یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۹

پروازی دیگر در هجرت. ابراهیم آل اسحاق نیز بالهایش را بسوی آسمان در این غربت غمزده گشود و رفت.عاطفه اقبال

پروازی دیگر در هجرت.
ابراهیم آل اسحاق نیز بالهایش را بسوی آسمان در این غربت غمزده گشود و رفت
رسم وفا را بیوفا از غم نیاموزی چرا!؟
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند
باز خبری دیگر، غمی دیگر، پروازی دیگر. از میان مهاجرانی که از سرمای وطن با آرزوی یک دم هوای آزاد پر کشیده و در انتظار بازگشت به میهن از همه چیز خود دست کشیده بودند. اولین بار که ابراهیم را دیدم. در حومه ی شمالی پاریس بود. در سالهایی بسیار دور. با هیکلی رشید و بلند، چشمانی آبی و کلامی پر از شرم و حیا که خود را چون تصویری زیبا در ذهن حک میکرد. حدود هفت هشت سال پیش در پاریس بعد از مدتها دوباره دیدمش همچنان رشید بود و چنان استوار راه میرفت که گویا میخواست به زمین و زمان ثابت کند که از هیچ چیز هراس ندارد. مرا که دید دستم را فشرد و با خنده گفت : عاطفه هیچ عوض نشده ای. منهم رک و صریح جواب دادم : تو هم همچنان خوش تیپ مانده ای. و او با قهقهه ای بلند جوابم را داد و رفت.
این آخرین دیدار بود. سال پیش فهمیدم که بیماری زمنیگیرش کرده است. چنان برایم سخت بود که نتوانستم هیچگاه به دیدارش بروم. نمیخواستم آن تصویر استوار را زمینگیر ببینم. دوستان از روحیه اش میگفتند و از همسرش که با عشق، پروانه وار از او پرستاری میکند. میدانستم که رفتنی است. میدانستم که ماههای آخر تمام اعضای بدنش از کار افتاده و با چشمانی که به کامپیوتر وصل بود حرف میزد و مینوشت. اینهم از عجایب دنیای مدرنی که ما در آن زندگی میکنیم. وقتی هیچ چیز از تو باقی نمانده باشد هم میتوانی با چشمانی بیحرکت با کامپیوتر کار کنی و حرفت را بزنی! اما همین دنیای مدرن و باصطلاح پیشرفت نتوانست ابراهیم را با تمام استواری اش از این بیماری که معلوم نشد چگونه به جانش چنگ زد!؟ نجات دهد.
آری ابراهیم هم رفت بعد از سی و پنج سال مبارزه بی امان از زندانهای شاه تا صحنه های نبرد با ولیان فقیه و نبردی جانگداز با بیماری ای که چند سال بود بر جانش افتاده بود. ابراهیم رفت با کوله باری از نگفته هایش که تاریخی بود. تاریخی که بر روی شانه هایش حمل کرده بود.تاریخی از دردهایی که تن و روحش را نشانه گرفته بودند و نمیتوانست دم بزند. و من میخواهم فریاد بزنم که چرا فرهاد ها ، ابراهیم ها در غربت می میرند ولی آخوندها و آخوند صفتان هنوز در این دیار غم گرفته بر تخت ولایت تکیه زده اند!؟ بگذار تا ازین شب دشوار بگذریمرود رونده سینه و سر می زندبه سنگ یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم
لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت
خون می خوریم باز که بازش بپروریم
عاطفه اقبال2 نوامبر 2010
ابراهیم آل اسحاق : در دوران کودکی که بارش برف های سنگینی به یادم مانده است، روی بند رخت حیاط بزرگ و پر از برف خانه ما چند پرنده می‌نشست. در تکاپوی یافتن دانه لحظاتی روی طناب می‌نشستند که گراداگردش را برف گرفته بود. گاه از زاویه دوری که نگاه می‌کردم، سفیدی طناب در سفیدی دیوار و کل فضای برفی گم شده و این طور به نظر می‌رسید که پرنده ها روی هوا نشسته اند! این سرگرمی مرا وامی‌داشت تا بعد از پرواز پرنده ها کمی جلو رفته تا وجود طناب را به چشم ببینم. ما نیز روزی خواهیم پرید، ولی رشته حیات، جاوید باقی خواهد ماند؛ و گوهر وجود ما در گوشه ای دیگر، همچنان روی آن خواهد بود. ابراهیم آل اسحاق :من اکنون این نوشته را به زحمت و حرف حرف با باقی مانده رَمَق انگشتان دست چپم تایپ می‌کنم، آن هم یا توی رختخواب یا روی ویلچر. بعد از این با چشمانم خواهم نوشت...کامپیوتری مدرن در نیم متری صورتم قرار می‌گیرد که صفحه حساس آن با محور دو چشم من تنظیم می‌شود. صفحه حروف، در پایین صفحه مانیتور ظاهر شده و من با خیره شدن روی هر حرف، آن حرف در قسمت بالای مانیتور نوشته می‌شود...

هیچ نظری موجود نیست: