جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۲

کند و کاوی در منظومه بر اقیانوس سرد باد. م. ساقی. قسمت چهارم.سفر پنجم و ششم



پيكره ای ازهوا هستى تو،پيكره يى از خاطره
و نمك، هفت خنجر اندوهى در قلب من، زنى كه در ميان ياغيان
مشعل به دست مي رقصد.






سفر پنجم



درسفر پنجم، در این مرثیۀ عاشقانه، شاعر به جهان هستی، در راستای کم کردن اندوه خویش پناه می برد. دوباره از جزء به کل پناه بردن و از عظمت جهان بی پایان مرهمی برای درد خود پیدا کردن است.



جذر و مد بى پايان جهان

 و صدف هاى ستارگان.



در میان هستی بیکرانۀ جهان ایستاده است و آسمان را می نگرد و بود و نبود آن، یعنی، دیدنیها را می بیند و با آنها گفتگوی درونی می کند.

زمين سرشار رؤياهاست،

 چقدر فرصت كوتاه است،
چقدرديوارها بالا رفته اند



چقدر عمر کوتاه و فرصت ها کم هستند و چه اندازه دیوارهای مختلف....سیاسی، ایدئولوژی ... بالا رفته اند و زندگی پیچیده و رنج آلود شده است.


در پس اين همه ديوارها اما
مستى مرا هيچ شرابى زائل نخواهد كرد،



تصویر عمدا توسط شاعر وارونه شده است:

با وجود اینهمه دیوارهای بلند، من اما مست از حقیقت خویش هستم و هیچ شرابی نمی تواند حال مرا دگرگون سازد و حقیقت را فراتر از دیوارهای مختلف و مقدس می بینم.



مست هوشيارى خويشم
و نفرين بر آن دقيقه كه زخم هايم را فروختم!
و قلبم از كاه آكنده شد!

و لعنت بر آن دقیقه ای که با انتقاد کردن و ایراد گرفتن از خودم، به توجیه انواع و اقسام اشتباهات  دست زدم و قلبم تهی از واقعیت شد.


كجاست زخم هاى من؟
كجا هستند ياران من؟


از اینجا، شروه های او (ترانه های غمبار که در مرگ و از دست دادن افراد، بوِیژه در جنوب ایران خوانده می شود) آغاز می شود:

کجا هستند یاران از پای در آمده و بخاک پیوستۀ من؟


كجايند تندرها، بادها، سنبله ها؟
آوازهاى دروگران، ستاره ها، شمع ها؟



کجا هستند یاران دلاوری که مانند آواز نجاران و چون ستاره ها و شمع ها بودند؟

كجاست ديوارهايى كه بر آنها تيرباران شدم؟

خود را در قامت آنهایی می بیند، که در گوشه و کنار منطقۀ عملیاتی از جمله اسلام آباد، ایلام و چهارزبر کرمانشاه و همچنین تهران،  توسط آدمکشان مذهبی حاکم تیرباران و شکنجه...  شدند.


و تابوت هايى كه در آن ها از دشت ها گذشتم؟

و به سالهای گذشته، یعنی دهۀ شصت به بعد بازمی گردد و دوباره به کشته ها و تیرباران شده ها تبدیل می شود. یغمائی یکبار میگفت: بیش از چهارصد و هشتاد تن از دوستان دوران کودکی تا سالهای دانشگاه و زندان در دوران حکومت خمینی تیر باران و کشته شده اند و همیشه خاطرۀ آنها با من است.


كجاست آن درخت كه در ريشه هايش تخمير شدم؟



تصویری سورئالیستی است؛ جنازه ای در زیر درختی بخاک سپرده می شود، درخت از جسد و کالبد آن تغذیه می کند و آنرا از طریق ریشه هایش می جود. دنبال آن درخت می گردد، که جسد گمنامی را جویده و تخمیر کرده است.


آن چهارراه كه بر آن بردار كشيده شدم؟

مانند روحی سرگردان و یا به پرواز درآمده، به دنبال آن دیوارها و چهارراهها می گردد.


آنجا كه بر آن سنگباران و سر بريده شدم؟



و با یک پرش از دایره سیاست خارج شده، به خیابانهای پر دردِ جامعۀ بیمار و مصیب زده سر می زند و خود را به شکل زن و مردی معمولی در می آورد، که به نوعی دیگر، قربانیِ نادانی و بیخردیِ حاکمان مذهبی هستند.  



و آن جاده ،
كه بر آن تانك ها بر استخوان هايم گذشتند؟



و بر جاده ای که در هنگام عملیات، اجساد همرزمان بر خاک ریخته شده بود و نیروی دشمن، با تانک و خودرو...از روی آنان با شادمانی عبور می کردند.


