذارم و ادعا کنم که به خاطر دل بی قرار و کم صبر شما صحنه ها خلاصه کردم، نه، بی روی و ريا عرض می کنم، انگيزه من تلخيص داستان يکی کم حوصلگی ذاتی خودم است و ديگری بی نصيب ماندن از لطف کلام و قدرت صحنه آرائی مرحوم سيد.
باری، آسيد مصطفای خدابيامرز، با آن لحن جاندار و بيان دلاويزش بار ديگر شيخ صنعان را پای بست عشق زن می کرد و در ميان بدرقه قلندران نقشه کش به حجله خانه زفاف می کشاند و در برابر تختخواب زن فتنه گر به دو زانوی عجز و التماس می نشاند، و آنانرا به حال خود می گذاشت و مستمعان مشتاق را به حجره ای می برد که قلندران گرد آمده بودند و هريک برای تصاحب زن نقشه ای می کشيدند.
***
از مذاکرات مشاجره آميز قلندران هم می گذريم که قصدمان بيان حال شيخ صنعان است. اگر روزی همت و حوصله به ياريم آمد و خواستم اين داستان را در کتابی منتشر کنم، قول می دهم صحنه هائی ازگفتگوهای قلندران هم بدان بيفزائيم که کلی خواندنی و عبرت گرفتنی است. صوفيان ساده دل را هم در حجره هايشان باقی می گذاريم که وظيفه دينی خود را انجام داده اند و اينک در اوج رضايت و سبک روحی گرم " هوهو" کشيدند و اين " هوهو" های متوالی کف بر لبانشان نشانده و سرشان را به دور انداخته و از آنچه در حرمسرای شيخ و انجمن قلندران می گذرد بی خبر گذاشته است.

سری به حجله خانه شيخ می زنيم که باز همان صحنه های قبلی است، زن بر تخت آرميده، شيخ در پای بسترش زانو زده، اين عذر تندی و خشونت لحظه ای قبل می خواهد و آن بر جرات و جسارت می افزايد:
- خوب جناب شيخ، تو که از من بيزار بودي!
- محض خدا، گذشته ها گذشت. بيش از اين شرمنده ام نفرمائيد.
- صحيح، کسی که قهر می کند بايد تا آخرش قهر کند.
- عرض کردم، آن ساعت عصبانی بودم، متوجه نبودم چه می گويم.
- خوب حالا چه می گوئي؟
- می گويم: دردت بجانم، تصدقت گردم، خاک پايت شوم اجازه بده پايت را ببوسم.
- به! به! ازجايت تکان نخور. اگر باز جلوتر بيائی دوباره با اردنگی پرتت می کنم آن طرف اطاق.
- پس تکليفم چيست؟ چه بايد بکنم که عليامخدره راضی شوند.
- خوب گوشهايت را باز کن. جای من توی اين خراب شده نيست اگر می خواهی با تو سر کنم، بايد صبح زود بروی و قصر موسيو را برايم آماده کنی. اين کار اگر همين فردا انجام نشود، ديگر خودت می دانی.
- به چشم! همين فردا دستور می دهم همه مريدان و صوفيان بروند و قصر موسيو را گردگيری و آماده کنند، قول می دهم تا فردا ظهر حضرت عليه را به قصر منتقل کنم. البته دريغ است نازنين نازپرورده ای چون عليامخدره در زاويه خانقاه منزل کند.
سپس با نگاه ترحم انگيزی چشم به بازوان نيمه عريان زن دوخت و اجازه خواست که لااقل بوسه ای بر دست زيبايش بزند.
اما زن سنگدل با يک نهيب او را برجای خود نشاند:
- بنشين، حق نداری دست به من بزنی. امشبه را همين پائين تخت بخواب، فردا که اسباب کشی کرديم و به قصر رفتيم، فکری خواهم کرد.
اين را گفت و توری نازک بدن نما را بر اندام دلربای خود کشيد و به خواب خوش فرو رفت. شيخ صنعان تمام شب بيدار نشست و سراپای معشوق را تماشا کرد، اما جرات نزديک شدن به او نداشت.
نزديکيهای سحر، جنب و جوش صوفيان آغاز شد. گلبانگ موذن خانقاه نغمه ملکوتی الله اکبر در فضا پاشيد. صوفيان با شتاب به تطهير وضو پرداختند و به تالار خانقاه هجوم بردند تا به رسم هر روزه نماز بامدادی را به شيخ اقتدا کنند.اما اثری از شيخ صنعان پيدا نبود. شيخ بيچاره در حالت بين خواب و بيداری صدای موذن را می شنيد، آخرين رشته های درهم ريخته ايمان و عادت طبيعت شده ساليان، می کوشيدند او را از پائين تخت زن برانگيزند و به صف نماز جماعت برند، اما ضعف پيری، شب زنده داری خسته کننده و از همه بالاتر جذبه های قوی معشوق برجا ميخکبوش کرده بود. نمی توانست از جايش تکان بخورد، که ديده از ديدار جانان برگرفتن مشکل است.
مريدان از غيبت شيخ نگران شدند. تنی چند از صوفيان ساده لوح زمزمه اعتراض برداشتند که مبادا زن وسوسه گر بلائی بر سر شيخ آورده باشد. اما قلندران خانقاه با وظايف خود آشنا بودند. جماعت را دلداری دادند که شيخ همه شب به شکرانه پيروزی بر مسيوی کافر به نماز شب مشغول بوده است، ديگری از قلندران آب پاکی و صافی روی دست جماعت ريخت که شيخ به شکرانه اين توفيق به چله خانه نشسته است و دست کم تا چهل روز ديگر ملاقاتش ميسر نيست. قلندر سومی که خود را خليفه شيخ بشمار می آورد وعمری در کمين مسند ارشاد انتظار کشيده و خون دل خورده بود، دعوی کرد که به فرمان شيخ مامور برگزاری نماز جماعت شده است. صوفيان همصدا ذکر " ياهو" گرفتند و صف های متراکم نماز را پشت سر قلندر تشکيل دادند.
حرکات روزهای اخير، تشريفات پر زرق و برق عروسی شيخ، شور و شتاب شيخ صدساله در سودای وصال زن، خشم و خشونت او در کشتار بيرحمانه خويشان عروس و از اينها بالاتر شکستن سنت چندين ساله خانقاه، و بالاخره رفتار گمان انگيز و اشارات رمز آميز قلندران، معدوی از صوفيان را به تامل وداشته بود. اما زهر چشمی که به اشارت قلندران، جماعت مريدان از صوفی معترض گرفتند و در يک لحظه قطعه قطعه اش کردند، چنان اهل شک و ترديد را به وحشت افکنده بود که احدی جرات دم زدن نداشت. وانگهی تلاش قلندران برای تشکيل حلقه های ذکر جلی و موج لاينقطع " هو، هو" ئی که دروديوار خانقاه را به لرزه می آورد، مجال تفکر و تاملی برای کسی باقی نگذاشته بود.
خليفه شيخ، بجای پير طريقت نماز بامدادی را برگزار کرد و در تعقيب نماز بخلاف شيوه معهود شيخ که دعائی می خواند و ذکری می گرفت و صوفيان را مرخص می کرد تا در شهر بپلکند و با کشکول های پر به خانقاه باز گردند، خليفه دو زانو بر تخته پوست ارشاد قرار گرفت و جماعت صوفيان را امر به نشستن و سکوت کرد. سپس به ايراد خطبه غرائی پرداخت بدين مضمون که: حرمت هر زيارتگاهی با متوليان است و حيثيت و اعتبار خانقاه بسته به خلوص عقيدت و ايمان بی چون و چرای درويشان. آنگاه اشارتی کرد به اهميتی که خانقاه شيخ صنعان در روزهای اخير بدست آورده است و چشم و توجه و نظر حرمت همه مردم ولايت را به خود جلب کرده است. و تاکيدی فرموده در اين نکته که اين اهميت و حرمت محصول مستقيم مقام ملکوتی و معنوی حضرت شيخ است که مستقيما با درگاه احديت رابطه دارد و هرچه بگويد الهام غيبی است و هرچه بکند تقدير لاريبی. اين وظيفه طريقتی صوفيان است که در برابر فرمان پير نه تنها لب به چون و چرا نگشايند، بلکه اندک ترديدی هم ولو برای لحظه ای کوتاه در خاطر راه ندهند، که اگر جز اين کنند، دنيا و آخرت را يکجا باخته اند و آتش غضب الهی دامنگير جانشان خواهد شد و از فراز پل باريک صراط يکسره به درکات جهنم سقوط خواهند کرد و سر و کارشان با مالک عذاب و اژدهای هفتاد سر و آتش سوزان خواهد بود.
در تائيد اين هشدار، به شرح مفصلی پرداخت، از رفتار رذيلانه و اطاعت آميز صوفيان سلف در حضور پيران خانقاه و شواهد بسياری آورد از روزگار سياه مريدان ناپخته ايمانی که در کار مشايخ و اولياء الله ترديد کرده بودند و خشم الهی بر خرمن جانشان زده و بلافاصله به خوک و خنزير مسخشان کرده بود.
سپس عنان سخن را به شرح زندگی مشايخی گرداند که به مرحله فنا رسده و در حق مستهلک شده اند و اغلب برای امتحان ايمان مريدان به اعمالی مبادرت ورزيده اند که ظاهرا خلاف عرف و شرع و عقل می نموده است، اما همه آن خوارق اعمال مبتنی بر حکمتی بوده است. در تاييد اين مقوله نيز شواهد بسياری از مشايخ نامور گذشته نقل کرد که جای ترديدی باقی نماند، به زندگی پيری اشارت کرد که نخستين بار بانگ " اناالحق" سر داده بود، از سخنان شيخی گفت که با دعوی " سبحان ما اعظم شاني" کوته نظران را به اعجاب آورده بود، از حالات بزرگانی مثال آورد که در يکشب خدمت چهل دختر باکره رسيده بودند، و با ذکر اين نمونه ها بدين نتيجه گيری پرداخت که " حضرت شيخ ما به آخرين پله معراج تصوف قدم نهاده و سراپا " او" شده است و نشانی از عوارض جسمانی و هوای نفسانی در وجود شريفش باقی نمانده است.ولی عهد و حق مجسم است، خوش به سعادت صوفيان وارسته ای که در انجام اوامرش بر يکديگر سبقت گيرند و در اجرای فرمانش- هرچه باشد وگرچه علی الظاهر خلاف مسلم شريعت و طريقت- لحظه ای ترديد و تامل روا ندارند. ای جماعت اهل حق و طريقت، اينک درهای بهشت گشاده است و جام های شراب کوثر آماده، حور و غلمان در اشتياق شما اهل عرفان آغوش باز کرده اند... بشتابيد که چونين موقعيت و سعادتی هر هزار سال يک بار نصيب ابنای بشر می شود، و خوشا بسعادت شما فقيران که شاهد اين روزگار فرخنده ايد..."
ذکر" ياهو، يا من لاهوالاهو"ی قلندران بر خطابه غرای خليفه نقطه پايان نهاد و " هو، هو" ی جماعت انبوه صوفيان سقف خانقاه را به لرزه آورد. انبوه درويشان گرداگرد حرمسرای شيخ حلقه زدند و پا کوبان و کف ريزان، ذکر "هو، هو" گفتند.
زن، که از اين صداهای ناهنجار به جان آمده بود، از تختش فرود آمد، سرپائی بر پيکر درهم پيچيده و گلوله شده شيخ زد. چشمان تا صبحدم نخفته پيرمرد با هول و هراس گشوده گشت. معشوق را بالای سر خود ديد. با شتاب خود را جمع و جور کرد. زن لوند ابريق آب را از گوشه اطاق برداشت و بر فرق شيخ سرازير کرد و با قيمانده خواب را از سرش پراند، و با لحن تمسخر آلودی ملامتش کرد که چرا سحر بيدار نشده است و نمازش را نخوانده است.
ملامت زن و از همه بالاتر حرکت جسارت آميزی که با پاشيدن آب انجام داده بود، بار ديگر شيخ را خشمگين کرد، اما يک نگاه لوندانه زن خشمش را فرو نشاند و زبانش را فرو بست.
لعبت افسونگر، قول و قرار دوشينه را به ياد شيخ آورد که بايد از محيط وحشت انگيز و نامانوس خانقاه به قصر پرشکوه مسيو منتقلش کند. شيخ دست اطاعت بر ديده نهاد و از جا برخاست و بطرف در اطاق رفت. بمحض گشودن در، با قيافه متبسم خليفه خانقاه روبرو شد و در پشت سر او به فاصله چند قدم جماعت چهارنفری قلندران را ديد که به انتظار ايستاده اند. از پشت ديوارهای ضخيم حرمسرا صدای "هوهو" ی صوفيان به فلک می رسيد. شيخ با اشارتی قلندران را به اطاق خواند. خليفه و قلندران داخل شدند و با ادب هميشگی دست شيخ را بوسيدند و در حضورش دو زانو بر زمين نشستند.
زن که از قيافه نادلنشين و نگاههای هيز قلندران نفرت داشت به بهانه ای از اطاق بيرون رفت و شيخ و حواريون را تنها گذاشت.

قسمت چهارم

با عرض شرمندگی به پيشگاه خوانندگان نکته سنجی که شبهای سرد و سياه زمستان را وقف شنيدن افسانه های گذشتگان کرده اند، و با تقديم تشکر به محضر دوستان کنايه دانی که اشتياق خود را با اشارات گوناگون به خواندن دنباله اين داستان ابراز فرموده اند، از تاخير ناخواسته که در نقل بقيه سرگذشت شيخ صنعان پيش آمد عذرخواهی می کنم.
مسافرتم به هندوستان- که لبيک اشتياق و اجابتی بود به دعوت " انجمن استادان فارسی دانشگاههای هند-" برای کسب فيض از محضر پرشوق و برکت خيز استادان پارسی گوی هندي- طولانی شد و مايه بخش اين تاخير، يقين دارم خوانندگان بزرگوار نگين که دلبستگان ادبيات گرانمايه فارسی و عاشقان تمدن و فرهنگ ايرانند، عذر تقصيرم را به فيض اين سفر مقدس خواهند پذيرفت.
اما سرگذشت تامل طلب و عبرت آميز شيخ صنعان- به نقل از مرحوم آسيد مصطفی – بدين جا رسيده بود که:
شيخ صنعان " مسيو"ی کافرکيش را منکوب و قصرش را تصرف کرد و دل به جمال بی مثال همسرش " قدرت خانم" بست، و زن زيبای بلهوس دست شيخ را به خون بيگناهان آلوده ساخت و بی آنکه تسليمش گردد بازيچه کودکان کويش کرد. شيخ به اغوای قلندران خانقاهی، زن را که به دست بازرگانان محترم شهر سپرده بود، به خانقاه آورد، و قلندران که در وصال زن طمع ها بسته بودند، بر آتش عشق شيخ دامن زدند. در اين ميان صوفيان ساده دل که از فتنه های درون پرده بی خبر بودند، روز و شب گرد خانقاه شيخ طواف می کردند و ذکر " ياهو، يا من لاهوالاهو" می گرفتند، و مردم شهر که عشق پيرانه سر شيخ به شک و ترديد شان کشانده بود حيرت زده بودند.
اما زن هوسباز با مشاهده عشق جنون آميز شيخ، از او خواست که از خانقاه فلاکت زده به قصر " مسيو" منتقلش کند و به زندگی متجمل و متنعم پيش بازش گرداند. شيخ که عنان اختيار در کف عشق داده بود خواهش معشوقه را پذيرفت و جماعت قلندران را فراخواند تا در زمينه انتقال زن از خانقاه به کاخ مسيو با آنان به رايزنی پردازد:

