پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۲

نقد شعر سنگ آفتاب

نقد شعر

سنگ آفتاب

" سنگ آفتاب "       اوکتاویو پاز  
ترجمه ی   احمد میرعلایی
  چاپ دوم         پاییز 1371
 منبع
http://sheremodernefarsi.blogfa.com/post-274.aspx
______________________________
     با همکاری  انتشارات چشم و چراغ
     چنانچه مسبوق خاطر دوستان باشد ، مجموعه شعر " سنگ آفتاب "  اوکتاویو پاز یکی از چند کتابی ست که قول معرفی و مختصر نقد آنها را به دوستان بزرگوارم داده ام . نام مجموعه – سنگ آفتاب – از نام یکی از قطعات شعر خود مجموعه ، به همین نام که منظومه یی بلند و فراوان مهمی است ، گرفته شده که در اصل ، قصد مترجم نیز فقط ترجمه ی همین یک منظومه ی زیبا بوده ، اما از آنجایی که قدری اطاله ی وقت در ترجمه ی آن پیش آمد ، از سویی ، واز سوی دیگر نظر مترجم معطوف به صرفه جویی درهزینه های نشر و چاپ گردید که همیشه ایام به عنوان  معضل بزرگی در کشور ما به حساب آمده . لاجرم با هدف پرو پیمان شدن این مجموعه ، مترجم ارجمند ، از همین شاعر ، ترجمه ی چند قطعه شعردیگر را که تا حدودی کوتاه تر و یا کلأ  کوتاه بودند ،  به آن افزود . لاکن باز اهمیت مهم تر را به ترجمه ی منظومه ی " سنگ آفتاب " داد . راستی را که یاد عزیزش به خیر ، زنده یاد احمد میرعلایی ، که بنده خود از طریق جلسات جنگ اصفهان شاهد آن بودم که در ترجمه ی این شعر چه تلاش بی حد وحصری را متحمل شدند تا آن که در نهایت ، پسند خود ایشان  و بزرگوارانی چون دکتر ابوالحسن نجفی ، محمد حقوقی ، دکتر ضیاء موحد و احمد و هوشنگ گلشیری و عزیزان دیگری  از در رضایت گذشت و برای اولین بار با ترجمه ی این اشعار و چاپ آنها در جنگ شماره 6 اصفهان ، اوکتاویو پاز به جامعه ی کتابخوان ایران معرفی گردید. و اما اکنون ، از آن پیش تر که تمام یا بخشی از شعر " سنگ آفتاب " را خدمت دوستان مطرح کنم ،  بی راه که نبوده هیچ ، بلکه فراوان نیز سودمند خواهد بود ، تا آشنایی  تام و تمامی  نسبت به اوکتاویو پاز به دست آید ، مقدمه ی مجموعه ی سنگ آفتاب را که بر قلم شیوای زنده یاد احمد میرعلایی گذشته است ، اینجا آوریم .
     " مقدمه " ؛ اوکتاویو پاز(ا)  به سال 1914 در شهر مکزیکو پا به جهان نهاد. چون کشور زادگاهش ، مکزیک ، اصل و نسبی دوگانه دارد : اجدادش اسپانیایی و سرخپوست بوده اند . پاز خود در مجموعۀ شعری به نام هزارتوی انزوا ( 2 ) نقش مکزیک را در تاریخ و اهمیت این اصل ونصب دو گانه را مورد برسی قرار می دهد .
     جنگ داخلی اسپانیا بر شخص و شعر او تأثیری شگرف داشت : درگیری اجتماعی او با مسافرت به اسپانیا در دوران این جنگ آغاز شد ، و شعر او در همین ایام به پختگی رسید . در شعری تلخ و در عین حال نوید بخش به نام " مرثیه برای دوستی جوان که در جبهه کشته شد " می گوید :
          تو مرده ای ، باز گشتی نیست ، تو رفته ای
          صدایت خاموش شده ، خونت بر خاک ریخته
          تو مرده ای و من این را از یاد نمی برم