كجاست ستارۀ دوردستم؟
كه تو در جوبار پرتوهايش تن می شستی
و من نشان سرخ تازيانه ها را برشانه هاى كوچكت مى نگريستم،



دوباره ذهن به دوران گذشته پیش از شورش پنجاه وهفت باز می گردد و محبوب دستگر شده و کتک خورده، که شانه های او بر اثر ضربات وارده ماموران کلانتری شاه زخمی شده بود. در کنار و همراه او به شستن  شانه هایش می پردازد و بر آنان مرهم می نهد.

شاعر، استادانه و ستایش انگیز،  دقایق آنروز را ثبت کرده است و شعر، مانند اسبی عنان گسسته، شیهه کشان و یال افشان به اینسو و آنسو می تازد، پس از چرخش و گردش باز می گردد، پیوند می دهد و ادامه می یابد.(از صحنه های خونین جنگ و تیرباران بیابانهای اسلام آباد.... به مردم عادی، از رابطه های عادی به زندان، و از زندانها و میدانها به رابطۀ عاشقانه...)



كجاست ابهام حيرت آور اشياء و ستارگان
به هنگام پرواز با كلمات؟/ كجاست زخم هاى من؟



کجا هستید، ای کسانیکه من بخاطر شما، بر بارگاه واژه ها می ایستادم و در آسمان شعر به پرواز در می آمدم، شما که زخمها و رنجهای من بودید؟


قوي سپيد!
آوای خروشان تارها!
بارش ترانه ها!
بنفشه و سوسن وحشى!
حضور پرندۀ مهتاب!
پرسۀ قاصدك ها!
اعجاز شبنم!
كجائي تو؟



در اینجا بایستی ذهن را گستراند و شعر را فهم کرد، چونکه همه چیز از ذهن شاعر، چون آتشفشانی در حال فوران است. آتشفشانی که کوه را می شکافد و دره ها و خاک را می گذرد. شعر زبان عاشقانه عام می گیرد و از کالبدها و خاطرات متعدد می گذرد. آدمها به یکدیگر تبدیل می شوند و چهره عوض می کنند:

چهره ای ناشناس و آشنا به قوی سپید تشبیه شده و تصویرهای دیگری چون آوای تار، بارش ترانه، بنفشه و سوسن، پرندۀ مهتاب و قاصدکها و شبنم.... در پی آن آمده اند.


تا ترا بنگرم

[با گرماى خونت
و سرشارى پيكر خفته ات، چون جهانى تاريك]
با دستهايم نگريستن را آموختم،
و ترا گريستم با لبانم

[ سرشار ستاره های سوزان]

به جستجوى تو چشمانم را تا هر دشت پرواز دادم،



از  ناشناس به  تجربه های شخصی خودش با او بر می گردد و باز از سطر پنجم شعر، با پرداختن به زن شهید(جاویدنام) دیگری تغییر چهره می دهد، که مانند پرنده ای چشمان خود را به جستجوی او به پرواز درآورده است.

صبح از تو لبالب است
نيمروز ‍‍‍[با خورشيد ديوانۀ عموديش]



در اینجا دوباره یک زن تمام زنان و تمام زنان یک زن هستند و در این رابطه از تجربه های عاشقانه شخصی خود، از مقوله زن و دوست داشتن او سود می جوید بگونه ای که برای برخی تعجب برانگیز و فهم آن شاید مشکل باشد، که چرا وفایغمایی از کشته شدن زنی ناشناس اینقدر متاثر شده است؟ پاسخ ساده و زیباست: چون آن زن را زنی  کامل و تمام می بیند، که دوست دارد و جزئی از آن زنی است که همسر اوست.



غروب عظيم فراخ نفس


زیبائی و بزرگی غروب را مقصود است: هنگامیکه خورشید در صفحۀ آسمان درشت و سرخ مایل به نارنجی نمایان می شود و سینۀ گشاده ای دارد. شاعر در درک طبیعت و غروب تجربه های خواندنی فروانی دارد، که در نوشته های خود به آنها اشاره کرده است.


شب [با ستاره ها و طاقنماهاى تاريكش]

شب را به طاقنما و گنبد بازارها تشبیه کرده است، که در انتهای آن ستارگانش سوسو می زنند.


و ساعتى پس از نيمه شب
كه زمان را متوقف ميكرديم



به عشق ورزی و تجربه های خود  اشاره دارد . زمانی که انسان به عشق ورزی می پردازد، زمان تنها چیزی است که احساس نمی شود و متوقف می شود.

چون دو تندر خيس در هم مى سوختيم


ایماژی است از همآغوشی و عشق ورزیدن. می سوختیم مانند دو رعد و برق که در صدا و نور یکدیگر می غلتند و به هم آتش و نور می پاشند. رعد و برقهایی که حرکت و تکاپوی خیس آنها، تندرِ پیش از باران و یا بارش آنرا در ذهن تداعی می کند. 

كبوتران دود از پستانهاى تو و دستهاى من پرواز ميكردند


این واژها را تنها می توان حس کرد. لطافت پیکری در میان دو دست، این احساس را به شاعر منتقل می کند، که کبوترانی به رنگ دود از میان سینه ها به پرواز در می آیند.


و در زير ستاره ها شمع كوچك ما مى سوخت
غافل از رود عنان گسستۀ باد



عشقبازی کردن در زیر نور ستاره ها در خانه ای کوچک، غافل از باد هولناکی که آنسوی پنجره در حال وزیدن در زیر سقف درشت آسمان است که هوشیار و بیدار ما را می نگرد. در اینجا کلام دوباره لحن عاشقانه می گیرد.



پيكره اى از هوا هستى تو/ پيكره اى از خاطره و نمك
هفت خنجر اندوهى در قلب من
زنى كه در ميان ياغيان مشعل به دست مى رقصد.



تکه های مبهم این شعر را بایستی با ادراکی از تکه های مفهوم آن درک کنیم. گاهی از یک زن و گاهی از زنان متعددی که به عنوان دوست، همرزم و دلبر و معشوق که آنها را دوست داشته است سخن به میان می آورد. بایستی بیافزایم که این شعر، مفهوم کلی زن و زنانگی را نیز در برمی گیرد.

مانند پیکره و مجسمه ای از هوا، همیشه در کنار منی. مجسمه ای از خاطره و نمک و اندوهی بی پایان هستی در قلب و دل من. این تصاویر انتخاب شاعر نیست و احساس سبب ورود آنها به سرزمین شعرش شده است. خاطره و نمک و هفت خنجر اندوه به زیباترین شکل جای خود نشسته اند و بر دل می نشینند.

خاطره در اینجا بیانگر خاطره های خوش و فراموش ناشدنی است و نمک، از نمکین و یا با نمک بودن محبوب و نیز نماد تشنگی خبر می دهد. وعدد هفت، خبر از بی نهایت بودن می دهد مانند:«هفت پیکر»، «هفت آسمان»، «هفت شهر» و «هفت گنبد»....در ادبیات اسماعیلی نیز به همین صورت و معنی است. «هفت خنجر» نیز نشان از بی پایان بودن خنجر دارد.

این پیکره، همزمان به زنی تبدیل می شود با گیسوان افشان و پراکنده، که در بین یاغیان رقصیدن می آغازد. یاغیانی که امروزه تنها در فیلمها می توان آنها را مشاهده کرد. یاغیانی که در کوهستان و یا دشتی سرسبز، بزکوهی و یا گوزن و آهویی را پس از شکار روی آتش با نواختن و گوش کردن به مثلا ترانه و موزیک برای خوردن آماده می کنند و با پایکوبی و نوشیدن شراب، بشادی و فارغ از آنچه پیرامون آنها می گذرد، ایام می گذرانند .

علاوه بر نوشتۀ بالا، شعر در اینجا، همۀ مردان و زنان است و شاعر با استفاده از تجارب شخصی، از زبان تمام آنها سخن می گوید و نه تنها در صحنه های سیاسی و نظامی ...، بلکه در زندگی معمولی و عشق نیز، شعر خود را با آنان قسمت می کند.


تو اينك رفته اى
تو اينك با باران ها به درياها رفته اى
در تو اينك شاخه هاى مرجان ها مى رويند
و ابرها از تو سرشارند.



بعد از عملیات، ذهن و فکر از زمان حال به صدها سال آینده می رود. زودتر از زمان حرکت می کند و سرنوشت پیکرها را می بیند. نگاه کاملا ناتورالیستی و تلخ، که با ظرافتی عاشقانه آمیخته است.....: تو توسط باران که خاک و ترکیبات آنرا می شوید و با خود می برد، به عمق دریاها رفته ای و از عصارۀ جسد تو مرجانهای دریایی تغذیه می کنند و بر اثر تبخیر، بارانها تو را می بارند..... این سرنوشت انسان و دیگر موجودات خاکی است، اگر کمی دقیق تر بررسی و اندیشه کنیم.


بر راه هايى كه تو گذشته اى ميگذرم
بر آنچه دست سوده اى دست مى سايم،
اشياء از تو لبريزند
دستگيره هاى درها
سنگفرش ها
طاقنماها، پله هاى خونسرد
ماه كه آنرا نگريسته اى
ستارۀ صبح

شيشۀ پنجره كه بر آن پيشانى تو سوده مي شد

ليوان ها
و باد سرد وزندۀ بى باز گشت،



از راههایی که تو عبور کرده ای عبور می کنم و هر چه را که لمس کرده ای لمس می کنم، اشیاء تو را در خود دارند، ماه و ستاره و پنجره، که پیشانی تو آنرا لمس می کرد و باد بدون بازگشت.


اشياء از تو سخن ميگويند
در آتش ها و خارها
در برجى متروك كه تمامى كبوترانش پرواز كرده اند


در اشیاء و آتش ها و خارها و منزل خالی از سکنه و متروکه، گمشدۀ مورد نظر را جستجو می کند.


و قارى پيرى
كه در ميان پستانهاى ويرانت لبخند ميزند.

مقصود، مذهب و قرانخوان پیری است، که در میان دو پستان معشوقه نشسته، قران می خواند و لبخند می زند و جاه و جلال و قدرت خودش را نمایش می دهد. این سطرها به نحو ظریفی شکل اعتراضی دارند و اعتراض به قدرت مهیب مذهب که با تکنیکی شبیه به تکنیکهای صادق هدایت در بوف کور ارائه شده اند.


اشياء از تو سخن مى گويند
شمع هايى كه ميان گيسوانت بوى موم مى پراكنند



از زن و یا زنان بخاک پیوسته سخن می راند. زن یا زنانیکه آنها را عارفانه و جدا از دیدگاه مردانه دوست داشته و به آنها علاقمند بوده است.

تو رفته ای و اشیا از تو سخن می گویند. اشیائی که تو با آنها زندگی کرده ای. تو رفته ای و شمعهای سیاه رنگ مرگ در میان موهای تو روشن، و بوی موم در فضا پراکنده است.

و مرگ غالب كه كلمات مرا له ميكند،



و مرگ، مرگ توانمندی که تو را برده است و با پاهای سنگین خودش کلمات مرا خرد و له می کند و من کاری از دستم بر نمی آید.



سنگها از تو سخن می گویند

[سرشار ماليخوليا
وغلتان به اعماق دره هاى ديوانه]



تصویری برآمده و جهیده از درون تصویرهای دیگر است. دره ای را تصور کنید که سنگهایی از دامنۀ آن در حال فرو ریختن هستند و اعماق آن دره پر از سنگهای دیوانگی است. سنگهای مجنونی که در تاریکی به اعماق دره های دیوانه غلت می خورند و فرو ریختن آنها از تو سخن می گویند.

با خاطره ات
قلبم را دوباره خواهم شست
و نطفه هاى زندگى
زنی را بارور خواهد كرد
كه شعر من است
و تو خواهى زيست
در گيسوان پريشان تمام بادهاى زمينى
و ترانه هاى من.


با محبوب گفتگو می کند وبدین وسیله خود را دلداری می دهد:

با خاطره های شیرین و بیادمانی، به زندگی ادامه می دهم و تو در شعر من زنده خواهی ماند ولی افسوس، که شعرها نیز ماندگار نیستند و روز و روزگاری غبار خواهند شد.


بايد رها شوم، چون سياره اى ديوانه از فلاخن كهكشان،يا نره گاو شعله ور آسمانى
كه خورشيد هاى سرد را با ضرباتى خارا خرد ميكند





سفر ششم


پس از تحمل زخمهای عمیق و هولناک، خودش را جستجو می کند و این در زمانی است، که عملیات فروغ، به نوعی پایان گرفته است و او از این تکۀ تاریخ، سکوی پرشی برای تولید آثاری دیگر استفاده می کند.


غروب
ناقوس عظيم آسمان

[با ضربه های خاموش ستارگان]
توفان بى قلاده و كافر

[كه چون شاعران مى گذرد]



در حال عبور کردن است. مجسم کنید که شاعر در پرواز، در حالی که منتشر و هویتش وجود دارد و از مراحل مختلفی در حال گذر است.


و بيكران ميشوم
منتشر در خاكها و زمانها.


خود را منتشر بر جهان هستی می کند و با آن یکی می شود؛ تلاشی بیکران در زمینها و زمانها برای شناخت و دستیابی به حقیقت است.
شب
گنگ و كور غليظ
چون دريائى از خاكستر خيس
با عقيمى بى پايانش
و كشتى هاى سوخته اش.



در حال عبور کردن و نگریستن شب است. شب و اشیاء نمادین درون آن چشم اندازهای ذهنی او را نشان می دهند. براستی سفری سنگین و استخوان شکن در عرصه روح و ذهن است.


سكوت
سكوت
سكوت.


سکوت و خاموشی برقرار است. از قلمروهای سکوت و تاریکی می گذرد.



اينجا
آيا آسمان

[با زبان ابرهايش و پرندگانش]
با من سخن خواهد گفت؟



می پرسد: آیا آسمان با زبان ابرها و پرندگانش رازی را با من درمیان خواهد گذاشت و مرا از ابهام بیرون خواهد آورد؟ انسانی که مانند ابر و یا غبار در آسمان منتشر است، ولی هویت او باقی و پا برجا است.

برف هاى ماه تاريك اند،



ماه در خسوف است و سایه، چیزی را نشان نمی دهد و ابهام می پراکند.
هوا را مي بلعم
در جستجوى دود
سرود طبل ها

و نفس هاى آدميان،



نومیدانه در حال خفه شدن از شدت رنج است. برفها و هوا را می بلعد و همچنان در حال پرواز است. به دنبال شنیدن و حس کردن سرود طبلهاست و جستجوی جمع و جمعیتی، که نشانی از زندگی داشته باشد. نماینگر تنهائی درونی در شرایطی ویژه نیز هست و تلاش بسیار برای گریختن از آن.



بايد رها شوم
چون سياره اى ديوانه از فلاخن كهكشان
يا نره گاو شعله ور آسمانى


باید باز هم بروم با توان و قدرت هر چه افزونتر، بسان سیاره ای دیوانه و یا آن صورت فلکی، که بصورت گاو بر سقف آسمان نمایان است. لازم به گفتن است که نماد تولد شاعر نیز همین ماه و برج نره گاو آسمانی است.


كه خورشيد هاى سرد را با ضرباتى خارا خُرد مى كند.

تصویری ذهنی است، که گاو آسمانیِ خشمگین، ستاره های مرده را با شاخهای خود از بین می برد.


زمين را مي جويم
و معجزات زمين را با سايه هاى رازش،
هوا را دندان ميزنم،

چون ورزائى مست
سنگ ها را ليسه ميكشم
در جستجوی طعم دقايق سوخته،

باز به خواستگاه خودش، یعنی زمین باز می گردد. اینجاست که او موجودات زنده را در پیرامون خویش دارد و چون گاو نری هوا را گاز می زند، سنگها را لیسه می کشد و در پی آن است که طعم چیزهای رفته را حس کند.



و مردگان
در دهانم سرود رستاخيز مي خوانند.



مردگان در اینجا جنبه منفی ندارد. هیچیک از مردگان نمرده اند و زمانیکه من دهان بازمی کنم و سرود می خوانم، گویی هزاران تن از آنان از دهان من با من، از یادها و خاطره های خود سرود دوباره زاده شدن را می خوانند: مردگان با ما زنده اند، در ما زنده اند و تا زمانیکه ما هستیم آنها نیز هستند.  



آه!
دستها تسليم می شوند
انديشه ها تسليم ميشوند
چشم ها تسليم ميشوند
قلب من اما ايستا ده است
با بادبان كشيده ى دردش
و ميگذرد


قلب من مقاومت و ایستادگی می کند با بادبان کشیده اش. قلب به زورقی تشبیه شده که بادبانی کشیدۀ بالای آن، درد و اندوه و شناختی می باشد که دل از آن لبریز است. با قلب خود می گذرد حتی اگر همۀ چشمها و اندیشه و دستها از رفتن بازمانده باشند و سر تسلیم فرود آورده باشند.




تا واپسين ضرباتش
چون صاعقه
آبهای عظيم را بسوزاند.



تصویری افسانه ای و اساطیری است. قلب من ممکن است شکست بخورد ولی با واپسین ضرباتش چونان صاعقه منفجر می شود و آتش آن آبها را می سوزاند. 


از دروازه هاى مه و خاكستر
زورق ها مي گذرند
و بر آبهاى نيم گرم دريايى عميق
خاموش مي مانند



زورقهای مرگ از دروازه های مه و خاکستر عبور می کنند.

تصویری از مرگ است، اما علیرغم اینکه شاعر خودش را در زورق می بیند، با توجه به جاودانه بودن جهان هستی به رفتن ادامه می دهد.


شامگاه زندگانی من اما
شامگاه جهان نخواهد بود
و همواره رسولان خشمگين
در انتظار طلوع كهن ترين درد خود
بيدارمانده اند.



با من و در من زندگانی پایان نخواهد گرفت و رسولان پس از من، در انتظار طلوع درد خویش بیدار مانده اند.