شيخ نگران از مخالفت قلندران شروع به مقدمه چينی کرد که:
" اين ضعيفه مخدره محجوبه عفيفه که به برکت دم درويشان و صفای نيت ايشان از چنگ کافر خدانشناس از سگ نجس تری چون مسيو نجات يافته است بعلت زجرهائی که در ايام اسارت ديده و ستم هائی که از دست کسان آن کافر ملعون کشيده است، مزاجی نامعتدل دارد. ظاهرا به تجملات فساد انگيز زندگی گذشته عادت کرده است و ترک ناگهانی عادت موجب مرض و ملامت است. حال و هوای خانقاه به مزاجش سازگار نيست. از ديشب به الحاح و التماس افتاده و ارواح طيبه پيران خانقاه را بشفاعت آورده است که او را بخانه و کاشانه معتادش بازگردانيم.
شما قلندران صافی اعتقاد خانقاه بهتر از ديگران می دانيد که من شخصا از هر تحمل و راحتی بيزارم. چند صباح مختصری که از عمرم باقی مانده است بايد صرف خدمت خانقاه عزيز شود، اما رعايت جانب اين عيال عورتينه هم واجب است، وانگهی من بشدت نگرانم که مبادا مسيوی خبيث ملعون از کفار کمک بگيرد و برای ربودن عيال پاشکسته من به خانقاه شبيخون بزند، حياط و ساختمان خانقاه هم که قفل و بست حسابی ندارد و اصلا برای جنگ و دفاع ساخته نشده است. با توجه به مراتب بالا چاره ای نداريم جز آنکه مخدره عفيفه را به قصر مسيو منتقل کنيم و عده ای از ميان جوانان شهر به پاسداری او بگماريم.
و من خود روزها را در خانقاه به ارشاد خلايق و دستگيری فقرا بپردازم و شبها به قصر بروم و از اين مخدره مجلله محترمه نگهداری کنم."
سپس رويش را به خليفه خانقاه کرد و از او خواست که در غيابش حلقات ذکر شبانه را سرپرستی کند و هرچه زودتر ترتيب انتقال زن را از خانقاه به قصر بدهد.
قلندران که عمری در حسرت زندگی پرناز ونعمت آه سرد از جگر کشيده بودند حيرت زده و نگران از پيشنهاد شيخ، به زمزمه و قروقر پرداختند و سرانجام فروسعلی شاه صدايش را بلند کرد که:
- حضرت شيخ بسلامت باشد، هيچ نيازی به پاسداری جوانان شهری نيست. اصلا مشتی جوان عزب را به نگهبانی زن زيبائی گماشتن خلاف عقل سليم است، از اين بالاتر مگر جوانان شهری بودند که قصر مسيو را تصرف کردند و بنای ظلمش را درهم ريختند؟ در اين جهاد مقدس غير از ما قلندران از جان گذشته و صوفيان بخت برگشته کسی شرکت نداشت. مخدره مسلمه عفيفه را ما از چنگ کافر نجات دهيم و ثواب نگهداريش نصيب ديگران شود؟ مگر بيل به کمر ما قلندران خورده که نتوانيم از ناموس شيخ و عروس خانقاهمان نگهداری کنيم. ما از خانقاه به قصر موسيو کوچ می کنيم و بجان و دل از مخدره منوره محافظت می نمائيم.
پيشنهاد فردوسعلی شاه را جماعت قلندران با " هوحق" ممتدی تائيد کردند، اما سگرمه های شيخ درهم رفت که:
- رها کردن خانقاه به هيچ وجه مصلحت نيست، وانگهی قلندر را برای پاسداری قصر نساخته اند، و از اين بالاتر بايد مواظب حرف مردم بود. دهان خلايق چاک و بست درستی ندارد، می نشينند و مضمون کوک می کنند که همه هارت و هورتهای شيخ و دم و دستگاه خانقاه و تبليغات طريقتی اش برا ی اين بود که قصر موسيو را غارت و عيالش را تصرف کند. نه، آمدن شما عزيزان به قصر موسيو به مصلحت خانقاه نيست.
کاذبعلی شاه که در روزهای اخير و با شنيدن بوی کباب به جمع مريدان شيخ پيوسته و يک شبه ره صدساله رفته بود و خود را نخود هر آشی می کرد و بيش از همه صوفيان و قلندران سنگ درويشی به سينه می زد، با حرکاتی بوزينه وار پيش آمد، بخاک افتاد و دامان قبای شيخ صنعان را گرفت که:
- خدا سايه بلند پايه شيخ بزرگوار و قطب عالم امکان را از سر ما قلندران کم و کوتاه نفرمايد، حضرت شيخ گويا از حيله گری های مسيوی کافرکيش بی خبرند، اجازه می خواهم بعرض مبارکشان برسانم که غلام خانه زاد بحکم علاقه ای که بوجود مبارک دارد، ايادی و نوچه های خود را در سرتاسر جهان بسيج کرده است که همت کنند و بسراغ رمال ها و فالگيران ديارشان روند و با کمک رمل و اسطرلاب محل اختفای مسيو را پيدا کنند و به غلام خانه زاد خبر دهند تا هر چه زودتر شر وجود منحوس او را از جان مبارک شيخ دور گردانم. تا رسيدن خبر و پيدا شدن آثار مسيوی کافر وظيفه ما جان نثاران و قلندران است که لحظه ای از حراست وجود مقدس پيشوای عالی قدرمان غفلت نکنيم، حفظ وجود مبارک شيخ مقدم بر مصالح خانقاه است، هزاران خانقاه فدای يک تار موی سبيل مبارک قطب اعظم!
قلندران کهنه کار که شاهد زبان بازی ها و خود شيرينی های کاذبعلی شاه بودند، دو احساس متناقض داشتند: از استدلال قلندر کذاب خوششان آمده بود، چه همه سخنانش در تاييد نظر آنان بود، اما از شخص او نفرت داشتند و او را هزاران درجه حقه باز تر و شيادتر از خود می شناختند و نگران بودند که سرانجام دل بی شيله پيله شيخ را تصرف کند و سر ديگران را از نمد غنيمت بی کلاه نصيب بگذارد. بدلالت همين احساس متناقض بود که خليفه خانقاه بسخن آمد و ضمن تاييد مخاطرات وجود مسيو با زهرخندی طنز آميز بجان قلندر کذاب افتاد که:
- گل مولا! خانقاه رسم و راهی دارد. در اينجا سنت پيشينيان در حکم قانون است. به فحوای آيه شريفه " السابقون اولئک المقربون" جوانان بايد حرمت پيران نگهدارند و تازه از راه رسيدگان حق ندارند خود را صاحب مسند خانقاه معرفی کنند. از اين مهم تر لاف وگزاف در مسائل دنيوی شيوه اهل فقر و درويشی نيست.
کاذبعلی شاه خود را برای جوابگوئی خليفه آماده کرده بود که شيخ صنعان با خشم و تغيير به مناقشه آنان پايان داد که:
- بس است، با هم جروبحث نکنيد! حرمت خانقاه را نگهداريد. اگر دری به تخته خورده است و به نان و نوائی رسيده ايد از برکت اين خانقاه است.
سپس با تشدد خطاب به کاذبعلی شاه گفت:
- تو هم پسر جان جلو زبانت را نگهدار. خيلی جلو مرو که عقب می مانی، ديروز هم فضولانه خود را نايب من معرفی کرده بودی و من ناچار شدم در حضور خلايق اعلام کنم که نه نايبی داری و نه قيمی می خواهم و نه به محرم اسرار و سخنگوی نياز دارم. بس است خفقان بگير!
کاذبعلی شاه که در هيچ موردی خود را از تک و تا و دو نمی انداخت با کمال وقاحت تعظيمی کرد که:
- خداوند اين عنايت خاص حضرت قطب اعظم را بر سر جان نثار خانه زاد هميشه مستدام بدارد.
شيخ بی اعتنا بعبارت تملق آميز او سخن خود را خطاب به قلندران ادامه داد:
- البته دفع شر مسيو کار لازمی است، اما بعيد می دانم آن بيچاره قدرتی و رمقی داشته باشد، وانگهی اگر شما قلندران به قصر مسيو بيائيد تصدی خانقاه و رسيدگی به حاجات صوفيان را به که بسپارم. خير، مصلحت نيست خانقاه را تنها بگذاريم، علی الخصوص که شيخ کنعان در کمين نشسته است.
با شنيدن سخنان سرد شيخ، قلندران مشتاق نگاه ياس آميزی با يکديگر مبادله کردند و سرانجام خليفه خانقاه با لحنی آميخته از تهديد و التماس به سخن آمد که:
- حضرت شيخ بايد بخاطر داشته باشند که ديگر آن سجاده نشين گمنام گوشه خانقاه نيستند. امروزه بحمدالله و به برکت خانقاه، وجود گرامی حضرتشان انگشت نمای خاص و عام شده است. صاحب اختيار مطلق شهر هستند و از اين مهم تر بايد همتشان را صرف تصرف شهرهای ديگر فرمايند تا بتوانيم در فاصله زمانی کوتاه تبرزين و کشکول درويشی را بر دروازه شهرهای ديگر بياويزيم. دريغ است اکنون که پس از سالها تحمل فقر و دربدری، صوفيان تکانی خورده اند و خودی نموده اند بدين مختصر قناعت شود. عليهذا وجود عزيز حضرت شيخ فرمانروای بالقوه بسط زمين است و با اين شرايط و عظمت کم نيستند مدعيان و کفاری که همه نيرويشان را صرف امحاء آثار وجود مبارک کنند. در اين صورت چاره ای جز اين نيست که حواريون و محرمان خانقاه وجب بوجب سايه صفت در پی شيخ باشند و وجود مقدسش را از گزند هر بليه ای محافظت نمايند.
شيخ صنعان با شنيدن استدلال های خليفه و آينده غرورانگيزی که سخنان او پيش چشمش گسترد بوجد آمده دستی به سبيل های انبوه خود کشيد و سينه ای صاف کرد و آماده سخن گفتن شد که قلندر پيری از گوشه مجلس برخاست و بانگ زد که :
- قلندران محض خدا بس کنيد. با همه پلاس با خودتان هم پلاس؟ کدام شهر را می خواهيد تصرف کنيد، گمانم رفقا چرس و بنگ زيادی مصرف کرده اند و حرفهای پرت و پلا می زنند مردم شهرهای دور و برما همه اهل شريعت اند نه طريقت. با هرچه صوفی و درويش است از بيخ و بن مخالفند. اصلا ما درويشان را اهل اسلام نمی دانند که بحرفمان توجه کنند. محض خدا، برای حفظ حرمت خانقاه، برای بقای آئين طريقت و درويشی دست از اين گنده گوئی ها برداريد. دری به تخته خورد و حوادث متعددی با هم مقارن شد و مردم شهری از ستمکاری مسيو به تنگ آمدند و کار ما گرفت و از برکت اسم خانقاه و خوشباوری مردم به شهرت و نوائی رسيديم. ديگر قضيه را اين همه طول و تفصيل ندهيد. پول و پله فراوانی مولا رسانده است بخوريد و خوش باشيد و رجز خوانی نکنيد. شما هم حضرت شيخ اگر از اين پير مريدتان می شنويد به خانقاه خودتان برگرديد و بر مسند ارشاد بنشينيد و اين زن سليطه پتياره را هم بدست کسانش بسپاريد و خانقاه و صوفيان و خودتان را هم بدنام خاص و عام نکنيد. همان فرمان کشتاری که چند روز پيش صادر فرموديد بس است، کاری نکنيد که مردم شهر به تنگ آيند و دروپيکر خانقاه را بر فرق همه ما خراب کنند.
مگر مردم اين شهر را نمی شناسيد، فريب هلهله و ولوله بچه ها را نخوريد. تصميم آخر را هميشه جماعت متفکر و خاموش می گيرند. موفقيت دو روزه مست و گيجتان نکند. مردمی که مسيوی کافر کيش را با آن کبکبه و دم و دستگاهش دربدر کردند، وقتی که به نقشه های قلندران پی بردند، تارومارمان خواهند کرد.
نگاه به معدودی صوفيان دوروبرتان نکنيد. استقبالی که عده ای طرار و کلاش در روزهای اخير از خانقاه کرده اند فريبتان ندهد، اينان همان جماعت فرصت طلبی هستند که تا چند روز پيش زير علم مسيو سينه می زدند و مجيزش را می گفتند. به هائی می آيند و به هوئی ميروند. نگهداری قصر درندشت مسيو کارمن و شما نيست. خرابش می کنيد و خودتان را به دردسر می اندازيد. درست است که مردم رند و تجربت آموخته شهر همه دوستدار تصوف و اهل صفايند. اما يادتان باشد که در نظر آنان بين تصوف و خانقاه فرق بسيار است، خاطره خوشی از ترکتازی قلندران ندارند و بسادگی زير بار ما نمی روند، و اگر هم برای مصلحت روزگار چند روزی به ما بدلگامان سواری دادند، سرفرصت چنان بر زمينمان خواهند کوفت که ربمان را ياد کنيم.


فيض ازلی جام لبريزی از شراب کوثر نصيب کند آسيد مصطفای نازنين، که هنوز طنين لحن طنز آميز و درد آلودت در گوش جانم پيچيده است. مرد نازنين که دل خونی از رياکاری و هوس رانی صوفی نمايان داشت، وقتی که به اينجای داستان می رسيد، چنان نيش های زهرآگينی حواله جان صوفيان شهر ما می کرد که مستمعان گل از گلشان می شکفت.
سيد صاحبدل گريزی می زد به محافل خصوصی صوفيان و فسق و فجوری که زير نقاب طريقت در مجالس سماعشان رخ می داد و حرص اشباع ناپذيری که به پرخوری و شهوترانی داشتند.
در اين مورد که سيد از نقل جريان اصلی داستان منحرف می شد و به قلندران خانقاهی حمله می کرد، گروهی از مستمعان مجلس با اشاره چشم و ابرو به يکديگر می فهماندند که سيد دل خونی از نقلعلی شاه- درويش دوره گرد شهر ما- دارد و با حمله به صوفيان و انتقاد از قلندران به گشودن عقده های ديرينه مشغول است، در حاليکه اکثريت حاضران مجلس با حرکات عمومی سرسخنانش را تاييد می کردند. هرچه بود سيد نازنين با چند بيتی از اين غزل معروف حافظ نقل داستان را موقوف می کرد که:

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد بنياد مکر با فلک حقه باز کرد
بازی چرخ بشکندش بيضه در کلاه زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
فردا که پيشگاه حقيقت شود پديد شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد
ای دل بيا که تا به پناه خدا رويم ز آرنج آستين کوته و دست دراز کرد

خدايش غريق رحمت کناد که بيت آخر را با دو دانگ سوزناکی می خواند و مکرر می خواند آنگاه گريز به روضه می زد. ذکر مصيبتش هم درين مجلس هميشه ماجرای شربح قاضی بود و فتوای کفر آميزی که صادر کرده بود.
مجلس بعدی آسيد مصطفی با عبارات دهن پرکن پر طمطراقی آغاز می شد در توصيف قصر طاغوتی مسيو، سيد ساده دل که قدم از محدوده سيرجان بيرون نگذاشته و عالی ترين حد تجمل و اشرافيت در نظرش باغچه هزار متری و ساختمان آجری و اطاقهای پرده دار و درهای کشوی خانه کلانتر شهرمان بود، کوشش ها می کرد تا به همدستی مخيله صحنه پرداز خويش عظمت و تجمل کاخ مسيو را در چشم خيال مستمعان جلوه گر سازد.
چون قرارمان در آغاز بازگوئی اين داستان آن بوده است که امانت را نگهداريم و از متن عبارات آن مرحوم تجاوز ننمائيم، چاره ای جز اين نيست که توصيفات سيد را خلاصه کنم و به عرضتان برسانم که قصر مسيوی خداناشناس در نظر فقرآلود سيد، اطاقهای متعدد و مفروش داشت و از آن بالاتر خدمتکاران نرينه و مادينه ای که هر شب هفته کاسه های تريد پر چربی آبگوشت نصيبشان می شد و از آن مهم تر هر شب جمعه مجمعه های پلو را چهار انگشتی خالی می کردند و قدحهای دوغ و شربت نعنا را بدرقه راهش می نمودند. علاوه بر اين تجملات و تنمعات حيرت انگيز در گوشه باغ مسيو خمخانه ای بود با خم های لبريز از شراب و جام های مرصع زرين و ساقيان سيم اندام گوشتالود.
ممکن است اين صحنه در نظر شما خوانندگان که با اسرافها و تجملات جنون انگيز سالهای اخير خو گرفته يا بهرحال آشنا شده ايد، بسيار محقر و ناچيز نمايد. اما بخاطر داشته باشيد که راوی داستان سيد فقير خاک کشی است از مردم شهرک بينوا و دورافتاده ای چون سيرجان ما، و فکر هر کس به قدر همت اوست. اگر توصيف قصر باب طبعتان نيست، مختاريد که بجای آن قصر خورنق و ارم شداد را بگذاريد، و اگر توسن خيالتان سرکشی کرد و به اعماق قرون و اعصار فرو نرفت، علی الحساب از منظره حيرت انگيز يکی از کاخ های متعدد و مجلل- اما پيش از مصادره- طاغوتيان عصر ما استفاده کنيد، تا مخلص به نقل دنباله داستان پردازم.
سيد نازنين، شيخ صنعان و قلندران خانقاهش را با هلهله ذکر هوهوی صوفيان و در ميان حيرت ترديد آميز اهالی شهر بدنبال محمل عليامخدره به قصر مسيو منتقل می کرد، و از خارخار شک و انکاری که اين نقل و انتقال در دل مردم کنجکاو و بلفضول شهر پديد آورده بود، حکايتها می گفت و بدرگيری های گوناگون و غالبا مسخره آميز قلندران يا ساکنان و خدمه قصر اشارتها داشت. بد نيست گوشه ای از اين برخوردها را از زبان سيد بشنويد:

خدمه قصرکه عمری به نازونعمت خو گرفته و باغ مصفا و کاخ سربه فلک کشيده و اطاقهای پر تجمل آن را ملک طلق و ارث پدر خود می پنداشتند، قلندران از راه رسيده را در قالب غارتگرانی می ديدند که حتی با ظرافتهای چپاولگری هم آشنا نيستند.
قلندران تازه وارد هم سرتاسر قصر را جزو غنايم جنگی خويش محسوب می کردند و همه ساکنان و خدمتگزاران آن را برده و اسير خود می پنداشتند و می خواستند در جزئيات کارشان دخالت کنند، بی آنکه از آن کار سررشته ای داشته باشند.
نتيجه اين برخورد خصمانه انهدام قطعی قصر و بر باد رفتن خزاين پرتجمل و انبارهای انباشته آن بود.
قلندران در نخستين لحظات ورود، شيخ صنعان و زن بهانه گير را به شبستان کاخ بردند و بدست کنيزکان حرم سرا سپردند و خود با شتابی چشم گير چون اجل معلق به سفره خانه قصر هجوم آوردند.
خدمه سفره خانه که در طول عمر پرتجربه خويش افتخار پذيرائی مهمانانی از اين قبيل نصيبشان نشده بود حيرت زده و دست و پا گم کرده بخدمت مهمانی قيام کردند، اما قدرت محدود اينان کجا و اشتهای صافی و نامحدود آنان کجا.
جيجکعلی شاه که شاهد نگاه حيرت و تمسخر سفره داران بود نهيبی زد که شما عمله مطبخ همگی چون ارباب خدانشناستان کافريد و از سگ نجس تر. هر غلطی که تاکنون کرده ايد کافی است. ديگر بس است، دست به هيچ چيزی نزنيد و غذای طيب و طاهر قلندران را آلوده نکنيد. ما خودمان هم بهتر از شما با شيوه آشپزی آشنائيم و هم مودبانه تر از شما می توانيم از يکديگر پذيرائی کنيم.
و متعاقب آن چند تن از نوچه های خانقاهی را که در بيرون قصر گرم هوهو زدن بودند بداخل خواند و کارمطبخ و سفره خانه را به آنان سپرد. عمله بيچاره سفره خانه که دو روز پيش شاهد دستبرد مريدان شيخ بودند و هنوز وحشت منظره های خونين براعماق دلشان سايه افکنده بود بفرمان پذيری گوسفندان سر فرو افکندند و به ترک سفره خانه گفتند.
در گوشه ای ديگر قلدر عليشاه کف بر دهان آورده و تبرزين بر سر کشيده پيشاپيش نوچه هايش از غارت خزاين قصر بازآمده و با انبان های پر در حال خارج شدن از درگاه کاخ بود که دربان مفلوک پيش آمد و با ترس و لرزی فراوان راهش را بست که " اين انبان های انباشته را به کجا می بري"؟ قلندر با رشادت امير ارسلان نامدار، تبرزين را بر فرقش کوفت و چون خيارتر به دو نيمش کرد. ديگر دربانان، از اين حرکت عبرت آموز قياس کار گرفتند و هريک از گوشه ای فرا رفتند و راه فرار او را باز کردند.
از همه مضحک تر و نفرت انگيز تر حرکات جنون آميز و جلف کاذبعلی شاه بود، تا چند روز پيش از حمله مردم به قصر مسيو، احدی از صوفيان و قلندران خانقاه او را نمی شناخت. دو سه روزی پيش از حمله مردم به قصر مسيو، وی به جمع قلندران خانقاه پيوسته و سوگلی شيخ صنعان شده بود. اسم واقعی او را احدی از قلندران نمی دانست، اما لقب فقريش را باتفاق کاذبعلی شاه گذاشته بودند به مناسبت دروغهای شاخداری که می ساخت و سخنان ضدونقيضی که بمناسبت و بی مناسبت ادا می کرد. قلندران که از راز عنايت شيخ به او بی خبر بودند در اين مورد تفسيرهای گوناگونی داشتند. عده ای می گفتند طلسمی از بلاد روم آورده است، گروهی ديگر اصرار داشتند که فرستاده خاقان چين است، معدودی هم مدعی بودند که مردک ازخوکبانان مسيوی کافر کيش بوده است، اما همگی در اين نکته اتفاق داشتند که در وقاحت و پرروئی ختم روزگار است و نگران اين بودند که حرکات جنون آميز او سرانجام مايه رسوائی خانقاه شود.
باری کاذبعلی شاه بمحض ورود به قصر، بی آنکه چون ديگر قلندران اعتنائی به سفره خانه کند، يکسر بسراغ خمخانه رفت و با آشنائی حيرت انگيزی که به زوايای خمخانه داشت، به زاويه مخصوص تصفيه شراب رفت و قيف بزرگی را که شراب اندازان برای ريختن شراب از خم به سبو بکار می بردند برداشت و لوله بلندش را از نيمه جدا کرد و آن را به صورت شيپوری درآورد و با يک خيز بچابکی " نارگيل چينان" هندوستان خودش را بالای درختی رساند و دهانه تنگ قيف را جلو دهانش گرفت و شروع کرد به شعار دادن و رجز خوانی کردن و انبوه صوفيان ساده دل و شهربان بی خبر را گرد خود جمع آوردن.

سيد خدا بيامرز، باز به حاشيه می رفت و پس از ربع ساعتی طول و تفصيل درين مقوله که قصر فرعونی و خانقاه درويشان را با هم شباهتی نيست، بدين نتيجه می رسيد که آئين خانقاه آن است که ده درويش در گليمی بخسبند و اين بکلی مخالف ضوابطی است که بر قلمرو جهاندارن حکومت می کند و دو پادشاه را در اقليمی باقی نمی گذارد. آنگاه توجه مستمعان را به نخستين لحظات ورود شيخ و برخوردش با خدمه قصر جلب می کرد:

نخستين مشکل شيخ صنعان، در ورود به باغ اشرافی و کاخ فرعونی مسيو، حيرت و بيگانگی بود. درويش وارسته ای که عمر طولانی و يکنواخت خود را در زاويه خانقاهی گذرانده و فراخنای جهان آشوب خير و گوناگون در نظرش چيزی از مقوله حياط محقر خانقاه بود، از طول و عرض کاخ پرتجمل و پرشکوه مسيو غرق حيرت و قرين وحشت گشت. نگاه پر از بدگمانی و احيانا بغض آلوده عمله و خدمتکاران باغ خبر از استقبال ناخوشايندی می داد. برخوردش با يکی از پرستاران بی حجاب و بزک کرده کاخ تامل انگيز بود، دخترک بی حيا در پاسخ ملايم و مودبانه شيخ که روی و مويش را بپوشاند چنان قشقرقی راه انداخت و شوروشری به پا کرد که شيخ مجبور به عقب نشينی شد. برخورد ديگرش عصر همان روز اتفاق افتاد با خوانسالار کاخ و دستوری که برای شام شب خواسته بود، وقتی که ابروهای شيخ درهم رفت و گفت شام فقرا آب گوشت است و نان جو، خوانسالار خنده ای بر لب آورد که جناب شيخ مختارند هرچه می پسندند ميل فرمايند، اما خدمه باغ نه اهل قناعت اند و نه با سفره مختصر درويشی سازگاری دارند. معده هايشان به غذاهای رنگارنگ عادت کرده است و از آن بدتر هيچ لقمه ای را بدون " سحبه" شراب ناب نمی توانند فرو ببرند.
رگهای گردن شيخ از گستاخی مردک برآمد و خون در شرائين مغزش جوشيدن گرفت و فرياد تهديد آميزش در فضای باغ پيچيد که:
- حيا کن! ملعون ازل و ابد. يک عمر معصيت کرده ايم و شکم را از گند و مردار انباشته ايد، کافی نسيت که می خواهيد بازهم به زندگی سراپا فسق و گناه خود ادامه دهيد، آنهم در حضور من، قطب عالم امکان!
خوانسالار شانه هايش را بعلامت بی اعتنائی بالا انداخت که:
- آشيخ، تند مرو خسته می شوی. شيخ سجاده نشين هستی باش. قطب عالم امکان هستی باش، هرچه هستی باش، هرچه هستی برای صوفيان و درويشان خانقاهت هستی، ربطی به عالم ما ندارد. ما در کار تو دخالت نمی کنيم، به تو هم اجازه نمی دهيم که بروبساطمان را درهم پاشی. موسی بدين خود عيسی به دين خود.
- چشمم روشن، حالا موسی و عيسی را به رخم می کشی من می خواهم به کمک صوفيان " هوهوزن" خانقاه و قلندران تبرزين بر دوشم، دنيا را زير نگين درويشی بياورم، تو برای موسی و عيسی تبليغ می کني؟ من به قلندران جان برکف جهان در کشکول گفته ام آماده درهم کوبيدن قيصر روم و خاقان چين باشند، بروند و آنان را قلاده در گردن کشان کشان به خانقاه بياورند و به عالم فقر و درويشی مشرف کنند. آن وقت تو آشپز بی سروپای يک غزای در حضور من دم از موسی و عيسی می زني؟
خوانسالار با پوزخند سردی آتش التهاب شيخ را فرو نشاند که:
- مرشد! گفتم پياده شو با هم راه برويم، اگر موفق شدی مسيوی الواط احمق را آواره کنی، يادت باشد که اين کار با همدستی و همدلی ما انجام گرفت. اين خدمه کاخ و مردم شهر بودند که از مسيو نفرت داشتند و آواره اش کردند. مواظب باش پايت را از گليمت درازتر نکنی که قلمش می کنند. اگر خيلی مردی و همت داری همين کاخ و لنگ واز را اداره کن که امورش از هم نپاشد، فتح روم و تصرف چين وماچين پيش کشت! ما را هم نمی خواهی از همين الان خداحافظ. تو باش و اين کاخ گل و گشاد و صوفيان هوهو کشت...
خوانسالار پيش بند مخصوص را باز کرده بود تا بر زمين افکند و برود، که ناگهان صدای ظريفی او را برجای خود ميخکوب کرد. قدرت خانم بود که دست به کمر زده در آستانه در ايستاده می گفت:
- کجا، آشپزباشی؟ مگر بی وجود تو اين خراب شده جای زندگی کردن است. کدام احمقی جرات کرده است عذر تو را بخواهد.
خدمه و ساکنان قصر احتياج به غذا دارند، با " هوهوزن" که شکم گرسنه سير نمی شود. اگر تو نباشی جواب اين شکم های گرسنه و دهانهای باز را که می دهد؟
خوان سالار با لبخند پيروزی بر لب، خاموش ايستاد و شيخ صنعان چون برق گرفته ها به لرزه افتاد. خواست عبارت زن را قطع کند و او را از دخال در کارهائی که بدو مربوط نيست بازدارد، اما امان از نگاه شکار افکن خوبان!
عليامخدره قدمی جلوتر آمد، در حالی که نگاه ملامت آميزش را با همه شکوه های لوندانه بر صورت شيخ می پاشيد، به خوان سالار دستور داد بر سر کارش برود و برنامه هميشگيش را انجام دهد.
برخوردهای ديگر شيخ هم با ساير خدمه و کارکنان قصر از همين مقوله بود. يا با دخالت قدرت خانم بگومگوها خاتمه می يافت، يا از ترس دخالت او.
نخستين روز ورود شيخ به قصر مسيو در کار سپری شدن بود و سيلاب سايه های شب واپسين شعاع شنگرفی غروب را از قله درختان کهنسال باغ فرو می شست که شيخ صنعان سرخورده ودمغ به ياد کنج آرام و سراپا صفای خانقاه افتاد. به ياد صوفيان مطيع و چشم و گوش بسته ای که چشم بر حکم و گوش بر فرمان، دراجرای اوامرش می دويدند، به ياد مجالس پرشور و حال سماع درويشانه که واقعا معراج روح بود وجسم ملول از بار زندگی را به چرخش می آورد و با هر چرخی از سنگينی کوله بارهای خستگی زای حيات می کاست، به ياد قوالان خوش لهجه غزلخوانی که با نغمه دلکش خود جان آزرده را نوازش می کردند و می خواندند و خوش می خواندند که:
بهشت عدن اگر خواهی بيا با ما به ميخانه که از پای خمت يکسر به حوض کوثر اندازيم
پنجه پشيمانی با همه قدرت و بيرحمی در اعماق جانش چنگ زد. دلش به درد آمد. از زندگی سراپا آلودگی و ريای خويش در چند روزه اخير شرمنده شد. هوای خانقاه بر دلش مستولی گشت. چون مستان می زده ای که در اوج بيعاری و عربده کشی، به زشتی عمل خويش پی می برند و با لحظه ای سکوت و آرامش می خواهند موقعيت متزلزل خويش را دريابند، شيخ سودازده در زاويه نيمه تاريکی از تالار چندک زد، و عبا را بر سر کشيد و به بازرسی حال وکار خويش پرداخت.
ضعف پيری لحظات "مراقبه" را به خواب سنگينی مبدل ساخت. و شيخ در عالم خواب، خود را در صحرای محشر بر فراز پل صراط سرگردان ديد، نگران و ترسان و لرزان. در يک سوی پل بهشت را ديد با همه زيبائی های موعود و نعمات مذکورش، در آستانه دروازه با شکوه آن مريدان و صوفيان در بخار سفيد رنگی به نظرش آمدند با دستان گشاده و قيافه های خندان و آغوش باز گوئی او را نزد خود می طلبند. درطرف ديگر جهنم را ديد با همه عذاب های وحشت بار و شعله های سرکش و شکنجه گران سنگدلش، از ديدن اين منظره رعشه آور، همه وجودش دستخوش تشنج شد و با شتاب رويش را گرداند و خواست خود را به طرف ديگر پرتاب کند و درآغوش گشاده صوفيان فرود آيد که ناگهان صدای قدرت خانم بلند شد...
شيخ وحشت زده از خواب پريد. معشوقه را در پيراهن حرير ارغوانی با گيسوان بر دوش ريخته و سينه و بازوان عريان، بالای سر خود ديد. با همان لبخند پرمعنی و همان نگاه ايمان سوز و همان عشوه های عابد فريب.
خواست چيزی بگويد، اما يک باره زبانش از کار افتاده بود. مات و مبهوت، چون مجسمه ای سنگی، خاموش و بی حرکت ماند.
با نخستين بانگ زن، چند نفر از خدمه کاخ حاضر شدند، و با اشاره او زير بغل شيخ را گرفتند و از زمين بلندش کردند. و به خوابگاهش بردند و روی تختش خوابانيدند. تنها عبارتی که در اثنای اين دقايق، شيخ حيرت زده از ميان گفت و شنيد بسيار اطرافيان شنيده بود، اين جمله دلسوزانه و ترحم آميز زن بود که " لحافی هم روی پيرمرد مفلوک بيندازيد، بيچاره تب دارد، در حال رفتن است".
بامداد روز دوم با صدای پای خدمتگزاران و گفتگوهای بی وقفه آنان، شيخ صنعان بيدار شد. چشمان خواب آلودش را نيمه باز کرد و با ديدن فضاهای ناآشنا و اطاق مجلل به تصور اينکه خواب است و خواب می بيند، پلک هايش را روی هم گذاشت. اما خاطرات روز پيش و صحنه های پرتنوع روزهای اخير اندک اندک از زوايای ذهنش به مرکز روشن آن هجوم آوردند.
شيخ غلطی زد و در بستر نشست. دوروبرش را نگاه کرد. اطاق خالی بود و کسی در کنارش نبود. اثری از معشوقه و بستر او در اطاق نديد. با چند سرفه پياپی، خدمه کاخ را متوجه حضور وبيداری خويش کرد. لحظه ای بعد، در اطاق گشوده گشت و دخترک زرين گيسوی متناسب اندامی به درون آمد و پشت سر او غلام تنومندی با مجمعه بزرگی از انواع خوراکيها، غلام سينی صبحانه را روی چهارپايه ای در کنار تختخواب شيخ قرار داد و با نيمه تعظيمی از اطاق بيرون رفت. اما دخترک ايستاده بود و چشم به دهان شيخ دوخته.
شيخ رياضت کشيده ای که اغلب روزهای زندگی را به روزه و پرهيز گذرانيده بود و در ايام چله نشينی با خوراکی هم وزن نصف بادام قناعت کرده،از دين مجسمه رنگين و تجمل و اسراف ها بار ديگر برآشفته گشت، اما پيش از آنکه لبی به اعتراض بگشايد به ياد تحکم ديروزين معشوقه افتاد، سخن گفتن فراموشش گشت و با قيافه استفهام آميزی چشم بدهان غنچه مثال دخترک دوخت.
دخترزيبا، با لحن هوس انگيز و کرشمه ايمان سوزی از شيخ پرسيد که به عنوان " صبوحي" چه شرابی را انتخاب می فرمايد، تلخ يا شيرين، ياقوت فام يا کهربا رنگ؟ با اين سوال آخرين رشته طاقت شيخ پاره شد. با جهشی ديوانه وار از تخت پائين پريد و با خروش رعد آسا سر در پی دخترک نهاد که: پتياره ملعون، من و شراب؟ شيخ صنعان و فسق و فجور؟" دخترک گريزان و شيخ در پی او عربده کشان و دشنام گويان، در راهرو طولانی قصر پيشخدمتها حيرت زده شاهد اين منظره بودند و از ترس غضب شيخ خنده تمسخر را در گوشه لبان برهم فشرده خويش فرو می شکستند. دخترک وارد تالاری ديگر شد و شيخ در تعقيبش به نخستين در نيمه باز رسيد و بگمان آنکه دختر بدين اطاق پناه برده است، با يک فشار دست در را گشود و وارد شد. اطاق بزرگ و مجللی بود، با پرده های ضخيم و چلچراغ ها و شمعدانی های قيمتی و بر صدر آن بساطی گسترده و گرداگرد بساط طرب گروهی مست و مدهوش افتاده.
شيخ در نخستين نگاه معشوقه را شناخت. قدرت خانم را ديد که با اندامی نيمه عريان و هياتی هوس انگيز و چشمانی خمار آلود، آرنج دست راست را ستون سر کرده و با دستی ديگر جام شراب را نگهداشته، زانوی مرد ناشناسی را تکيه گاه آرنج خويش نموده و آبشار طلائی گيسوانش را در دامن مرد رها ساخته. چندنفری هم گرداگرد زن حلقه زده يکی به ماليدن ساق های زيبايش مشغول است، ديگری با احتياط دست نوازش بر ساعد بلورينش می کشد و سومی تنگ شراب در دست زانوی خدمت برزمين زده است و چهارمی در نقش دلقکان با ريش انبوه خويش کمر گاه برهنه او را قلقلک می دهد.
همه جوش و خروشهای شيخ با ديدن اين منظره فرو نشست و چون صاعقه زدگان در وسط اطاق برجای خود ميخکوب گشت. ظاهرا دو سه نفری از حاضران مجلس با ورود غيرمنتظره شيخ جاخورده، به فکر تصحيح وضع و رفتار خود افتادند، اما قدرت خانم بی آنکه مختصر تغييری در وضع خويش بدهد با لحنی که مستی از آن می تراويد و با کلماتی که آميزه ای از تحقير و تمسخر درخود داشت به شيخ خوشامد گفت و دعوت به نشستن کرد، و متعاقب اين دعوت خطاب به چند نفری که دست و پای خود را گم کرده بودند، گفت: " نگران نباشيد، من شب اول همه شرط ها را با شيخ کرده ام، به او گفته ام که زن آزاده ای هستم و او هم پذيرفته است که مرا همينطور که هستم دوست بدارد و بپرستد".
کلمه ای برای اظهار حيرت در دسترس ذهن شيخ صنعان نبود گيج و يخ زده وسط اطاق ايستاد. نمی دانست چه بايد بکند. اما اين حالت ديری نپائيد. و صدای آشنائی به گوشش خورد که او را دعوت به نشستن می کرد. شيخ صدا را شناخت اما قيافه صاحب صدا را بجا نياورد. آخر در نظر پيرمرد سودا زده محال می نمود که خليفه خانقاهش که جهانی داعيه فقر و تقوی در آستين داشت و خود را از هيچ سجاده نشينی کمتر نمی شمرد خرقه قلندری و شب کلاه درويشی به يکسو افکنده، در هيات دلقکان با ريش به طاعت سفيدکرده اش کمرگاه زنی را نوازش کند. حيرت شيخ صنعان وقتی فزونی گرفت که چشمش به صورت مردی افتاد که مشغول ماليدن ساقهای زن بود. واحسرتا، اين فردوسعلی شاه است که مست می و مست شهوت در پائين پای زنی نشسته و بدين عمل عنيف مشغول است. شيخ سودا زده با واپسين نگاه شناسائی همه حاضران بزم طرب را شناخت، قلندران برجسته خانقاهش بودند. تنها قيافه ای که هم چنان برايش ناشناخته مانده بود، مردی بود که زانوان خود را تکيه گاه آرنج زن کرده بود. قيافه غريبه او را شيخ صنعان برای نخستين بار می ديد. لباسش با ديگران تفاوت داشت در صورتش از ريش انبوه و سبيل متراکم اثری نبود، در پيشانيش از آثار سجودهای طولانی ديده نمی شد، و از همه بالاتر چشمهای زاغ و موهای بورش او را از ديگران متمايز می کرد.
جريان خون در رگهای شيخ سريع تر شد، از ديدن منظره ای بدين رسوائی جهان پيش چشمانش سياه گشت. در اعماق دل خويش نسبت به معشوقه لوند هرجائی و رفتار وقيحانه اش احساس نفرت کرد. دوران پرهيزگاری و وارستگی به يادش آمد و صفا و خلوصی که ملازم هميشگی آن روزگاران بود. ورطه سهمناک سقوط را پيش پای خويش ديد و از سوء عاقبت بر خود لرزيد. يکباره از هرچه قصر و تجمل و زن و زيبائی است بيزار گشت. شمعدان سنگين وزن طلا را از کنار ستون برداشت و نعره زنان و پرخاش کنان به طرف فردوسعلی شاه که مست و خونسرد همچنان به ماليدن پای زن مشغول بود پرتاب کرد و همزمان اين حرکت، ناله ای کشيد و نقش زمين شد.
قلندران به تصور اين که شيخ صنعان از شدت غيرت وهيجان خرقه تهی کرده است از جا پريدند و بسوی کالبد بر زمين افتاده اش هجوم بردند. خليفه نبض شيخ را دردست گرفت و فردوسعلی شاه گوشش را بر سينه شيخ چسباند و ديگران خشک و حيرت زده نگران معاينات اين دو نفر، بر گرد شيخ حلقه زدند. سکوت وحشتناک شبستان با شکوه کاخ را نعره هماهنگ صوفيان در هم شکست. صوفيان صافی دل و اهالی ساده لوح شهر بشوق ديدارشيخ در باغچه وسيع و سرسبز قصر گرد آمده بودند و هر چند دقيقه يک بار حضور خود را با فرياد هماهنگ " هوهو، يامن لاهوالاهو" اعلام می کردند.
اين بانگ باشکوه، لرزه در اعماق وجود قلندران افکند و همگی را متوجه اين واقعيت ساخت که اگر انبوه عوام از ماجرای داخل قصر باخبر شوند و بدانند که رفتارنابکارانه قلندران موجب مرگ شيخ گشته است چه محشری برپا خواهد شد و چه آتش انتقامی شعله ور خواهد گشت. آثار اين نگرانی در قيافه يکايک قلندران آشکار بود و امواج هراس انگيز از چشمان حيرت زده هريک می تراويد و فضای شبستان را لبريز وحشت می کرد.
خليفه خانقاه سکوت وحشت انگيز داخل شبستان را شکست و با اعلام اميد بخش " زنده است" نفس های از وحشت در سينه خشکيده را اجازه رهائی داد. به دنبال اين جمله تسلی بخش، فردوسعلی شاه نيز به تائيدش برخاست که " قلبش هنوز می زند" و با افزودن عبارت "اما، بکندي" باز قيافه های از وحشت درآمده را در نگرانی فرو برد. جيجکعلی شاه، نعره زد که: چرا معطليد؟ حکيم باشی را خبر کنيد" سخن جيجکعلی شاه را قلدر علی شاه دنبال کرد که " اگر موئی از سر پيرمرد کم شود، انبوه مردم ما را قطعه قطعه خواهند کرد". فردوسعلی شاه، در حاليکه لزوم حضور حکيم باشی را تاييد می کرد، همقطاران را به حفظ آرامش و خونسردی دعوت نمود و راه تازه ای پيش پای قلندران گذاشت که: " بايد قبل از هرکاری اين جمعيت انبوه به جوش و خروش آمده را از دوروبرعمارت پراکنده ساخت و سرگرم بازيچه ديگری کرد."
نور از قبر بی نام و نشانت ببارد آسيد مصطفي! سيد نازنين با چنان ظرافت و لطفی صحنه حضور حکيم باشی و شيوه معالجاتش را توصيف می کرد که گوئی خود سالها به مطالعه " ذخيره" و " تحفه حکيم مومن" و " ابن بيطار" پرداخته است و از همه فنون پزشکی و معاينات قلبی باخبر است. با نقالی شيرين و دلنشينش شيخ صنعان را بخانه حکيم باشی منتقل می کرد و با تجويز حکيم باشی جماعت صوفيان و مريدان را از ملاقات وی ممنوع می ساخت، و بيمار قلبی را در گوشه خلوت و منزوی حجله حکيم باشی تنها می گذاشت و جماعت مستمعان را با بيان دلکش خود به شورای قلندران می برد که عملا صاحب قصر و مصاحب زن زيبا شده بودند و در اين زمينه رايزنی می کردند که با چه حيله ای توجه خلايق را از حرمسرای قصر به نقطه ديگری معطوف کنند، تا خود به فراغ خاطر دمی در صحبت قدرت خانم بگذرانند.

در جوار ضلع جنوبی باغ مسيو، حمام خرابه متروکی وجود داشت که در چشم مردم خرافاتی شهر مرکز اجنه بود. بسياری از مردم ساده لوح شهر مدعی بودند به گوش خود صدای اجنه را- که بی شباهت به زوزه شغال نبوده است- از داخل حمام شنيده اند، و گروهی ديگر ب سوگندهای غلاظ و شداد وجود جن های رنگ و وارنگ را به منکران و ديرباوران ثابت می کردند، و دسته ای هم شرح و توصيف مفصلی می دادند از مجالس عروسی جن های نر و ماده که شامگان ضمن عبور از نزديکی های حمام به چشم خود ديده بودند، از همه انکارناپذيرتر و واهمه انگيز تر روايت ملايزقيل جهود دوره گرد شهر بود که چندين بار سران اجنه او را برای عقد بندان نورچشمی هايشان از رختخواب گرم و نرمش ربوده و به سربينه حمام برده بودند که خواص همه داروهای جهان در هر دانه آن نهفته بود و ملای يهودی امراض صعب العلاج پولداران شهر را با يک دانه از آن نقل ها معالجه می کرد و چون به حکم تاييد ملای جنيان از دريافت هرگونه پولی بابت حق العلاج ممنوع بود، کلبه مرموز و تودرتويش انباشته از طاقه های شال کشمير و قاليچه های ترکمنی و دستبندهای نقره و سينه ريزهای طلا شده بود.
به روايت پيران سالخورده اجنه ساکن حمام در قرون و اعصار گذشته موجودات بی آزار و سربراهی بودند، اما يک نکته را نبايد از نظر دور داشت که جنيان هم چون آدميزادگان، با گذشت روزگار و تصرف ليل و نهار تغيير اخلاق می دهند، و به حکم همين قانون لايزال طبيعی اجنه عهد شيخ صنعان نيز ديگر آن جنيان بی آزار و سربراه گذشته نبودند. مردم شهر از جن های حمام متروکه شکايتها داشتند. هر گزند و آفتی را مولود شرارت طبع ديگرگون شده آنان می دانستند، از خشکيدن آب قنات، و گرمای بی سابقه تابستان و يخ بندان سخت زمستان گرفته تا شيوع امراض و جسارت دزدان و شوخ چشمی پسران و بی حيائی دختران، همه و همه را زير سر اجنه می پنداشتند، و حمام خرابه کنار قصر موسيو را پايگاه اصلی سران اجنه و به قول امروزيها ستاد فرماندهی جنيان می دانستند.
از اين مهم تر در ساليان اخير به تلقين جن گيران و رمالان شهر شايعه ای بين مردم دهن به دهن می گشت که سران اجنه گاهی به قصد تفريح يا مردم آزاری کسانی از مردم ولايت را می ربايند و بجای آنان افرادی از هم جنسان خويش با شکل و هيات آدميزاده می گمارند. در اين زمينه روايات مختلف بود، ميرزا ابوالاجنه رمال يقين داشت که مسيوی کافرکيش و بسياری از اطرافيانش از همان جن های خطرناکی هستند که به صورت آدمی درآمده اند، ملايزقيل جن گير بخلاف او عقيده داشت که اجنه بندرت آدميزادگان را می ربايند تا بجايش جن بگمارند، بلکه با بعض آدميزادگان شهر رابطه ای مخفيانه برقرار می کنند و به آنان اوراد و اذکاری می آموزند تا به گنجينه های در خاک نهفته دست يابد و در عوض اين محبت همه عمر خدمتگزار حلقه به گوش جنيان باشد. ملايزقيل در تاييد نظر خود به کسانی اشاره می کرد که عمری در فقر و فاقه گذرانده و ناگهان به آلاف و الوفی رسيده اند که مايه حيرت و البته حسرت ديگران شده است.
اين زمينه آماده اعتقادی بصورت وسيله موثر و هيجان انگيزی درآمد در دست قلندران که دور از نگاه غضب شيخ وآسوده از طبع بلفضول خلايق در قصر با شکوه مسيو بلمند و با زن زيبايش داد دلی بدهند.
بمحض اينکه شيخ را از شبستان قصر به حجله حکيم باشی منتقل کردند، اين خبر را با آب و تاب زيادی در شهر پراکندند که حال شيخ وخيم است و جز دعای صوفيان و مريدان چيزی چاره ساز کارش نمی تواند باشد. جارچيان در کوچه پس کوچه های شهر مردم را به تجمع در خانقاه و شرکت در مراسم دعا فراخواندند. جماعت انبوه صوفيان هوهو کنان و يا هو گويان همراه بازاريان و کسبه شهر، چون سيل دراز آهنگی رو به خانقاه آوردند. تراکم جمعيت فضای وسيع خانقاه و کوچه های دوروبرش را فرا گرفت. مردم شهر که دفع شر مسيو و تارومار شدن خوکدانی مزاحم و آزاردهنده اش را از برکت حميت و همت شيخ می دانستند در اوج صفا و ساده دلی، زن و مرد و پير و جوان، خردسال و سالخورده در مراسم دعا شرکت جستند.
در لحظه حساسی که خلايق با خلوص نيت رو به قبله آورده آماده دعا بودند، فردوسعلی شاه در صفه خانقاه بر چهارپايه بلندی صعود کرد و با يک حرکت هلالی تبرزين و "هوهو" رسائی که کشيد، توجه مردم را به طرف خود جلب کرد. سپس با لحن حزن آلودی به توصيف مقام معنوی شيخ صنعان پرداخت و اينکه حضرت شيخ عارف بزرگ دوران است و قطب زمين و زمان. وجود نازنينش خورشيد صفت در افق شهر طلوع کرده است و عن قريب است که اين مهر درخشان آسمان تصوف نام ونشان همه مشايخ سلف را چون ستارگان سحرگاهی به نهانخانه خاموشی و فراموشی بکشاند.
سپس لحن کلامش را به شيوه قلندران و معرکه گيران آهنگين و مطنطن ساخت که:
" اگر بحکم ازلی و تقدير لم يزلی آدم ابوالبشری آفريده شد از برکت وجود مسعود شيخ ما بود، اگر نوح نبی از بلای طوفان نجات يافت نردبان خلاصش توسل به ذيل عنايت شيخ ما بود، اگر موسای کليم الله از غضب فرعونی جان سلامت بدر برد بدليل آن بود که در صلب مطهر خود حامل نطفه نورانی وجود حضرتش بود، هر که جويای دم جان بخش عيسوی است در فضای ولايت او تنفس کند، هر که طالب جمال بی مثال يوسفی است بر سيمای انور او بنگرد، هرکه چون يعقوب از فراق عزيزان به رمد مبتلاست خاک پای حضرتش را کحل بصر کند، هرکه...
فردوسعلی شاه گرم " هرکه، هرکه" زدن بود و رجز خواندن که حوصله مردم سرآمد و زمزمه اعتراض از انبوه جمعيت به گوشش رسيد. قلندر کهنه کار بفراست دريافت که معرکه گيری را غليظ کرده و کار مدح و تعريف را به اغراقهای اعتراض انگيز کشانده است، بمحض احساس اين نکته لحنش را تغيير داد و مردم را به ياد بيماری ناگهانی شيخ انداخت که:
هيچ می‌دانيد چرا شيخ ما که وجود عزيزش در عين سلامت بود ناگهان از پا درآمد و ملازم بستر بيماری گشت؟ رندی از گوشه مجلس فرياد زد که " لعنت خدا بر بعضی دورو بری هايش که". اما قلندر که هوا را پس ديد برای خاموش کردن فرياد حريف اشاره ای به نوچه ها کرد و نوچه های آماده، همصدا بانگ " ياهو، ياهو، يامن لاهوالاهو" برداشتند و خلايق هم بی آنکه متوجه ماجرا شده باشند با آنان هماهنگی کردند. پس از آنکه جلسه آرام گرفت و فريادها فرو نشست، فردوسعلی شاه به شرح روابط اجنه با مسيوی کافرکيش پرداخت و بدين نتيجه رسيد که بيماری ناگهانی شيخ نتيجه افسون جنيان است و وظيفه مردم شهر اين است که به هدايت نوچه های خانقاه لانه اجنه را تصرف کنند و گرداگرد حمام خرابه کنار قصر حلقه زنند و سران جن را بزنجير کشند تا وجود نازنين شيخ از گزند آزارشان مصون ماند.
با اين فرمان، سيل جمعيت بسوی حمام کهنه سرازير گشت. درين گروه مهاجم از هر فرقه و قبيله ای، جماعتی بودند: صوفيان صافی درون ثواب جو، بدين نيت که لانه اجنه را درهم کوبند و جن های کافر را بکشند و به پاداش اين جهاد صوفيانه، غرفه ای ازغرفات بهشت نصيبشان گردد. رندان و ولگردان محله به عزم آنکه در آشوب چپاول و غارت، ازخزاين افسانه ای اجنه غنيمتی به چنگ آورند و مردم ساده دل وهيجان پسند شهر به قصد اين که تماشائی کنند.
پيشاپيش خلايق، قلندران و نوچه های خانقاهی حرکت می کردند، و درهرچند گامی يک بار " هوحقی" می‌کشيدند و "ياهوئی" می‌طلبيدند، تا مبادا سکوت وآرامش مردم از ماجرا بی خبر را به تامل وادارد، و شور و التهابشان را فرو نشيند. درچند قدمی حمام، فردوسعلی شاه اشارتی به جيجکعلی شاه کرد، و جيجک با يک خيز خود را بالای سر درحمام رسانيد وبا فريادی رسا به جمعيت فرمان توقف داد. مردم از پيشروی باز ايستادند و چشم به دهان او دوختند.
جيجکعلی شاه درچند جمله مختصر به جماعت فهماند که فضای حمام کوچک است و نمی‌تواند گروهی بدان انبوهی را در خود جای دهد.
خليفه خانقاه به تاييدش برخاست که: " بهتر آنست نمايندگانی انتخاب کنيد تا از طرف شما و به نام شما داخل حمام شوند و دمار از روزگار اجنه برآورند" و درپی اين پيشنهاد، به خلايق هشدار داد که: " در انتخاب نمايندگان دقت کنيد! مبادا افرادی از اجنه در جمع ما باشند و به حکم " ان الجن، يتشکل باشکال مختلفه" به هيات آدميزادگان درآمده باشند، و شما را فريب دهند و داخل حمام شوند و..."

-[1] زود اخم نکنيد و به شيوه بعضی قاضی های روزگار ما به صرف گمان خويش حکم صادر نکنيد و حروفچين و مصحح را محکوم نفرماييد که بی دقت و سربه هوايند و " خارکشي" را " خاک کشي" چاپ کرده اند. خير قربان! همان خاک کشی درست است. در سيرجان ما برای بام اندود احتياج به خاک رس دارند. شغل خاک کشها با دسته الاغی که دارند آوردن خاک رس است از خارج به داخل کشور.

*- شيخ صنعان قصه ای است تمثيلی بر اساس داستانی به همين نام در منطق الطير عطار شاعر قرن ششم و اولين واکنش سعيدی سيرجانی است نسبت به اوضاع اجتماعی ايران پس از تشکيل جمهوری اسلامی که در مجله نگين، تهران، در سال ۱۳۵۸ به طبع رسيد و منجر به توقيف و تعطيل مجله و خشم حکومت نسبت به سعيدی گرديد.

[2] - چه بايد کرد؟ پدر، بخلاف سليقه لولی داستان عبيد بجای خرس ازچنبر جهاندن و بوزينه رقصاندن، به مکتبمان گذاشت تا به مختصری از " علم مرده ريگ" گذشتگان دل خوش باشيم.
خدابيامرزدش، نمی دانست روزگاری خواهد رسيد که مقاله نوشتن و استدلال کردن چيزی خواهد شد در رديف موسيقی شنيدن و ترياک کشيدن، ناگزير امروز به افسانه سرايی رو کرده ايم. کاری در حد نقالان قهوه خانه، خداکند اين يکی تحريم نشود.

[3]- خداش رحمت کند که جايش در روزگار ما بتمام معنی کلمه خاليست. اگر آن مرحوم زنده بود.( بقيه اش را لطفا نانوشته بخوانيد!)

[4]- دريغا که در آن روزگار دستگاه ضبط صوت و نوار کاست به فراوانی و دست يابی امروز نبود که عين عبارات و تعبيرات سيد را ضبط و نقل کنم، اما در يک مورد قول می دهم و تاکيد می کنم که استخوان بندی داستان کاملا منطبق بر روايت سيد است و در آن دخل و تصرفی نکرده ام.

[5] - البته مرحوم سيد بجای " هواپيما" از " مشبه به" ديگری مدد گرفته بود که نقلش مناسب روزگار ما نيست. اين دفعه را ببخشيد! قول می دهم ديگر دخل و تصرفی در سخنان سيد نکنم!

[6]- اين عين عبارت مرحوم سيد است. همشهريان مخلص هنوز هم هر عيسوی مذهبی را مطلقا " مسيو" خطاب می کنند، اعم از اينکه کاتوليک فرنگی باشد يا ارمنی ايراني. همانطور که اول اسم هر يهودی هم لقب پرطمطراق " ملا" را می افزايند، مثل ملا يزقبل، ملا هارون، ملا موسی و...
[7] - روانش شاد! مرحوم آسيد مصطفی در قصه هايی که بالای منبر می گفت چنان لحنی صادق و صميم داشت و صحنه ها را مجسم می کرد که گويی شخصا در زمان وقوع داستان وجود داشته و درهمه صحنه ها مشغول فيلم برداری يا تهيه گزارش بوده است. برای قهرمان های گمنام هر قصه نيز نام هايی به سليقه خودش انتخاب می کرد.
در اين داستان هم اسم زيبای " قدرت خانم" را برای عليامخدره انتخاب کرده بود و مخلص هم محض رعايت امانت و شادی روح آن مرحوم هيچ دخل و تصرفی در انتخاب او نمی کنم.
اصولا اسم زنان در داستانهای سيد چيزی از نوع " نصرت، حشمت، سلطنت، قدرت، دولت، عزت..." و از اين قبيل بود. همان اسم هايی که در ولايت ما رواج دارد و روی زنها می گذارند.

[8] - اين هم عين اصطلاح مرحوم سيد است. اصولا مردم ولايت ما گويی سی چهل سال قبل از اين پيش بينی اوضاع امروز را کرده بودند و بهمين دليل از بزبان آوردن اسم زنها تحاشی داشتند و آن را چيزی خلاف ادب و – گويا- ديانت می دانستند و به همين دليل با توصيفات کنائی از خانمها ياد می کردند، مانند : ضعيفه پاشکسته، عيال عورتينه، لچک بسر زبان بسته، و...