          هر خاکی گل دهد تقدیس خاطرۀ توست
          هر خونی جاری شود نام تو را دارد
          هر صدایی لب های ما را به بلوغ رساند
          مرگ تو را متوقف می کند ، سکوت تو را
          غم مسدود بی توبودن را
     پاز شاعر عشق است ، چنان که شاعر مرگ و انزوا هم هست . شعرش عمق متافیزیکی دارد . توجهش بیشتر به تضاد میان هستی بی زمان و هستی در زمان است . این توجه در شعر بلند " سنگ آفتاب "  که همگان شاهکار او شمرده اند ، متجلی است . قریحۀ غنایی فوق العاده و قدرت ساختمان سمفونیک او به تی ، اس ، الیوت می ماند .
     بیشتر عمر پاز ، در مقام دیپلماتی مکزیکی ، در پاریس گذشته است . در آنجا با نهضت سوررئالیسم همگام شد و هنوز آندره برتون را سخت تحسین می کند . به نظر او ، چنان که به نظر بسیاری دیگر ، سوررئالیسم شیوه ای برای متحول کردن جامعه است . پناه بردن او به استعاره های رویائی به دلیل این اعتقاد بود که در سطح روءیا سدهای میان انسان ها برداشته می شود . پاز مانند بورخس شعر را روءیایی می داند که در خلال آن انسان " حد نهایی حیات "  را لمس می کند :
          مرا ببر ، ای تنها
          مرا ببر ، میان روءیا ها
          مرا ببر ، ای مادر
          یکسر بیدارم کن
          وادارم کن تا روءیاهای تو را ببینم
     پاز در مجموعۀ "  فصل بی امان " ، که در سال 1958 منشر شد ، تعدادی از اشعار بلند خود را که همه تا حدی متافیزیکی بودند گرد آورد . آخرین شعر این مجموعه ، " سنگ آفتاب " ، با تصویرهایی که از اساطیر، تاریخ ، و خاطرات شخصی تشکیل شده اند ، واقعیت را می کاود . تعداد مصرع های این شعر با تقویم نجومی قوم مایا ، که مبتنی بر حرکات ستارۀ زهره است ، مطابقت دارد . پاز در این شعر می کوشد خواب و بیداری را با هم آشتی دهد و عناصر دوگانه ی فرهنگ مکزیک را ، یعنی گذشته ای سرخپوستی که محققان جدید تعریفی تازه از آن می کنند ، با میراث اروپایی ، کنار هم بگذارد :
          زندگی و مرگ واژه هایی متضاد نیستند ،
          ما یک ساقه با دو شکوفۀ توأمانیم .
     آخرین شغل سیاسی پاز سفارت مکزیک در هند بوده است . در آنجا فرصتی یافت تا هرچه بیشتر با جهانبینی شرقی و مذهب بودایی ، که از دیرباز مورد توجه او بود ، آشنا شود . شعر بلند " باد از همه سو " که در این مجموعه آمده است نمونه ای از تأثیراتی است که او از مشرق زمین پذیرفته است . آشنایی پاز با شعر شرق ، به ویژه شعر ژاپن ، در شعر او فشردگی و ایجازی پدید آوردکه گاه یادآور هایکوهای ژاپنی است :
          دست ها سرد و سبک
          زخمبندهای سایه را
          یکی یکی برمی دارند
          چشمانم را باز می کنم
                                  هنوز
          زنده ام
                 در مرکز
          زخمی پاک و نارس
     اکتاویو پاز نخستین بار با شعر " سنگ آفتاب "  ( جنگ اصفهان ، دفتر ششم ) به خوانندگان ایرانی معرفی شد و تشویق یاران جنگ اصفهان ، به ویژه ضیاء موحد ، باعث فرا هم آوردن این دفتر شده 
                                                                              ا.م.
سنگ آفتاب ؛ سنگ آفتاب را نمی توان در چند جمله خلاصه کرد . چون مانند تمام شاهکارهای شعری این قرن ساختمانی آنچنان دارد که خود انتقادگر  خویش است . یکی از خصوصیات هنری این چنین آن است که منتقد حرفه ای را موجودی زاید می سازد . تنها کاری که از او ساخته است این است که روشی برای خواندن شعرپیشنهاد کند و در موارد دیگر خاموش بماند ، یعنی باید خاموش بماند . بنابراین توصیه می کنم که پس از خواندن این مقدمه آن را به دست فراموشی بسپارید . به سخن دیگر این به داستان آن نقال ماند که وقتی از او پرسیدند کی به اصل مطلب می رسی ، گفت اصل مطلب همین است . شعر پاز داستانی بی انتهاست از داستانگویی بی انتها . داستان او داستان های دیگری باز می گوید که خود نقل نقالان خواهد بود . سوءال : چه کسی ذاستان را آغاز کرد ؟ پاز به پاسخ این سوءال تا حد امکان هر شاعر نوآوری که من می شناسم نزدیک شده است . چون هر شاعر ورزیده ای می گوید جواب این است که جوابی وجود ندارد ، به جز علامت سوءالی ، یا حتی در مورد " سنگ آفتاب " دو نقطه ای ( : ) که خواننده را دعوت به باز خواندن می کند .
     این شعر به شیوه ای است که بین احتیاج به گفتن همه چیز و اشتیاق به سکوت مطلق ، چون تراپیست ها ( فرقه مذهبی مسیحی معتقد به سکوت همیشگی ) در نوسان است . این شعری است که همه محتاج سرودنش هستند . سوءال :  آیا دانته چنین احتیاجی نداشت ؟ جواب : بله ، البته . اگر احتیاج به تعریف دارید ، من می گویم که سنگ آفتاب شعری است به شیوه هراکلیتوس ( فیلسوف یونانی و معتقد به سکوت همیشگی ) و همچنین شعری است مورد پسند مارتین بوبر ( فیلسوف اگزیستانسیالیست ) که راه رهایی از نا امیدی اگزیستانسیالیستی را در کشف خویشتن در دیگران می داند . از این رو این شعری است سیاسی ، گرچه آن را با راه حل های آسان بشردوستی آزادی خواهانه کاری نیست . همچنین ، این شعر ، چون سایر اشعارپاز شعری است در مورد به خواب نرفتن .
                                                                                                  نوشته ی دونالد گاردنر، مترجم انگلیسی شعر
                                                                                                                                     -----------------سیزدهمین باز می گردد ... این همان اولین است ؛
و همیشه یکی است – یا شاید این تنها لحظه باشد ؛
آیا تو ملکه ای ، ای تو ، اولین و آخرین ؟
آیا تو شاهی ، تو یگانه و آخرین معبود ؟
                           از شعر " آرتیمس " اثر ژرار دو نروال
---------------------
.< سنگ آفتاب >
بیدی از بلور ، سپیداری از آب ،
فواره ای بلند که باد کمانی اش می کند ،
درختی رقصان اما ریشه در اعماق ،
بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ،
روی خویش خم می شود، دور می زند
و همیشه در راه است :
                      کوره راه ستارگان
یا بهارانی که بی شتاب گذشتند،
آبی درپشت جفتی پلک بسته
که تمام شب رسالت را می جوشد ، 
حضوری یگانه درتوالی موج ها ،
موجی از پس موج دیگر همه چیز را می پوشاند،
قلمروی از سبز که پایانیش نیست
چون برق رخشان بال ها
آنگاه که در دل آسمان باز می شوند ،

کوره راهی گشاده در دل بیابان
از روزهای آینده ،
و نگاه خیره و غمناک شوربختی ،
چون پرنده ای که نغمه اش جنگل را سنگ می کند ،
و شادی های بادآورده ای که همچنان از شاخه های پنهان
برسر ما فرومی بارد ،
ساعات نور که پرندگانش به منقار می برند ،
بشارت هایی که از دست هامان لب پر می زند ،

حضوری همچون هجوم ناگهانی ترانه ،
چون بادی که در آتش جنگل بسراید ،
 نگاهی خیره و مداوم که اقیانوس ها
و کوه های جهان را در هوا می آویزند ،
 حجمی از نور که از عقیقی بگذرد ،
 دست و پایی از نور ، شکمی از نور ، ساحل ها ،
صخره ای سوخته از آفتاب ، بدنی به رنگ ابر ،
به رنگ روز که شتابان به پیش می جهد ،
زمان جرقه می زند و حجم دارد ،
جهان اکنون از ورای جسم تو نمایان است ،
و از شفافیت توست که شفاف است ،

من از درون تالارهای صوت می گذرم ،
از میان موجودات پژواکی می لغزم ،
از خلال شفافیت چونان مرد کوری می گذرم ،
در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد می شوم ،
آه جنگل ستون های گلابتونی شده با جادو ،
من از زیرآسماه های نور
به درون دالان های درخشان پاییز نفوذ می کنم ،

من از میان تن تو همچنان می گذرم که از میان جهان ،
شکم تو میدانی ست سوخته از آفتاب ،
پستان های تو دو معبد توأمان اند که در آن
خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است
 نگاه های من چون پیچکی بر تو می پیچد ،
 تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است ،
باروهایی که نور دو نیمه شان کرده است ،
 به رنگ هلو ، نمکزار
 به رنگ صخره ها و پرنده هایی
 که مقهور نیمروزی هستند که این همه را به خود کشیده است ،
به رنگ هوس های من لباس پوشیده
چون اندیشه ی من عریان می روی ،
من از میان چشمانت می گذرم بدان سان که از میان آب ،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رویا به کنارش می آیند،
 شعله هایی که مرغ زرین پردر آن آتش می گیرد ،
من از میان پیشانی ات می گذرم بدان سان که از میان ماه ،
و از میان اندیشه ات همچنان که از میان ابری ،
و از میان شکمت بدان سان که از میان روءیایت ،

ذرت زار دامنت می خرامد و می خواند ،
دامن بلورت ، دامن آبت ،
لب هایت ، طره ی گیسویت ، نگاه هایت ،
تمام شب می باری ، تمام روز
سینه ی مرا با انگشتان آبت می گشایی ،
چشمان مرا با دهان آبت می بندی ،
در استخوانم می باری ، و در سینه ام
درختی مایع ریشه های آبزی اش را تا اعماق می دواند ،

من چون رودی تمامی طول تورا می پیمایم ،
از میان بدنت می گذرم بدان سان که از میان جنگلی ،
مانند کوره راهی که در کوهساران سرگردان است
و ناگهان به لبۀ هیچ ختم می شود ،
من بر لبۀ تیغ اندیشه ات راه می روم
و در شکفتگی پیشانی سپیدت سایه ام فرو می افتد و تکه تکه می شود ،
تکه پاره هایم را یک به یک گرد می آورم
و بی تن به راه خویش می روم ، جویان و کورمال ،

دالان های بی پایان خاطره ،
درهایی باز به ااتاقی خالی
که در آن تمام تابستان ها یکجا می پوسند،
آنجا که گوهرهای عطش از درون می سوزند ،
چهره ای که چون به یادش می آورم محو می شود ،
دستی که چون لمس می کنم تکه تکه می شود
مویی که عنکبوت ها در آشوب
برلبخندهای سالیان و سالیان گذشته تنیده اند ،

در شکفتگی پیشانی ام جستجو می کنم ،
می جویم بی آنکه بیابم ، من یک لحظه را می جویم ،
چهره ای از آذرخش و اضطراب
که میان شاخه ها ی اسیر در شب می دود ،
چهرۀ باران در باغ سایه ها ،
آبی که باسماجت در کنارم جاری است ،

می جویم  بی آنکه بیابم ، به تنهایی می نویسم ،
کسی اینجا نیست ، روز فرو می افتد، سال فرو می افتد ،
من با لحظه سقوط می کنم ، به اعماق می افتم ،

کوره راه نا پیدایی روی آینه ها
که تصویر شکستۀ مرا تکرار می کنند،
پا بر روزها می گذارم ، بر لحظه های فرسوده ،
پا برافکار سایه ام می گذارم ،
به جستجوی یک لحظه پا بر سایه ام می گذارم ،

من آن لحظه را می جویم که به دلکشی پرنده ای است،
من آفتاب را در ساعت پنج عصر می جویم
که آرام بر دیوارهای شنگرفی فرومی افتد،
زمان انبوه میوه هایش را می رسانید
و چون ترک بر می داشتند دختران دوان دوان
از اندرون گلی رنگ آنها بیرون می آمدند
و در حیاط های سنگی مدرسه شان پراکنده می شدند ،
.........  ( ادامه دارد )
و اما ، یک نکته ی بسیار مهم :
بی تردید ، دوستانی هستند که شاید از سر دلسوزی بگویند ، آقا ، چه نیازی به این همه زحمت که برخود هموار می کنید ، آیا کافی نبود که کتاب را با یک اسکن و تصویری از آن ، آن را نشان می دادید و می گفتید این مجموعه شعری است از پاز که زنده یاد  میرعلایی  ترجمه کرده ؟ پر معلوم است که هرکه می خواست و مایل بود آن را تهیه می کرد و می خواند .
     و ما می گوییم ، این کافی نست . البته ، حالا هم این راه بازاست و هرکه خواست آن را می خرد تا داشته باشد . اما قصد ما از نوع دیگری ست ، ما  می خواهیم ومشتاق هستیم که از شوق و ذوق دوستان در جمع بهره مند شویم و از این راه ،  دوستان از  فیضی نصیب برند که بی گمان برای شان بی سابقه خواهد بود . نام این کار ما " بر سر جمع خواندن " است ، یعنی به اتفاق کتابی را با دوستان دست می گیریم و می خوانیم که همان موقع احساسمان را از این خواندن  واز آن کتاب خواهیم گفت . نظر و رأیی که از این طریق خواندن به دست می آید ، یک رأی و نظر جمعی ست که در به وجود آمدن آن ، همه ی دوستان شرکت داشته اند وزهی سعادت ، که لذتی که از آن برکشیده خواهد شد ، بسی بی بدیل و نظیر خواهد بود . هر چند ، گاهأ پیش می آید  ، که نیازی به خواندن تمام کتاب نباشد وبخش یا بخش هایی از آن تکافوکند و دوستان کتاب را در خلوت خویش به پایان برند . به امید توفیق همگان . به راستی اما ، دلسوزان درست می گویند که کار زحمت بسیار می برد .
                             [ دیوار را ،

لحظه آتش می گیردو چهره های بسیار آتش
یک چهره می شوند ،
همۀ نام ها یک نام اند ،
همۀ چهره ها یک چهره اند،
همۀ قرن ها یک لحظه اند ،
و برای همۀ قرن های قرن
جفتی چشم راه آینده را سد می کند ،

چیزی در برابرمن نیست جز لحظه ای
 که امشب
 در گرو روءیای تصویرهای به هم زنجیر شده است ،
که به تلخی از روءیا جدا افتاده ،
که تهی این شب به یغمایش برده است ،
واژه ای که حرف به حرف محو شده
آن گاه که در بیرون زمان روده هایش را بیرون می ریزد
و جهان با نقشۀ جنایتی از پیش حساب شده
بر درهای روح می کوبد،

تنها در یک لحظه که شهرها ،
که اسم ها و گل ها ، که هرنشانۀ زندگی ،
به پشت پیشانی کور من فرو می ریزند ،
آن گاه که فرسودگی عظیم شب
اندیشه مرا درهم می شکند ، استخوان بندی مرا درهم می شکند ،
و خون من کندتر و کندترحرکت می کند ،
و دندانهایم می پوسندو پلکهایم
از ابر پوشیده می شوند و روزهاو سال ها
وزن سنگین وحشت خالی را توده می کنند ،

آن گاه که زمان بادبزنش را محکم به دست می گیرد
و در پشت تصویرهایش چیزی تکان نمی خورد
لحظه در خویش فرو می جهد و شناور می شود
آنجا که مرگ از همه سویی محاصره اش می کند ،
فک های غمناک و خمیازه کش شب
و سخنان خشمناک و نا مفهوم مرگ رقصان تهدیدش می کند ،
مرگ زنده و نقاب پوشیده ،
لحظه به درون قلب خویش فرو می جهد ،
چون مشتی گره شده ،
تلی از میوه که از درون می رسد ،
خویش را از درون می نوشد ، می ترکد و باز می شود
لحظۀ شفاف در به روی خود می بندد ،
از درون می رسد و ریشه در اعماق می دواند ،
در درون من رشد می کند و همۀ وجود مرافرا می گیرد،
شاخ و برگ هذیانی اش  مرا به بیرون پرتاب می کند ،
اندیشه های مهجور من فوج پرندگان آن است ،
پیکش در رگهایم می گردد ،
در درخت ادراک ، در میوۀ بویناک زمان ،

ای زندگی که باید تو را زیست ،                                                                                                                                                                                                                                                           

هیچ نظری موجود نیست: